برای ما که از دیوارهای صاف هم بالا میرفتیم قلاب گرفتن یک امر حیاتی و ژئوپولتیک بود. این جریان به طرز عجیبی همیشه من را به یاد شوهرخاله ام حاتم میاندازد. بارزترین ویژگی این مرد نسخه دادنهای عجیبش بود.
هر مشکلی در هرزمینهای داشتی حاتم یک لحظه مکث میکرد و بعد با صراحت تمام یک جمله میگفت. ساده و رک. دیگر هم به این کاری نداشت که توصیه اش را انجام دادهای یا نه. حتی دفعه بعدی که تو را میدید اصلا راجع به آن موضوع حرف نمیزد و دنبالش را نمیگرفت. وقتی راه میرفت همیشه پایش به گوشه قالی و وسایل دیگر میگرفت و هربار میدیدیمش، داشت سکندری میخورد. برعکس تصور ابلهانه مردم از کورها که فکر میکنند از ما هم بیناتر هستند حاتم به شکل سادهای کور بود و خیلی وقتها نیاز به کمک داشت.
جعفر نقوی که طبقه چهارم مینشستند یک بار آمد و بهش گفت که زنش افسرده است و دل ودماغ هیچ چیز را ندارد. اینها ده دوازده سالی بود ازدواج کرده بودند، ولی بچه دار نمیشدند. برای همین تصور ما از خانه آنها یک سردخانه استیل ساکت بود که حتی صدای موتور یخچال هم نمیداد. همین قدر کسالت بار. حالا هم جعفر آمده بود برای زن افسرده اش نسخه بگیرد.
حاتم مکث کرد و همان طور که مردمک هایش رو به سقف لرزیدند گفت «یک ترامپولین بخر» همین. جمله را با لبخند همیشگی اش گفت.
جعفر گیج بود. اصلا نمیدانست ترامپولین چی هست. برای همین کف دستش با خودکار نوشت. یک هفته بعد جعبه بزرگی آورد به خانه و بعدها فهمیدیم کل ماجرا حل شده بود. نکته عجیبتر از این توصیهها زمانی اتفاق افتاد که محمود بیست وهفت ساله بلوک روبه رو را با یک توصیه وادار کرد برود به سفر با دوچرخه.
محمود توی مسیر یزد تصادف ناجوری کرد و تا آخر عمر روی ویلچر نشست. بعدها حاتم به ندا که از آشناهای دورمان بود و هرجا مینشست درباره شوهرش غر میزد گفته بود که بهتر است طلاق بگیرد. همیشه هم اینها را با خونسردی کامل میگفت. انگار به کسانی که دردهای معمولی دارند بگویی تو استامینوفن بخور، یک آسپرین سرصبح برای تو جواب میدهد، یک مدت ویتامین C بخوری رنگ ورویت دوباره برمی گردد و از این قبیل چیزها.
حسن پسر جمال برود سربازی، نصیبه دختر حاج سلیم ازدواج کند، منصور و سمیه طلاق بگیرند، طاهره خانم برای سه قلوهایش یک دانه دوچرخه بزرگ بگیرد تا سردردهایش خوب شود، صفی همسایه طبقه سوم یک مدت برنج و آب سرد نخورد و آن قدر این نسخهها زیاد بود که نمیشد شمردشان. حاتم خودش هیچ وقت نشده بود با کسی درد دل کند یا کسی ببیند یا بشنود اوضاعش با خاله ام قاراشمیش شده باشد. این آدم به دنیا آمده بود تا لبخند بزند و برای آدمهایی که نمیدیدشان نسخه بپیچد. برای یک عده عقل کل باشد و برای بعضی دیگر یک کور نفهم مریض.
بارها شده بود که به خاطر نسخه هایش بلبشو به پا شود که مثلا این چه توصیهای بود به بچه ام کردی یا این چه حرفی بود که به فلانی زدی. حاتم همیشه لبخند میزد و میگفت عقل درست وحسابی ندارد و به شوخی یک حرف الکی پرانده و خودشان نباید آن قدر جدی میگرفتند. من که صورتش را نگاه میکردم میدیدم این حرفها را فقط برای ماست مالی ماجرا میگوید وگرنه از کاری که کرده کاملا خوشحال است.
یک بار که توی خانه نشسته بود با من سر حرف را باز کرد. بعد من درباره نسخه هایش پرسیدم.
گفت «هر آدمی دنبال یه چیزیه... بعضیا دوست دارن بخورن زمین. اینا رو باید هلشون بدی که زودتر بیفتن وگرنه هم خودشون و هم بقیه رو اذیت میکنن.
شاید وقتی بخورن زمین بهتر بشه...، ولی امون از اون روزی که دیوونه زنجیری به تورت بخوره... بعضیا هم با یک سقرمه میرن هوا و پرواز میکنن. برای اینا باید قلاب بگیری. اینا ذات پرندهها رو دارن.» برای دستهای حاتم که وقتی حرف میزد آرام روی زانوهایش میجنبیدند و چقدر آدم را که هل دادند و برای چقدر آدم قلاب گرفتند...