برو کار می‌کن، نگو بازنشسته‌ام! پدر در پدر پهلوان‌زاده‌ایم گذر‌های هنری به وسعت شهر | گزارشی از بخش جدید جشنواره هنر‌های شهری بهار ۱۴۰۴ درنگی در کم‌وکیف برگردان‌های منثور منظومه فردوسی، به‌مناسبت انتشار «شاهنامه منثور»، اثر گیتی فلاح‌رستگار رقابت ۲۴ گروه در جشنواره ملی سرود رضوی مستند «جانان» اثر فیلم‌ساز مشهدی، روی آنتن شبکه دو + زمان پخش انتشار مجموعه داستان «شرّ درونش» قسمت ۱۲ مسابقه مافیا دن، در شبکه خانگی رکوردشکنی تقاضا برای بلیت مشهد، هم‌زمان با پخش قسمت پایانی «پایتخت» حضور دیزنی با «زوتوپیا۲»، «الیو» و «داستان اسباب‌بازی ۵» در جشنواره انسی رکوردشکنی نمایش آنلاین | «پایتخت ۷» در تلوبیون ۱.۸۵ میلیارد دقیقه تماشا شد خانه منسوب به «سعدی» در حال ویرانی مجری مراسم جوایز امی ۲۰۲۵ را بشناسید زمان پخش فصل دوم سریال بی‌باک: تولدی دوباره صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴ مروری بر حواشی سریال پایتخت ۷ | از جایگزینی سارا و نیکا تا سانسور چهار قسمت و پایان ناگهانی داستان
سرخط خبرها

بر بلندای شهر

  • کد خبر: ۱۷۴۷۶۶
  • ۲۷ تير ۱۴۰۲ - ۱۷:۴۵
بر بلندای شهر
مرد میان سال آمد سرخط تاکسی ها. چندتا از راننده‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت: «آقا فلکه پارک می‌ری بپر بالا.»
حمید سبحانی
نویسنده حمید سبحانی

مرد میان سال آمد سرخط تاکسی ها. چندتا از راننده‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت: «آقا فلکه پارک می‌ری بپر بالا.» دیگری گفت: «دربست هم می‌ری در خدمتیم.»، اما مرد همان گوشه زیر سایه درخت ماند و چیزی نگفت. چند تاکسی مسافرشان را زدند و رفتند و چند تاکسی جدید به خط اضافه شدند، اما مرد همچنان ایستاده بود. یک تاکسی زرد تمیز و براق از راه رسید. راننده جوانش پیاده شد، از همان جا به همکارانش سلامی داد.

از توی پخشش صدای ترانه‌ای قدیمی به گوش می‌رسید. راننده دستمالی را برداشت و شروع کرد به برق انداختن شیشه تاکسی اش که به نظر نیاز به تمیزکردن نداشت. هم زمان با صدای پخش، زمزمه می‌کرد: «سیمین بری افسونگری آری....» مرد میان سال از زیر سایه درخت درآمد و رفت به سمت راننده جوان.

بعد با صدای آرامی گفت: «آقا دربست می‌ری؟» مرد جوان نگاهی به مرد کرد و بعد گفت: «کجا می‌خوای بری؟ همکاران دیگه از من نوبتشون جلوتره.» مرد گفت: «من در اختیار می‌خوام و ترجیحم اینه که با شما برم.»

راننده گفت: «خیلی خب، بفرما.» مرد آدرسی به راننده داد و چند دقیقه بعد در همان نزدیکی جلو یک خانه قدیمی توقف کرد. مسافر به راننده گفت: «چند لحظه منتظر باشید، من برمی گردم.» مرد مسافر داخل خانه شد و چند دقیقه بعد با تعداد زیادی بادکنک برگشت. به راننده که با تعجب نگاهش می‌کرد، گفت: «لطفا در عقب رو باز کنید.» راننده در را باز کرد و مرد بادکنک‌ها را گذاشت روی صندلی.

مرد دوباره برگشت توی خانه و این بار با یک دسته گل و یک کیک برگشت. دسته گل و کیک را بااحتیاط گذاشت روی صندلی. برای بار سوم رفت توی خانه و این بار با یک قاب که عکس زنی لبخند به لب داشت، برگشت. نشست صندلی جلو و قاب را هم توی بغلش نگه داشت. به راننده گفت: «آقا کوه پارک رو بلدید؟» راننده گفت: «بله.»

مرد گفت: «لطفا ما رو ببرید، اونجا.» وقتی رسیدند به مقصد، خورشیدتقریبا خودش را چسبانده بود به لبه شهر و فکر غروب کردن در سرش بود. مسافر از راننده خواست که گوشه‌ای دنج توقف کند. مسافر بادکنک‌ها را به اطراف یک نیمکت رو به منظره شهر بست. دسته گل و کیک را روی نیمکت گذاشت و شمعی را روی کیک روشن کرد.

بعد خودش نشست وسط نیمکت و قاب عکس را توی بغلش گرفت. راننده تاکسی پخشش را روشن کرد: «آسمان چشم او آیینه کیست....» خورشید آرام آرام می‌خزید پشت شهر.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->