زبان و ادبیات زنده است؛ نویسندگان باید خود را به‌روز نگه دارند انجمن موسیقی تئاتر به دنبال آثار نو + فراخوان حضور «باشو، غریبه کوچک» در پنجاهمین جشنواره فیلم تورنتو «محمد رسول‌الله»؛ فیلمی با مخاطب جهانی «فاتحه‌ای در کمین یک سکته»؛ رونمایی از کتاب جدید محمد دانشور در نگارخانه آسمان تتلو عفو‌ رهبری می‌گیرد؟ | ولادت پیامبر (ص) و‌ روز سرنوشت ساز برای آقای خواننده رقابت سریال‌سازان بزرگ در نمایش خانگی «اپرای عروسکی حافظ» با صدای علیرضا قربانی روی صحنه می‌رود ویدئو | درخواست جناب‌خان از رییس جمهور | بیمارستان سوختگی چه شد؟ پژوهشگران برجسته در هیئت انتخاب سمینار تئاتر آیینی قرار گرفتند وقتی سریال‌ها در تلویزیون امن‌اند، اما در تلوبیون خطرناک! بهنام تشکر در نمایش «بار هستی» به روی صحنه می‌رود گزارشی از نمایشگاه شعر و نقاشی «و خون هنوز زنده است» در هنرخانه درخت | فریاد کلمات در تلفیق شعر و نقاشی آموزش داستان نویسی | گسل‌های آدمیزادی (بخش پنجم) درباره حسن عمید مؤلف پرفروش ترین لغت نامه فارسی | فرهنگِ ۱۵۰هزاردلاری زمان پخش «مسابقه بزرگ ۱۰۰» با اجرای هادی حجازی‌فر آمیتاب باچان و شاهرخ خان در فیلم «دون» هم‌بازی شدند
سرخط خبرها

بر بلندای شهر

  • کد خبر: ۱۷۴۷۶۶
  • ۲۷ تير ۱۴۰۲ - ۱۷:۴۵
بر بلندای شهر
مرد میان سال آمد سرخط تاکسی ها. چندتا از راننده‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت: «آقا فلکه پارک می‌ری بپر بالا.»

مرد میان سال آمد سرخط تاکسی ها. چندتا از راننده‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت: «آقا فلکه پارک می‌ری بپر بالا.» دیگری گفت: «دربست هم می‌ری در خدمتیم.»، اما مرد همان گوشه زیر سایه درخت ماند و چیزی نگفت. چند تاکسی مسافرشان را زدند و رفتند و چند تاکسی جدید به خط اضافه شدند، اما مرد همچنان ایستاده بود. یک تاکسی زرد تمیز و براق از راه رسید. راننده جوانش پیاده شد، از همان جا به همکارانش سلامی داد.

از توی پخشش صدای ترانه‌ای قدیمی به گوش می‌رسید. راننده دستمالی را برداشت و شروع کرد به برق انداختن شیشه تاکسی اش که به نظر نیاز به تمیزکردن نداشت. هم زمان با صدای پخش، زمزمه می‌کرد: «سیمین بری افسونگری آری....» مرد میان سال از زیر سایه درخت درآمد و رفت به سمت راننده جوان.

بعد با صدای آرامی گفت: «آقا دربست می‌ری؟» مرد جوان نگاهی به مرد کرد و بعد گفت: «کجا می‌خوای بری؟ همکاران دیگه از من نوبتشون جلوتره.» مرد گفت: «من در اختیار می‌خوام و ترجیحم اینه که با شما برم.»

راننده گفت: «خیلی خب، بفرما.» مرد آدرسی به راننده داد و چند دقیقه بعد در همان نزدیکی جلو یک خانه قدیمی توقف کرد. مسافر به راننده گفت: «چند لحظه منتظر باشید، من برمی گردم.» مرد مسافر داخل خانه شد و چند دقیقه بعد با تعداد زیادی بادکنک برگشت. به راننده که با تعجب نگاهش می‌کرد، گفت: «لطفا در عقب رو باز کنید.» راننده در را باز کرد و مرد بادکنک‌ها را گذاشت روی صندلی.

مرد دوباره برگشت توی خانه و این بار با یک دسته گل و یک کیک برگشت. دسته گل و کیک را بااحتیاط گذاشت روی صندلی. برای بار سوم رفت توی خانه و این بار با یک قاب که عکس زنی لبخند به لب داشت، برگشت. نشست صندلی جلو و قاب را هم توی بغلش نگه داشت. به راننده گفت: «آقا کوه پارک رو بلدید؟» راننده گفت: «بله.»

مرد گفت: «لطفا ما رو ببرید، اونجا.» وقتی رسیدند به مقصد، خورشیدتقریبا خودش را چسبانده بود به لبه شهر و فکر غروب کردن در سرش بود. مسافر از راننده خواست که گوشه‌ای دنج توقف کند. مسافر بادکنک‌ها را به اطراف یک نیمکت رو به منظره شهر بست. دسته گل و کیک را روی نیمکت گذاشت و شمعی را روی کیک روشن کرد.

بعد خودش نشست وسط نیمکت و قاب عکس را توی بغلش گرفت. راننده تاکسی پخشش را روشن کرد: «آسمان چشم او آیینه کیست....» خورشید آرام آرام می‌خزید پشت شهر.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->