کلاس پنجم بودم. مدرسه دولتی بود و پر جمعیت. چهل نفر در اتاقی چفت به چفت هم درس میخواندند. پشت هر نیمکت سه نفر و گاهی چهارنفر مینشستند.
مشکل این جمعیت زیاد کلاس وقتی پررنگتر میشد که قرار بود املا بنویسیم. اوضاع من از همه سختتر میشد. تنها چپ دست کلاس بودم و وقت نوشتن دستم میخورد به فضه.
او هم اعصابش خرد میشد. چند باری دستم را که موقع نوشتن روی دفترش میرفت پرت کرد. مداد توی دستم سُر خورد و یک خط گنده روی کاغذ نقش بست. من هر بار هاج و واج نگاهش میکردم. او هم اخم هایش را میکشید توی هم.
فضه در کلاس ما برای خودش معمایی بود. نه با کسی حرف میزد و نه زنگ تفریح از کلاس بیرون میرفت. یک گوشه مینشست و ساندویچ نان و پنیرش را گاز میزد.
وقت درس جواب دادن یا بلد نبود یا آن قدر مِن مِن میکرد که اعصاب معلممان را خرد میکرد. سال تمام شد و یک تابستان از او خبری نشد.
سال بعد بیشتر بچههای کلاس در مدرسه راهنمایی حکیمی ثبت نام کردند. (این مدرسه در میدان امامزاده عبدا... بابل قرار دارد.) فضه باز هم در کلاس ما بود. اما لاغرتر و رنگ پریدهتر از سال پیش. چیزی از سال تحصیلی نگذشته بود.
درست خاطرم نیست مهر بود یا آبان، مدرسه که تعطیل شد در راه رفتن به خانه کامیونی را دیدم که اسباب و اثاثیه آورده بود. وسایل چندانی هم همراه نداشت.
من از سر کنجکاوی به آدمهایی که همسایه مان شده بودند خیره شده بودم.
در که باز شد زنی بلند بالا بیرون آمد. انگار مریض بود. نا نداشت راه برود.
دختری زیر بغلش را گرفته بود. سرش را که بلند کرد دیدم فضه است. با آن صورت استخوانی اش زُل زد توی چشم هایم و سلام سردی تحویلم داد. او و خانواده اش همسایه مان شده بودند.
به یک ماه نرسید که شنیدم مادر فضه سرطان دارد. طفلک هم کلاسی ام همه روزش به پرستاری از مادر میگذشت. دو خواهر کوچک ترش را هم خودشتر و خشک میکرد. پدر کارگرش همه درآمدش را خرج دوا و دکتر همسرش میکرد.
میگفتند خرج خانه شان را خیریه میدهد. فضه وقتی برای درس خواندن نداشت. با آن همه مسئولیت نه دل و دماغش را داشت و نه وقتش را. انگار به مدرسه میآمد که چند ساعتی از فشار کار و غصه فرار کند.
سال تحصیلی به نیمه نرسیده پارچه سیاه نصف کوچه را پوشاند. مادر هم کلاسی ام از دنیا رفت. دوم راهنمایی بودم که او دیگر مدرسه نیامد.
گفتند زن دوم مردی پنجاه ساله شده و به روستا رفته است. بزرگ کردن خواهرهایش را هم خالهها به عهده گرفتند. انگار سرطان، هم فضه را کشت و هم مادرش را.