نفوذ نگاه سکولاری به مسجد در جامعه | تلاش برای احیای نقش اجتماعی ۱۰ هزار مسجد آیت الله جوادی آملی: مسئولان برای اجرای عدالت و آرامش مردم بکوشند تلاش برای افزایش ظرفیت مالی بنیاد شهید جزئیات عملیات مرمت گلدسته‌های تاریخی مسجد گوهرشاد نظر پاپ فرانسیس در مورد سلاح هسته‌ای شهیدی که در تمام مسجد‌های مشهد نماز خواند لزوم تبیین جایگاه سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی با نگاه به زن و خانواده طراحی‌های محمود فرشچیان رونمایی می‌شود تبیین ۳ عنصر حیاتی برای کار فرهنگی از دیدگاه آیت الله اعرافی آیا هر خرج گران‌قیمتی اسراف است؟ دامنه مشمولان تشرف به حج ۱۴۰۵ گسترده‌تر شد آیا دعا را باید با رعایت تجوید خواند؟ از خدا چه تصوری داریم؟ عدل الهی و معمای رنج! | چگونه به سؤالاتی که درباره عدل خداوند به ذهنمان می‌آید، پاسخ دهیم؟ مسیح بلوچستان که بود؟ افتخارآفرینی سجاد نوری از خراسان رضوی در چهل و هشتمین دوره مسابقات سراسری قرآن کریم آغاز فصل سوم «زندگی با آیه‌ها» با هدف‌گذاری ۵۰ میلیون مخاطب ۷۰ میلیارد تومان بودجه برای تربیت حافظان قرآن تخصیص یافت آیین‌های حرم مطهر امام‌رضا(ع) | روایت ۴ قرن جاروکشی در آستان رضوی مهلت نقل و انتقال دانشجویان شاهد و ایثارگر وزارت علوم تا ۵ آبان ۱۴۰۴
سرخط خبرها

چه خوب که به یک زولبیا نباختم

  • کد خبر: ۱۵۷۷۴۹
  • ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۵
چه خوب که به یک زولبیا نباختم
چشم هایم از گرسنگی سیاهی می‌رفت. دلم می‌خواست زودتر اذان بگویند و یکی از آن زولبیا‌های توی دیس را بگذارم دهنم.

چشم هایم از گرسنگی سیاهی می‌رفت. دلم می‌خواست زودتر اذان بگویند و یکی از آن زولبیا‌های توی دیس را بگذارم دهنم. انگار هیچ وقت تا آن روز زولبیا نخورده بودم. خواهرهایم در آشپرخانه مشغول پخت و پز بودند. یکی فرنی می‌پخت دیگری برنج آبکش می‌کرد. هنوز ساعت ۲ بعد از ظهر بود و تا اذان سه چهارساعتی زمان مانده بود.

تازه یازده سالم تمام شده بود. فقط تا ظهر حواسم به گرسنگی نبود و سرم گرم مدرسه و بازیگوشی بود. اما خانه که می‌آمدم انگار زمان نمی‌گذشت. آن روز برای افطار میهمان داشتیم. خانه بوی غذا‌های جورواجور می‌داد. بوی نان تازه، برنج دم کشیده، سبزی و... شیطان توی جلدم رفته بود که وقتی خواهرهایم حواسشان نیست یکی از آن بامیه‌های طلایی را درسته قورت بدهم.

با خودم می‌گفتم کاش زودتر اذان بگویند. یاد خاطره‌ای که معلممان برایمان تعریف کرده بود افتادم. می‌گفت وقتی هم سن و سال ما بوده با دختر‌ها و پسر‌های فامیل دور هم جمع بودند. ماه رمضانی بوده و گرسنگی روزه حسابی به آن‌ها فشار آورده بود. یکی از بچه‌ها گفته پس کی افطار می‌کنیم دیگری هم گفته بود وقتی صدای اذان بیاید. یکی از پسر‌ها هم رفته بالای پله‌های خانه و اذان گفته است. آن‌ها هم خوش و خرم روزه شان را باز کرده اند.

با خودم می‌گفتم کاش زودتر صدای اذان بیاید. یا اصلا یادم برود روزه ام. با خودم کلنجار می‌رفتم و مدام از جلو دیس زولبیا رژه می‌رفتم. یکی از خواهرهایم صدایم کرد و گفت: می‌دانم گرسنه ای، اما روزه داری زحمت دارد. برو و بخواب. تا بیدار شوی میهمان‌ها آمده اند و وقت اذان هم شده است.

آن روز گذشت و من کلی توی دلم خوشحال شدم که توانستم جلو خودم را بگیرم و به یک زولبیا نبازم. بالأخره عید فطر شد و برادرم یک هزارتومانی نو به من جایزه داد. آن صبحانه و آن عید هر سال همین وقت‌ها در فکرم می‌چرخد. کاش حالا که بزرگ شدیم بیشتر حواسمان باشد تا بر نفسمان پیروز شویم و از زولبیا‌های زندگی مان شکست نخوریم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->