«آقای دیوانه» روانه بازار شد! سفرنامه «عطر فلفل» منتشر شد روزی که سعید روستایی برای اولین بار مقابل دوربین رفت دستمزدهای میلیاردی در شبکه نمایش خانگی | هزینه‌های پنهان تولید سریال‌ها غفلت سینمای ایران از نوجوانان قهرمان دفاع مقدس «سوپرمن» در ده روز تاریخ‌ساز شد نوبل ادبیات ۲۰۲۵؛ رقابت نویسندگان با موسیقیدان‌ها! الناز ملک در پشت صحنه فیلم جدید منوچهر هادی + عکس فرهاد اصلانی تنها انتخاب برای نقش اصلی «لاک‌پشت» بود پویانمایی یوز؛ سفیر جدید حفاظت از گونه‌های در خطر انقراض «اشوان» در بیمارستان بستری شد + علت و عکس (۸مهر۱۴۰۴) هانیه توسلی در پشت صحنه سریال «کنکل» + عکس بازیگر سریال «محکوم»: جواد عزتی به من بازیگری را آموخت صوت | آهنگ جدید حجت اشرف‌زاده با نام «تنهایی» منتشر شد + لینک دانلود اعلام ۵۷ فیلم کوتاه داستانی راه‌یافته به بخش ملی جشنواره کوتاه تهران + اسامی اعلام جدول نمایش فیلم‌های جشنواره کودک اصفهان | چهار پردیس میزبان آثار جشنواره شدند گرافیک در عصر هوش مصنوعی | انجمن صنفی طراحان گرافیک میزبان یک نشست تخصصی شد «جاستین بیبر»، ستاره موسیقی، حال خوشی ندارد
سرخط خبرها

قصه من و قصه‌های مجید

  • کد خبر: ۱۶۷۸۴۷
  • ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۲۷
قصه من و قصه‌های مجید
گفتم می‌نشینم توی اتوبوس و آماده باش توی مسیر منتظر ایده‌ می‌مانم، شاید خدا خواست و سوژه روایت این هفته مسافرنوشت را توی همین اتوبوس پیدا کردم.

گفتم می‌نشینم توی اتوبوس و آماده باش توی مسیر منتظر ایده‌ می‌مانم، شاید خدا خواست و سوژه روایت این هفته مسافرنوشت را توی همین اتوبوس پیدا کردم.

روی صندلی نشستم و تبلتم را درآوردم و حواسم را چرخاندم به اطراف. روی یک صندلی پیرمردی نشسته بود که تسبیح دانه درشت کوتاهی داشت و تق و تق چرخاندن دانه هایش مرا یاد قصه‌های مجید و قسمت حفظ کردن جدول ضرب و ترس از تسبیح معلم ریاضی اش انداخت.

بالای صفحه یادداشت نوشتم؛ «معلم قصه‌های مجید در اتوبوس!» صندلی بغلی دوتا نوجوان نشسته بودند، یکی شان یک گوشی را مستقیم جلو چشمش گرفته بود و با دوتا دستش سریع بازی می‌کرد. رفیق لاغر اندامش هم که خیره به صفحه بازی او بود گفت: می‌دونی! می‌خوام تابستون روی استخون ترقوه ام بدم یک مار تتو کنند که انگار دورش پیچیده! رفیقش بدون اینکه چشم از صفحه گوشی برداره خندید و گفت: شب وقتی خوابی نپیچه دور گردنت خفه ات کنه! پسرک لاغر گفت: حالا تو مسخره کن! ولی به نظرم خیلی خفن میشه!

نوشتم: مار روی گردن یک مسافر! بعد تصور کردم اگر یک مسافر با یک مار دور گردنش توی اتوبوس و تاکسی و مترو باشد چه موقعیت‌هایی ممکن است پیش بیاید.
نوجوان لاغر زد روی شانه دوستش و گفت: پاشو پاشو باید پیاده شیم.

پسرک دیگر با یک دست زد روی پیشانی اش و گفت: اه شِت! گیم اور شدم. حواسم رو پرت کردی سوختم. در ضمن به جای این ایده‌های تخیلی فکر امتحان ریاضی امروز باش.

دوباره مجید باقربیگی در ذهنم آمد و امتحان جدول ضرب که وقتی چشمش به آن تسبیح دانه درشت و جبروت معلم ریاضی افتاد کلا مخش تعطیل شد و نتوانست پاسخ بدهد.
این دو نوجوان تقریبا هم سن مجید قصه‌های مجید بودند. به پیرمرد هنوز نشسته در صندلی جلو نگاه کردم که تسبیح دانه درشت کوتاهش را می‌چرخاند و بیرون را نگاه می‌کرد.

فکر کردم که ممکن است او هم یک معلم ریاضی بازنشسته باشد که از شاگردانش بار‌ها جدول ضرب پرسیده است؛ و بعد به این فکر کردم که آیا او شانس آورده است که الان بازنشسته شده است و با نوجوانان امروزی طرف نیست، یا این دو نوجوان شانس آورده اند که معلم ریاضی شان ایشان نبوده است؟

فارغ از این سؤال که می‌شود مثل دیالوگ معروف نمایشنامه هملت اول یا آخرش جمله «مسئله این است» را هم اضافه کرد، من، اما سوژه و موقعیت سرراست خودم را نیافتم.

* این نوشته بهانه بسیار کوچکی است برای ادای دین به کیومرث پوراحمد که با قصه‌های مجید خاطره ساز نسل ما شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->