یک کافه کوچک خالی بود. نزدیک شهرک. درست در مسیر پیاده آمدنهای من که هربار دلم را مالش میداد. هیچ وقت آدمی توی آن نمیدیدم. جز همان سایهای که پشت قهوه ساز کوچک میجلید یا گاهی پای میکسر خاموش ایستاده بود و من فقط شانه اش را میدیدم. معلوم بود کافه همیشه خالی است و از کسادی، کسالت بار شده است.
یک تخته سیاه کوچک هم داشت. جایی توی پیاده رو روی یک سه پایه زپرتی آن را میکاشت. همیشه خدا هم خط خطیهای گچی شلخته داشت. دلم برای کافه میسوخت. دلم میخواست چیزی از آن بخرم. مثل یک وسوسه مدام میماند. مخصوصا وقتی رد میشدم و نوشتههای گچی تخته سیاه را میخواندم. تخفیف امروز ساندویچ الویه، زیر آن هم نوشته ۵۰۰۰ تومان. بعد یک خط پررنگ روی آن کشیده و کنارش نوشته بود ۳۵۰۰ تومان.
توی دلم میگفتم «لعنتی ورشکست نشی با هزاروپونصد تومن تخفیف» آن هم برای یک الویه که حتما چندروز توی یخچال مانده و عین همان سایه که فقط شانه اش را دیده ام چشم به راه مشتری است. حتما وقتی نان را توی دست هایت نگه میداشتی هرقدر هم ساندویچ خور حرفهای خوف و خفنی بودی باز هم بعد از دو دقیقه توی مشت هایت پودر میشد. اینها را میدانستم، ولی دلم هربار برای کافه کوچک با تخته سیاهش که اوج خلاقیتش بود میسوخت. هیچ کودنی هم نبود که راهش را گم کند و بیاید اقلا از آن شانه نصفه که بقیه اش را یا پشت میکسر جا گذاشته یا پشت قهوه ساز، آدرسی چیزی بپرسد.
یک بار با خودم عهد کردم اگر بعد از چهار روز دیدم مشتری دارد، کلا بیخیال قضیه شوم، ولی اگر خالی ماند روز پنجم خودم بروم و یک کوفتی چیزی ازش بخرم. روز پنجم،ای لعنت به آن روز پنجم که هرچه دست دست کردم نتوانستم بروم تو. به نظرم یک طلسمی چیزی بود که مانع میشد آدمها بروند توی کافه. همان بود که نگذاشت روز پنجم سر حرفم بمانم وگرنه تا الان چیزی از آن کافه کوچک خریده بودم. این طوری دلم یک جای خالی نداشت.
یک جای خالی اندازه لانه گنجشک. چون آخرش کافه را جمع کردند و جایش لوازم بهداشتی باز کردند. یک یاروی چاقی که صورت غبغب دارش همیشه زل زده بود به پیاده رو. هربار رد میشدم نگاهم میکرد. هربار که رد میشدم با اینکه مغازه گل منگلی رنگارنگی راه انداخته بود و این یاروی غبغبی چشم دریده همیشه زل میزد به من، باز هم کافه کوچک را میدیدم. حالا باید بگویم یک کافه کوچک خالی هست که نیست.
کافه و آن آدم تویش مثل سایه بعدازظهر توی کدری غروب محو شدند و من ماندم با این لانه توی دلم که هیچ گنجشکی ندارد. ساده و خالی. انگار توی دلم یک کافه کوچک خالی باز کرده اند که حتی فروشنده هم ندارد. حتی همان شانه بی ادامه را. برای همین یک روز راهم را کج کردم و یکهو رفتم توی مغازه لوازم بهداشتی. گفت «ها» دلم خواست با مشت بزنم توی صورتش، چون کافه کوچکم را اشغال کرده بود. گفتم «مسواک میخوام» یک مشت مسواک پرت کرد روی شیشه ویترین و همه قیمتها را دوسه برابر پراند.
یک ساده ارزانش را برداشتم که میدانستم حداقل دوبرابر دارد حساب میکند و سریع آمدم بیرون، ولی سبک بودم. حس میکردم آن حفره خالی دیگر توی دلم نیست. انگار شرارت این چهارپایی که روی دوپا ایستاده بود افاقه کرد. عذاب وجدانم بابت آن کافه کوچک خالی که یک سایه توی آن میلولید، پاک شده بود. چون همیشه عادت داریم آدمها را جای هم بگذاریم و خبط وخطاهای این یکی را پای آن یکی بنویسیم یا انتقام این را از آن بگیریم.