قاسم فتحی _ من اگر تمام ساعت کاریام را هم سرپا باشم و پاهایم شروع کند به زُقزُقکردن بازهم نمیتوانم از خیر چندکیلومتر پیادهروی بگذرم؛ چندکیلومتری که هرچند کم و کوتاه باشد، باز هم به من این اجازه را میدهد که خودم را باتماموجود پرت کنم میان یک خیابان شلوغوپلوغ تا پرهیب آدمها را انداز ورانداز کنم و خطوخال و شکلوشمایلی را از چهرهشان به خاطر بسپارم. بعد از آن هم میتوانم برسم به قطعهای که چندینسال پیش بارها و بارها آن را با پدربزرگم گَز میکردم.
هنوز هم وقتی به آنجا میرسم حس میکنم از یکگوشهای عرقچینش میافتد روی سرم، عصایش میآید سر دستهایم و بعد مقداری هم پا روی جاپایش میگذارم و پشت ویترین مغازهای میایستم که روزی من و او جلویش ایستاده بودیم. اینقدمزدنها چندلایه است و هربار پرده یکگوشه از ذهنت تکان میخورد. بالأخره آدم هرکاری هم بکند و هرچهقدر هم از این نوستالوژیها نفرت داشته باشد باز بخشی از ذهنش مستعمره همین خاطرههاست که یقین پیدا کردهام در قدمزدنهای طولانی به حدّ اعلایش میرسد.
از طرفی، خودِ من، قدمزدن در مسیرهای تکراری را بر قدمزدن توی خیابانهای غریبه ترجیح میدهم؛ نه بهخاطر اینکه هولِ گمشدن و تاریکشدن و نرسیدن داشته باشم بیشتر برای اینکه خیابانها و مسیرهای آشنا و هزارانباررفته به من احساس امنیت میدهد. میتوانم با خیال راحت بروم توی خودم، بلند فکر کنم و بلندبلند حرف بزنم و نگران مسیر هم نباشم؛ کروکیاش توی ناخودآگاهم است؛ هم انتهایش را میدانم هم ابتدایش را؛ چالهچولههایش را میشناسم؛ درختها، کنجها و سایبانهایش را خیلیخوب بلدم.
برای من راسته مسکونیِ بولوار «ملکآباد» قدمزدن روی زمینِ خستگیها و پریشانیهایم است، زمینِ گرم، زمینِ پهنِ باغچههای کوچک و درختهای زیاد. وقتی صحبت از این بولوار شد تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم درباره مسیرهای قدمزدنش حرف بزنم. او قدمزنِ قهاری است و اصلا برای همین جز کوله، کیف دیگری نمیخرد و کفش مجلسی هم نمیپوشد. صحبتکردن درباره همین موضوعِ بهظاهر ساده و بیاهمیت یکجاهایی به چالش کشیده میشد و برای سرسوزنی هم که شده، ناخودآگاه، به جزئیات بیشتری فکر میکردیم و سر از جاهایی درمیآوردیم که فکرش را نمیکردیم. خلاصه اینکه در میان مسیر، تأویلها و تفسیرهای گوناگونی بیرون میزد و ما هم، مشتاقانه و مصر، به آن دامن میزدیم. سعی کردم از آن یکساعت وخردهای حرفزدن لُبش را نگه دارم و این نتیجه الکنِ آن لُب ناقص است.
خب بگذار اینطور شروع کنم که اساسا شما چطور مسیری را برای پیادهروی انتخاب میکنی؟ یعنی برای یک پیادهروی طولانی، طول خیابان، حالوهوا و فضا برایت اهمیت دارد؟
راستش من اصلا انتخاب نمیکنم؛ یعنی قدرت انتخابی در این یک مورد ندارم. حالوهوای پرسهزدن که میآید سراغم، یا بههردلیلی اگر بهسرم زده باشد با قدرت تمام خودم را پرت میکنم توی خیابان.
یعنی بیشتر خودِ پیادهروی برایت اهمیت دارد تا اینکه کجا پیادهروی کنی؟
واقعا نمیشود بگویی جایش اهمیت ندارد؛ اما اینکه میتوانم راسته فلانخیابان و افسار ذهنم را همزمان دستم بگیرم، آنهم فارغ از هایوهوی اطراف، حتما بیشتر برایم میچربد.
اصلا مگر این موضوع آنقدر اهمیت دارد که بابتش آدم وقت بگذارد و انتخاب کند؟
معلوم است که ارزش دارد. پیادهروی که فقط پیادهروی نیست. بهنظرم این یک لطف است که آدم در حق خودش میکند. حالا اینوسط یکعده زمان دارند، امکان رفتوآمدش را دارند و البته فراغبالش را و در نتیجه انتخاب میکنند که کجا بروند و کجا نروند. ولی یکی مثل من ترجیح میدهد از همانچیزی که مقابلش است تمام لذتش را ببرد.
من از همان دوران دانشگاه تا همین الآن یکمسیر پیادهروی مشخص دارم؛ خیابان دانشگاه تا میدان فلسطین. الآن فقط همین مسیر دمدستم هست؛ نه وقتش را دارم که بروم جای دیگری و نه دوستی و نه وسیلهای که مثلا با آن تا جایی بروم و یکجای بهتری پارک کنم و بروم پی قدمزدن.
من راستش قدمزدن توی این خیابانهای شلوغ را خیلی مصداق قدمزدن نمیدانم. این شلوغی، آن حالِ قدمزدن را از آدم میگیرد.
برعکس، قدمزدن توی خیابانهای شلوغ خیلی جذاب است و اتفاقا خیلی حالوهوای خوبی برایم میسازد. از یکطرف، آدم غرق خودش است و دارد توی حریم ذهنی خودش میپلکد؛ از یکطرف دیگر این جُلجُلِ مردم و نور چراغ مغازهها و تمام آنچهکه بیرون وجود دارد، خودش را به رخ آدم میکشد. تضاد درونی خوبی است بهنظرم که خودش میشود بخشی از همان قدمزدنها و فکرکردنها. من توی همین مسیر شلوغ هندزفری گذاشتهام توی گوشم و زدهام زیر گریه. همینطور سلانهسلانه و با یک فکرِ درگیر. بعد مسیرم را کَج میکنم تا برسم به راهنمایی و آن راه خوشگلی که پارک خطی هم دارد. اسم کوچهاش چی بود؟
«شیرین؟»
آره «شیرین». از آنجا به بعد دیگر ختوخلوت میشود و من یکی را خوف میگیرد. وگرنه حتما راسته «ملکآباد» را هم به مسیرم اضافه میکردم.
اصلا آدم چطور میتواند خیابان غریبه را یکهو برای قدمزدن انتخاب کند؟ یعنی عین اینکه بروی دنبال یک مغازه یا فروشگاه بگردی، بیفتی دنبال یک خیابان دنج و بعد شروع کنی به قدم زدن و راه رفتن. خیابانی که چیز زیادی هم ازش نمیدانی.
خیابان غریبه. نمیدانم. بهنظرم آدم باید لاأقل یکچیزهایی دربارهاش شنیده باشد.
بهنظرم مسیر رفتوآمد ما هرقدر هم که تکراری باشد باید به یکچیز کمک کند؛ اینکه بتوانیم با خیال راحت و بدون هیچدغدغهای بپریم توی خودمان، توی مغزمان و بههرچیزی که بخواهیم فکر کنیم. چون راه آشناست، چالهوچولههایش آشناست. میدانی، اصلا دیگر تکراریبودنِ آن مسیر بهچشم نمیآید.
ولی من فکر میکنم وقتی سر از یک خیابان غریبه درمیآوریم بیشتر از هرچیز باید مراقب باشیم. مثلا مراقب اینکه راه را اشتباه نرویم، گم نکنیم، هراس برمان ندارد، یا حتی آشنایی ما را نبیند. اساسا هرکدام از این مزاحمتها لذت قدمزدن را کم میکند.
میفهمم. درواقع تو میگویی موقع قدمزدن جایی میروی که اساساً نیازی به این توجه هوشیارانه نباشد. البته من نمیدانم واقعا کاری مثل قدمزدن میتواند خلسهآور باشد یا نه. ولی بههرحال توی فکر خودت غرقی. یعنی چشم و حواس و مغزم آدم همزمان جایی غیر از خیابان است. خب حالا بگو این غریبهبودن و مواظببودن یعنی چی؟ یعنی خوب نیست؟
خیابانهای غریبه راستش برای من انگار سرپناه ندارند. یک مثالش اینکه اگر من توی همین بولوار «ملکآباد» راه میروم فقط از پشت درختها میروم؛ یعنی این مسیر آنقدر خوب خوشپاست که برای من دو انتخاب دارد؛ دو راه برای پیادهروی: یا میتوانم از مسیر کنارِ مسیر دوچرخه بروم یا میتوانم بروم بچسبم به دیوار و از آن تاریکی دلانگیزِ بولوار مسیرم را ادامه بدهم. میبینی! من این خیابان را بلدم. میتوانم دربارهاش حرف بزنم.
من به این میگویم حس امنیت؛ حسی که مثلا توی راسته خیابان «احمدآباد» دارم از بس تکراری و شلوغ است و توی «ملکآباد» ندارم.
از طرفی، این مسیر، مغازه خُرد و کوچولوکوچولو ندارد؛ کسی هی از مغازه و خانهاش بیرون نمیآید؛ صدایی از آنها در نمیآید؛ از آن خانههای درندشت و بزرگ. هم پهنای مسیر و هم طولش باعث میشود آدم کمی فِر بخورد، زیگزاگی برود.
کلا فکر میکنم دوسهمرتبه بیشتر از سمتِ «ملکآباد» پیاده راه نرفتم. گذرم خیلی به آنجا نخورده با اینکه خیلی دوستش دارم. توی همان چندبار غریبگیاش، حس خوشایند و آرامشبخشی برایم بوده. قبلترها که با اتوبوس میرفتم و میآمدم، همین تکه از بولوار برایم مثل جاده شمال بود. برای همین همیشه طرف راستِ اتوبوس مینشستم که درختها را ببینم و توی همان مدت کم زُل بزنم بهشان. همیشه هم توی دلم میگفتم اینجا جان میدهد که توی خودِ باغ راه بروی و پرسه بزنی؛ و عجیبتر اینکه نمیبینم و خیلیخیلی کم هم دیدم کسانی از کنار باغ «ملکآباد» پیادهروی کنند؛ شاید این لختبودن و بیحفاظبودن توی ذوق میزند. حتی امثال ما هم که از آنسمت میرویم برای پیادهروی خیلی برایمان مهم نیست آنطرف خیابان یکی از باغهای بزرگ شهر و حتی کشور وجود دارد و تازه کلی حرفوحدیث هم دربارهاش هست که وسط این باغ کاخی وجود دارد و نمیدانم از این حرفا.
برای یکی مثل من که خیلی حوصله آدمها را ندارد آنجا عین بهشت است. البته با کمی ترس.
آره. انگار داری از کنار گارد ریل یک اتوبان بزرگ رد میشوی که ماشینها تا سرشانههایت چندسانتیمتر فاصله دارند. هوا تاریک باشد که دیگر اصلا کسی را نمیبینم. حالا بهنظرت قدمزدن توی ذاتش یک کارِ تکنفره است؟
چه سؤال سختی. بهنظر من نه. ولی میتواند تکنفره هم باشد.
ولی من فکر میکنم تکنفره است. چون میخواهم بروم توی خودم. وگرنه اگر قرار بود نفر دومی هم باشد چرا خودم را خسته کنم. میروم توی یک کافه.
خب پس تو میخواهی بروی توی خودت، و قدمزدن یکراهش است. ولی توی کافه هم آدم میتواند برود توی خودش. نمیتواند؟
توی کافه، بهنظر من، آدم سخت میتواند این کار را بکند. قطعا برای من که صدق نمیکند. چون من موقع قدمزدن توی ذهنم با عالموآدم دعوا میکنم، عرق میریزم، عصبانی میشوم؛ یعنی اصلا به همین قصد میروم که اینکار را بکنم. یکجور تخلیه روانی است برای من. در ضمن، چون با خودم بلندبلند هم حرف میزنم آنجا لاأقل هم آدمهای کمی از کنارت رد میشوند و هم کمتر بهچشم دیوانه نگاهت میکنند.
میفهمی منظورم را؟ یعنی یکی مثل من که تجربه پیادهرویهای طولانی و تنها را دارد، بعضیوقتها با خودش میگوید که ایکاش یکی بود که الآن میتوانستم راجعبه اینچیزهایی که ذهنم را مشغول کرده حرف بزنم؛ و این قدمزدن هم همینطور ادامه پیدا میکرد: «احمدآباد»، «ملکآباد»، «وکیلآباد» و متوقف نمیشد. بعضیوقتها واقعا دلم میخواهد کسی باشد، ولی خب کسی نیست. خسته میشوم از فکرکردن، فکرکردنهای مرگبار. همهچیز را برای بار هزارم بالاوپایینکردن و نتیجهای هم نگرفتن آدم را اذیت میکند. البته شاید بشود تقسیمبندیاش کرد. یعنی یکوقتهایی بروی توی همان «ملکآباد» و توی خلوت خودت که کسی کاری به کارت ندارد. به عالم وآدم هم فحش بدهی. یکوقتهایی هم نه، باید توی یکجای شلوغوپلوغ پرسه بزنی. ولی خب واقعا نمیشود کتمان کرد که این تیپ قدمزدنِ تنهایی بیشتر به «ملکآباد» میآید یا لاأقل من اینطور فکر میکنم.
توی این شهر بهنظرت چندتا خیابان اینشکلی داریم؟ اصلا میشود حساب کرد؟
آره هست بهنظرم. ولی این را کسی میتواند دقیقتر بگوید که مشهد را هم خوب بشناسد. من حتی آنموقع که در یکی از مناطق پایینشهر مشغول کار بودم، وقتی از سر مجبوری میچرخیدم لابهلای کوچهپسکوچهها میدیدم بعضی از این کوچهها واقعا حس خوبی دارد. البتهکه بهجایی مثل «ملکآباد» نمیرسید، ولی خلوتی و سکوتِ بعضی از کوچههایش قشنگ این اجازه را به آدم میداد که قدم بزند و فکر کند و خیلی نگران هم نباشد.
نکته دیگر این بولوار، قدیمیبودنش است؛ بوی بازدمِ نفسِ مردهها و زندههایی میآید که از اینجا رد شدهاند. من حسش میکنم. چنین حسی را موقعی دارم که توی دانشکده ادبیات سابق و «جهاد دانشگاهی» فعلی قدم میزنم.
این خیابان و اساسا شبیه این خیابانهای قدیمی بهنظرم فرق بزرگی با باقی خیابانهای قدمخور دارند.
چه فرقی؟
انگار بار سنگینی از همان اول خیابان میافتد روی دوشت که قاطیاش غم بزرگ و حالتی از مرموزبودن دارد. وسط شهر و وسط آن تردد ماشینها انگار یکتکه جدا افتاده است.
روشنترین دلیلش همین است که خوشبختانه کاری به ریخت و قیافهاش نداشتند. خرابش نکردند. مثل تکهای جداست یا اینطور دیده میشود، چون باقی شهر را حسابی عوض کردهاند و اینجورجاها خیلی بهچشم میآیند.
حالا جدای از همه این حرفوحدیثها، این باغ قرار است همینطوری بماند؟ بعضیوقتها واقعا دلم میخواهد بروم لابهلای درختهایش قدم بزنم.
منظورت درختهای «ملکآباد» است؟
آره، خیلی درخواست عجیبی بود؟
برای الآن آره؛ برای مردم عادی خواست عجیب و حتی ناممکنی است. من خودم فکر میکنم بهتر است همینطوری بماند و کاری هم نکنند که از این ریخت فعلیاش بیفتد. حساب کن اگر درش باز بود بازهم همینقدر تَروتمیز و مرتب میماند؟
قطعا نه.
من ترجیح میدهم از همین دور تماشاش کنم. خب، حرف دیگری هم مانده؟ بهنظرت همه را گفتیم؟
آره. فقط بعضیوقتها فکر میکنم لابهلای آن درختها روح و جن و از اینچیزها هم وجود دارد. ارواح و اجّنه ساکنی که از سرِ جایشان جُم نمیخورند.
واقعا؟
واقعا.
از سکوت زیادش؟
سکوت و خلوتی و همان مرموزبودنِ زیادش. لاأقل توی همان تصویر ذهنی من آنجا با همین سکوت و سُکونش عجین شده. فکر میکنی روی سر این محوطه خیمه ابدیّت کشیدهاند. الآن توی این باغ واقعا آدمی هم رفتوآمد دارد؟
بعید میدانم. ظاهرا آنجا یک زنبورداری بزرگ وجود دارد و البته یک اقامتگاه مربوط به شاه و فرح. البته میگویند مثل «سعدآباد» نیست و برای اقامت چندروزه شاه ساخته شده. حتی دوستی میگفت یکجفت مستراح طلا و نقره دارد؛ طلایش مال شاه بوده و نقرهاش مال فرح.