آسمان شکم انداخته است روی زمین، سرد و عبوس و چهره درهم کشیده! بی تابم و مضطرب. علتش را پیدا نمیکنم. برای همین یک جا بند نمیشوم و دستم به کاری نمیرود. هی طول اتاق را قدم میزنم و برمی گردم.
هی میایستم پشت پنجره و به ناکجا آباد مغشوش ذهنم نگاه میکنم. باران تاب میخورد و خودش را به هر جایی که میرسد میکوبد، انگار درونم شعلهای زبانه میکشد. پنجره را باز میکنم. به تنها خرمالوی باقی مانده نوک درخت سال خورده میان حیاط نگاه میکنم.
برگ هایش ریخته اند و فقط او آن بالا مانده است و دو دستی چسبیده است به انتهای شاخه. حالم حال آن خرمالوست که ترس از افتادن دارد. پنجره را میبندم. کبوتری خودش را میکوبد به شیشه، دوباره پنجره را باز میکنم، اما کبوتر سفید بعد از کمی سردرگمی بلند میشود و هراسان توی آسمان زیر باران پرواز میکند.
پرندهای میان سینه ام دست و پا میزند و در مسیر سینه تا گلویم بالا و پایین میرود. طبق عادت دوباره و چندباره گوشی را مرور میکنم. اینستاگرام، تلگرام، واتس آپ... این دخمههای رنگارنگٍ هزار تو هم خالی است و مرا خالی نمیکند. یک کبوتر سفید.
کیفم را بر میدارم و چادرم را روی سرم میکشم و میروم سمت در خروجی! مادرم میپرسد: «کجا میری یه دفه تو این بارون! لا اقل چترت رو ببر. بارون میاد سرما میخوری؟»
شانس میآورم که توی این باران تاکسی گیر میآورم. رادیو روشن است و صدایی خش دار و مغموم شعری را دکلمه میکند. همراهش میشوم و جملاتش را تکرار میکنم. «در سمت تواَم، دلم باران، دستم باران، دهانم باران، چشمم باران...»
پبه میانه صحن که میرسم پرنده دوباره از سینه ام خود را میرساند به میانه گلویم و این بار پر میگیرد و میرود.
پشت پنجره فولاد ایستاده ام و مانده ام چه بگویم. صدایی توی ذهنم میپیچد؛ «یا رفیق من لا رفیق له»
در پاسخش میگویم: «هر اسم تو را که صدا میزنم //ماه در دهانم هزار تکه میشود»
عکس: محمدجواد مشهدی