تقصیر من بود که به شب خوردیم و فرصت استراحت و اتراق را قبل از غروب آفتاب از دوستانم گرفتم. بچهها هرچه اصرار کردند که شب میشود و بهتر است دریکی از همین خانهها یا موکبهایی که صاحبانشان دعوت میکنند بمانیم و شب هم زود بخوابیم، من گفتم نه چیزی نمانده به موکبی که سال گذشته شبی را در آنجا گذراندم برسیم.
امکاناتش چقدر خوب است، چقدر خنک است و غذا و پذیرایی هم عالی است. تازه صاحبش با من رفیق شده و بسیار خوشحال خواهد شد که ما میهمانش شویم. منتهی هرچه رفتیم و من هرچه دنبال نشانهها گشتم کمتر یافتم و حتی مسیر را هم از جایی اشتباهی رفتیم. توی تاریکی بود که سگ لاغراندامی روبه رومان قرار گرفت و با خودم گفتم: «حالا این یکی رو چه کنم؟ به اندازه کافی بار خطای سرگردان شدن بقیه همسفران روی دوشم هست.»
یک سنگ برداشتم و توی مشتم فشردم و گفتم: «بچهها نترسید، یعنی کافیه از سگ نترسید، خودش میره، سگ بوی ترس رو حس میکنه.»، اما گمانم اولین بوی ترس از من به شامه اش میرسید. سگ لاغراندام گردن افراخته روبه روی ما ایستاده و دائم واق واق میکرد. ما سه نفر هم روبه رویش. چند دقیقه بعد هیبت مردی با دشداشه عربی از تاریکی بیرون آمد و رسید کنار سگ. با چند صدا و حرکت دستش سگ ساکت شد و نشست.
مرد عرب با تعجب پرسید: «توی تاریکی اینجا چیکار میکنید؟» صادق که عربی دست و پا شکستهای بلد بود فهماند که گم شده ایم و زائریم. شانس آوردیم مرد عراقی چوپان بود و بساط کوچکی همان نزدیکی برای استراحت زائران ترتیب داده بود. گفت که این هم سگ گله اش است و، چون اطراف محل اسکانش باز است؛ این سگ حالا نقش نگهبان را بازی میکند.
به استراحتگاه فضای باز چوپان رسیدیم. تعداد زیادی زائر روی زیراندازها خواب بودند. مختصر آب و خوراکی خوردیم و خوابیدیم. گمانم بقیه رفقا هم مثل من سرشان به زمین نرسیده خوابشان برده بود.
صبح گرمای خورشید باعث شد بیدار بشوم. اندازه نور نشان میداد که از اول صبح گذشته است. نه تنها از زائران خفته دیشب در اطرافم خبری نبود که همراهانم هم نبودند. دمغ شدم و با خودم گفتم: «بی معرفتها به خاطر دیشب من رو قال گذاشتند و رفتند!» بعد خودم را دلداری دادم که تنهایی جذابتر است برای پیاده روی. پتوها را جمع میکردم که دیدم رضا و صادق در حالی که پاچههای شلوارشان بالاست و پاهایشان خیس به همراه چوپان رسیدند. دوتایی گفتند: «بالاخره بیدار شدی!»
ماجرا این بود که صبح با هیچ صدا و تکانی من بیدار نشده بودم. رضا و صادق هم که دیده بودند خوابم سنگین است رفته بودند در شستن پتو و بالشها به میزبانمان کمک کرده بودند.
دمشان گرم.
عکس: سید متین هاشمی