«خط مقاومت» به آنتن شبکه سه بازگشت + زمان پخش بازیگران «جزر و مد» خواستار پاسخ‌گویی پلتفرم استارنت شدند اولین همکاری رضا عطاران و نوید محمدزاده در اثری جدی هزینه تولید فصل اول «جوکر» فاش شد! منیر قیدی، کارگردان سینما: نگاه انسانی به سینما داشته باشیم «در آغوش ایران» فرصتی برای اکران تولیدات سینمایی | نشست صمیمانه فیلم‌سازان جوان مشهدی با منیر قیدی، کارگردان سینما + فیلم بهرام افشاری با نقشی متفاوت به جشنواره فجر می‌رود آمریکا ویزای برنده نوبل ادبیات را لغو کرد کارگردان «الگوریتم»: هدفمان ساخت قصه‌ای صادقانه بود بازگشت قدرتمندانه داستان اسباب‌بازی‌ها | پیکسار هنوز استاد احساس است توقف اجرای نمایش‌های کمدی و غیرکمدی در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) (۱۲ و ۱۳ آبان ۱۴۰۴) پرستاره‌ترین فیلم کمدی سینما اکران شد | نگاهی به فیلم «آقای زالو» با بازی مهران مدیری انتشار کتاب «من خبرنگارم» به قلم ارسلان رسولی مناسبت‌ها و تقویم فرهنگی‌هنری امروز (پنجشنبه، ۸ آبان ۱۴۰۴) مجریانی که بازیگر شدند بحران نبود استقلال | نگاهی به سریال «محکوم»، ساخته سیامک مردانه تولید اثر؛ از دردسر‌های اداری تا هزینه‌های سرسام‌آور | نگاهی به مشکلات تولید و اجرای تئاتر در مشهد جان ویلیامز موسیقی فیلم جدید استیون اسپیلبرگ را می‌سازد بازگشت «محمدرضا گلزار» به شبکه نمایش خانگی بلیت ۲ میلیون تومانی برای نمایش بهنوش طباطبایی و هوتن شکیبا!
سرخط خبرها

مرگ با طعم انگور

  • کد خبر: ۱۶۱۹۴۲
  • ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۷
مرگ با طعم انگور
و شب بود اقلیما. شغال‌ها زوزه می‌کشیدند و هوای دهگاه ورم کرده و چرک بود، بوی پهن تازه و شکمبه خالی شده شتر دهگاه را برداشته بود.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

و شب بود اقلیما. شغال‌ها زوزه می‌کشیدند و هوای دهگاه ورم کرده و چرک بود، بوی پهن تازه و شکمبه خالی شده شتر دهگاه را برداشته بود؛ که شتر کشته بود؟ آبادی مگر شتر دارد به ناگاه نهر؟ گیج و گول خواب بودم. باد در پره‌های آسیاباد می‌چرخید و قرچ قرچ پره‌های پیر را به بازی گرفته بود. بی گندم... این بی خوابی و پریشانی از جانم چه می‌خواست اقلیما؟ چه شبی است امشب زن؟ تو کجای خاک خراسان گیس یله کردی بر جامه خواب و فلک ناز می‌خوانی که من این گونه کومه را بی تو وهمناک می‌یابم؟ خواب و بیداری ام به هم ریخته زن ...، به مداوا مددی کن ... در رخوتی سنگین که هر زانویم خمره‌ای بود پر از ساروچ و درد به جانم می‌پیچید از ناخوابی و پریشانی. عبا در صورت کشیده بودم و در بویناکی پشم و پنبه اش پیچاک بودم که دو هیبت در قاب در وادیدار شدند.

نور بر کتف هایشان افتاده بود و دستاری بر سر پیچان بودند. قریب شدند و فانوس بر قامتشان نور آویخت، دو جوان بر نا و بشکوه با شمایلی، چون حواریون مسیح و پای افزار‌هایی از چرم سرخ و جامه‌هایی از کتان نباتی رنگ ... مگر کلید داشتند؟ چه هستند و که؟ این گونه بر درگاه اتاق ایستاده اند. با صورت‌هایی از سنگ برشته با ریشی چند روزه و نتراشیده، در چشم هایشان انگار درخت موسی روشن بود. روشن و گرم و حرارتی به بیرون شپه می‌کرد چونان چای چوپان‌ها معطر ... نهیب زد یکی شان که برخیز. گفتم به چه؟ که هستید و از کجا؟ انگار نشنیده باشد. مجدد گفت برخیز. گفتم تا نگویید همینم. وهم است اقلیما یا خیال یا حقیقت؟ در خیال بودم که پنجه بر کتفم انداخت که
برویم ...

فولاد سرد انگار در تنم فرو کرد که پنج انگشت این همه قدرت ندارند. بیم کردم اقلیما ... جامه پوشیدم. ترسیده و فروریخته. سبحان ا... گفتم و لب از صلوات نیفتاد در جامه پوشیدن. یکی شان کف دست بر چهره ام کشید و گفت پلک ببند. نه، عزراییل تنها می‌آید اقلیما ... ملک الموت نبود؛ که خبر نمی‌کند آن وجود مبارک. ناگاه می‌آید و می‌رود و می‌برد. چون رشحه عطر نارنجی بر زیر پره‌های بینی مسیح (ع). چشم وا کردم ناغافل در سیاه چادری بودم. آراسته و فانوس بسیار داشت و انگور بود و میوه و عطر گرم نان و صدای مویه زنان می‌آمد و شیون دخترکانی بلوغاتی، و پیرمرد دراز کشیده بود. مرا که دید بی نفس گفت آمدی؟ گفتم می‌شناسم؟ گفت: نامم قاریلا است. بزرگ طایفه جنیانم. مرگم در رسیده، کمکی می‌خواهم. انجام بده و برو. گفتم چند سال داری؟ گفت: موسی را دیدم که عصا بر نیل زد و ابراهیم را دیدم که بت شکست و بر گردن بت بزرگ انداخت و گریخت و ابرهه را دیدم که سنگ بر سرش افتاد و خاکستر شد و حسین را دیدم به خون غلتان در کربلا و علی ابن موسی را دیدم در نشابور ... گفتم چه کنم؟ گفت به محضر علی ابن موسی رسیدم و گفتم دم مرگ چه کنم؟ و گفت «فَابکِ لِلحسین» و مرگم در رسیده و رفتنی ام. سر سراغ کردم روضه خوان این اطراف تو بودی ... بخوان که بروم ...

خواندم قاریلا و خواندم و گریه گریه گریه ... نوری بر سیاه چادر ریخت. انگار خورشید آمده بود و کامم طعم انگور گرفت، وجودی آمد همه نور و برکت ...
قاریلا چشم برهم گذاشت و مرد که نور بود دستی بر پلک هایش کشید و لبخندی بر لب هایش مهر کرد که بر چهره هیچ میتی ندیده بودم ... نور پرواز کرد.
رفت و سیاه چادر شب شد. چشم در دستمال پنهان کردم به گرفتن اشک، سر بالا کردم در اتاق خودم بودم، زیر عبا و هوا بوی آویشن داشت و عطر چای و شمیم گیسوان تو اقلیما...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->