تا وسط راهرو دوید. نزدیکم شد و با خجالت سلام کرد. من هم سلام کردم. قدم قدم جلو آمد، زیاد حواسش به من نبود. کنارم ایستاد و چادر مشکی اش را با دستهای کوچکش مرتب کرد و دوباره آرام راه افتاد. چندبار چیزی را زیر لب تکرار کرد. ایستاد و بلند گفت: «سلام امام رضا جون. ممنونم که...» انگار که حرفش را یادش رفته باشد، ساکت شد. مادر و پدرش به ما رسیدند. مادرش گفت: «بگو دیگه، همون طور که تمرین کرده بودیم...»
دوباره خیلی خودمانی و خنده رو گفت: سلام امام رضا جون. ممنونم که اجازه دادی دوباره بیام پیشت. بعدش هم پلههای صحن غدیر به جمهوری را دوید و پایین رفت، رسید کنار حوض. بالا و پایین میپرید. پدرش همان طور که به دخترش نگاه میکرد گفت: از دیروز توی قطار این جمله را تمرین میکند. هی از در کوپه میآمد تو و تکرار میکرد که در حرم آقا جمله اش را اشتباه نگوید. ما هم به خاطر اصرار این کوچولو الان مشهدیم.
خودم را ورودی شیرازی میبینم کنار پدر. از بالاخیابان وارد حرم میشویم. زیر چشمی نگاهش میکنم. با چشمانی پر اشک رو به گنبد سلام میدهد. تسبیح دانه مشکی همیشگی اش را از جیب کتش درمی آورد و دودستی دانهها را جفت جفت رد میکند.
باهم راه میافتیم. قبل از ورودی صحن عتیق زیر ایوان ساعت یک خادم کلاه به سر ایستاده، با یک عصای نقرهای رنگ پرنقش و نگار. عصا را با فاصله از خودش نگه داشته است. بابا عصا را میبوسد. به من هم اشاره میکند. من هم میبوسم. بوی فلز میدهد. بوی انگشتر بابابزرگ. در را میبوسیم و وارد صحن میشویم.
از صحن کهنه میرویم بیرون و از زیر ایوان تلگراف خانه وارد صحن نو میشویم. بابا میگوید باید به احترام آقا از پایین پا، وارد روضه شد. دور ضریح، بابا با صدای بلند میگوید: به شاه قبه طلا حضرت رضا صلوااااااااات و همه صلوات میفرستند.