نگاهی به آثار سعید روستایی به بهانه‌ی صدور پروانه ساخت فیلم جدید «زن و بچه» ارسال فهرست ۱۲۸ فیلم موردتأیید «جشنواره فیلم کوتاه تهران» به دبیرخانه «فجر» وقتی فیلم‌های اجتماعی شبیه هم می‌شوند | نقدی بر فیلم «نبودنت»؛ ساخته کاوه سجادی‌حسینی آموزش داستان نویسی | رج‌های ناتمام (بخش دوم) ماجرای حاشیه‌های اجرای «ترور» ساعد سهیلی در مشهد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - سه‌شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳ کنسرت «ریچارد کلایدرمن» در ایران + فیلم مروری بر کارنامه هنری داریوش فرهنگ به بهانه سالروز تولدش درگذشت غم‌انگیز سلین‌ حسین‌پور، بازیگر هفت‌ساله مهابادی + علت و فیلم معرفی داوران بخش تئاتر صحنه‌ای جشنواره تئاتر مقاومت + عکس «شارلیز ترون هم» بازیگر فیلم «آینده» نولان شد صحبت‌های معاون سیما درباره ساخت چند مجموعه تاریخی جدید «علی دهکردی» در جمع بازیگر سریال «مهمان‌کُشی» «هرچی تو بگی»، در راه چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر دنباله «میلیونر زاغه‌نشین» ساخته می‌شود نقد و بررسی کتاب «ناخن‌کشیدن روی صورت شفیع‌الدین» در کافه‌کتاب آفتاب «حلقه عشاق» به یاد رضا مافی | گزارشی از یک نمایشگاه نقاشی خط در مشهد
سرخط خبرها

شام غریبان

  • کد خبر: ۱۷۸۳۹۲
  • ۱۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۰
شام غریبان
گفت: چندتا شمع روشن کن و بده به من. شمعی را روشن کردم و دادم دستش. چیزی زیر لب گفت و شمع را گذاشت توی یکی از طاقی‌های در، بعد گفت: عطیه پدربزرگ مرحوم من سید بود و توی تکیه دولت تعزیه می‌خواند.

حوصله بیرون رفتن را نداشت و دائم توی خانه بود. کمتر هم می‌شد کسی به دیدنش بیاید یا اصلا حوصله کسی را داشته باشد. اگر من را هم پذیرفته بود علتش این بود که به کس دیگری چندان اطمینان نداشت. از طرفی بعد از سه سال آمد و رفت و کار کردن توی آن خانه در اندشت قلق اخلاق خانم دستم بود. به زیر و بم گفتار و کردار آن چهره سرد آشنا بودم. بدخلقی‌ها و بی حوصلگی هایش را با سکوت و صبوری رد می‌کردم.

هیچ وقت نگفته بود و نپرسیده بودم که بقیه اعضای این خانه کجا هستند. همین کنجکاوی نکردن و صبوری کردنم باعث شده بود که به یک توافق نانوشته باهم برسیم. تنها سرگرمی اش گل‌ها و گیاهانش بودند. روی آن ویلچر قدیمی‌ می‌نشست و بعد با تحکم خاصی به من می‌گفت که چه کنم.

«عطیه این فیکوس را امروز باید تقویتی پایش بریزی، عطیه در جا به جایی آن بنجامین مراقب باش که حساس است به جا به جایی، عطیه این کاج مطبق باید جایش سرد باشد و...» آن روز هوا تازه تاریک شده بود. مثل همیشه سکوت توی خانه بود. تازه کارم تمام شده بود. صدای طبل و سنج و دسته عزاداری از بیرون می‌آمد. خانم پرسید: اون بیرون چه خبره؟ گفتم: خانم جان، شام غریبان روز عاشوراست. خانم لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: عاشورا؟ گفتم: بله. گفت: عطیه هرچه شمع داریم بیار. شمع‌ها را که آوردم گفت: من رو ببر بیرون می‌خوام دسته رو ببینم. ویلچر خانم را هل دادم و رفتیم بیرون جلو ورودی منزل.

گفت: چندتا شمع روشن کن و بده به من. شمعی را روشن کردم و دادم دستش. چیزی زیر لب گفت و شمع را گذاشت توی یکی از طاقی‌های در، بعد گفت: عطیه پدربزرگ مرحوم من سید بود و توی تکیه دولت تعزیه می‌خواند. بعد در حالی که شمعی دیگر را می‌گذاشت، گفت: صدای خوبش فقط به مادرم رسیده بود. تنها چیزی که پدربزرگم وقت احتضار خواست این بود که مادرم برایش شعر محتشم را بخواند. شمع‌های بعدی را نمی‌توانست بگذارد. از من خواست که بگذارم. بعد در حالی که بغض داشت ادامه داد: امیرحسینم تنها کسی بود که صدای خوش مادر و پدربزرگم بهش رسیده بود.

مرحوم نجیب ا... شوهرم تمام ردیف‌های آوازی را بهش آموخته بود. دسته عزاداران رسید مقابل ما. مردی با صدایی خوش و سوزناک می‌خواند. خانم شانه هایش آرام تکان می‌خورد. گفت: امیرحسینم اگر بود هم سن همین مرد بود. می‌خواست مثل پدربزرگش روزی توی تغزیه‌ای از ابوالفضل بخواند، اما نشد که نشد. خانم شانه هایش می‌لرزید و آرام آرام سینه می‌زد.

عکس: حسن جوری

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->