سرخط خبرها

امان از این خاک...

  • کد خبر: ۱۷۵۸۸۳
  • ۰۳ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۳:۱۳
امان از این خاک...
مرد نشست مشتی خاک را برداشت و بویید. استرجاع خواند و آه کشید.

بالاخره رسیدند. با مژه‌های خاک گرفته و استخوان‌هایی کوفته و بدن‌هایی خیساخیس عرق. مرد از اسب پیاده شد، ذوالجناح خره کشید. مرد نشست مشتی خاک را برداشت و بویید. استرجاع خواند و آه کشید. توی دل زن انار پاره شد. روی تپه‌ای زیتونی رنگ بر یال فرات گره به گره خیمه‌ها را علم کردند. محمل و دهنه از پوز و گرده عرق کرده شتر‌ها باز کردند. نرمه نسیمی به هلوهایشان خورد و شتر‌ها از بخار شدن عرق کیفور شدند.

چند پروانه و سنجاقک از نیزار‌های حاشیه فرات بلند شدند و گوش و چشم و یال اسب‌ها را آشیانه کردند و به بازی گرفتند. مرد گفت قدیمی‌های این اطراف را صدا کنید. چند پیرمرد بادیه نشین عصا زنان رسیدند. تفقد کرد و بعد گفت نام اینجا چیست؟ هر کدامشان چیزی گفتند و مسن ترینشان گفت کربلا. روی ماهش انگار برافروخته‌تر شد و درخشان تر. به پلکی به یکی از اهالی کاروان گفت از صندوق نقود بیاورد.

کاغذ نوشتند و چند ذرع در چند ذرع طی و توافق کرد و زمین را خرید. از قیمتی که داشت بیشترک داد و شرط گذاشت. گفت: اینجا به خون من خاکش سرخ می‌شود. همین جا دفن می‌شوم. بعد‌ها به زیارتم می‌آیند. زائرانم را تکریم کنید و هوایشان را داشته باشید. سپاه حر آن ور‌تر اتراق کرد. کوفته و بلاتکلیف و عصبی، تا از مرکز کاغذ برسد باید توقف می‌کردند. مأمور بود و معذور، مرد حرف که می‌زد دل زن بازار مسگران بود.

ته دلش بد گواهی می‌داد. مرد غروب روی تخته سنگی نشسته بود و نجوا می‌کرد با دنیا، با زمین و زمان، با خدا، پسر پیامبر بود و مؤمنین به همان پیامبر به قصد قربت و با نیت نزدیک شدن به خدا تشنه خونش بودند. چشم چرخاند و توی خیمه نگاهش به خورجین نامه‌ها افتاد. خورجین به قواره میش نری هیکل داشت و پوست و پاپیروس بود که تا شده و لوله شده توی آن روی هم تلنبار شده بودند. صد‌ها نامه و هر کدام چند امضایی و همه با یک محتوا. بیا که چشم انتظاریم. بیا که بزرگ‌تر نداریم. بیا که یزید دمارمان را در آورده.

مرد زل زده بود به نامه‌ها و اه می‌کشید. چه باید می‌کرد؟ به حر گفته بود بگذار برگردم، بگذار بروم یمن یا ایران، بگذار بروم مدینه و جواب همه سؤال‌ها این بود که ممکن نیست باید صبر کنیم تا دستور امیر عبیدا... بشنوم.

و مرد گفته بود به حر، مادرت به عزایت بنشیند و حر سر پایین انداخته بود و گفته بود: چه کنم که مادرت زهراست. شب که چادر سرمه‌ای اش را می‌کشید روی صحرا، شوباد که وزیدن می‌گرفت انگار دشت دنیای دیگری بود. از خیمه‌ای صدای خنده‌های رهای طفلی شیرخوار می‌آمد که روی ماسه‌های خنک کف خیمه پا می‌کوبید و مادرش دلش از خنده هایش ضعف می‌رفت.

توی خیمه دیگری دخترکی سه ساله پشت به عمه اش نشسته بود و زن مو‌های بلندش را برایش می‌بافت و چل گیس می‌کرد. جای دیگری قمر عشیره نشسته بود و سلاح تیز می‌کرد و به این فکر می‌کرد که اگر اذن میدان ندهد چه؟ به این فکر می‌کرد که سپاه را چگونه آرایش کند و مرور می‌کرد همه تاکتیک‌هایی که ابوتراب در جنگ‌ها یادش داده بود و حالا وقت به کار بستن همه نقشه‌ها بود.

ماه نور نرمی روی خیمه‌های سرمه‌ای رنگ می‌پاشید و جیرجیرک‌های حاشیه فرات جشن گرفته بوند. همه چیز در ظاهر امن و امان بود. مرد دلش آرام بود. مثل اقیانوس هیچ چیز نه آشوبش می‌کرد نه از عمقش می‌کاست. کاروان حسین وارد کربلا شده بود. خیمه ها‌ی نور برافراشته شده بودند.

سپاه کوچک حسین کم کم می‌رسید و ارتش کوفه هم در راه بود. آکسسوار صحنه ده روزی کار داشت تا چیده شود، نقش‌ها تا برسند هنوز کار دارد، همه شخصیت‌ها دیالوگ هایشان را حفظ هستند و کوفی‌ها دارند با بچه‌ها و خانواده هایشان خداحافظی می‌کنند، به جنگجویان کوفی قول اضافه کار و حی مأموریت داده است و جنگجویان به خانواده هایشان قول گوشواره و النگو و خلخال داده اند. زن‌های کوفی پشت سر مردهایشان آب می‌ریزند که به سلامت برگردند. مرد با علم آسمانی اش همه این‌ها را می‌بیند و سکوت است.

مرد نفس مطمئنی دارد. نقش اول شاهکارترین درام جهان را از ازل تا به ابد قرار است بازی کند. مرد نقشش را حفظ است. کارگردان سال‌ها قبل نوح و موسی و عیسی و آدم را هم به این لوکیشن آورده است. کارگردان قصه را سیناپسی تعریف کرده و همه گریسته اند. کارگردان قرار است در جلوه‌های ویژه خون خودش را در رگ‌های مرد بریزد و بعد بر خاک جاری کند. ده روز دیگر کار گردان دستور می‌دهد: نور خدا حرکت.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->