فصل چهارم «زخم کاری» چگونه به پایان می‌رسد؟ + فیلم جعفر یاحقی: استاد باقرزاده نماد پیوند فرهنگ و ادب خراسان بود رئیس سازمان تبلیغات اسلامی کشور: حمایت از مظلومان غزه و لبنان گامی در مسیر تحقق عدالت الهی است پژوهشگر و نویسنده مطرح کشور: اسناد تاریخی مایملک شخصی هیچ مسئولی نیستند حضور «دنیل کریگ» در فیلم ابرقهرمانی «گروهبان راک» پخش «من محمد حسن را دوست دارم» از شبکه مستند سیما (یکم آذر ۱۴۰۳) + فیلم گفتگو با دکتر رسول جعفریان درباره غفلت از قانون انتشار و دسترسی آزاد به اطلاعات در ایران گزارشی از نمایشگاه خوش نویسی «انعکاس» در نگارخانه رضوان مشهد گفتگو با «علی عامل‌هاشمی»، نویسنده، کارگردان و بازیگر مشهدی، به بهانه اجرای تئاتر «دوجان» مروری بر تازه‌ترین اخبار و اتفاقات چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر، فیلم‌ها و چهره‌های برتر یک تن از پنج تن قائمه ادبیات خراسان | از چاپ تازه دیوان غلامرضا قدسی‌ رونمایی شد حضور «رابرت پتینسون» در فیلم جدید کریستوفر نولان فصل جدید «عصر خانواده» با اجرای «محیا اسناوندی» در شبکه دو + زمان پخش صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (یکم و دوم آذر ۱۴۰۳) + زمان پخش حسام خلیل‌نژاد: دلیل حضورم در «بی‌پایان» اسم «شهید طهرانی‌مقدم» بود نوید محمدزاده «هیوشیما» را روی صحنه می‌برد
سرخط خبرها

سرمایه من انبان واژه‌هاست

  • کد خبر: ۱۹۳۲
  • ۲۵ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۹
سرمایه من انبان واژه‌هاست
دوست نداشت بپرسیم توت مشهدی هم خورده یا نه؛ برای همین پرسیدیم جادوی زبان هوشنگ مرادی‌کرمانی از کجا می‌آید؟

یک کلام گفت: «نه». گفت: «ببین دخترم! معمولا خیلی خوش‌مصاحبه نیستم. می‌شناسند من را. همان چیزهایی را که در جلسه پرسش‌وپاسخ و مراسم‌های دیگرِ مشهد می‌گویم می‌توانید ضبط کنید. اما اینکه بنشینم برای مصاحبه؛ نه این کار را نمی‌کنم. همه هم از من گله دارند و بعضی‌ها از من خوششان نمی‌آید. بعضی‌ها هم حق دارند. ولی من همه را دوست دارم.»

گفت: «من خودم نیمه‌مشهدی هستم. خانمم و مادرخانمم مشهدی هستند. خیلی هم مشهد می‌آیم اما مصاحبه نمی‌دهم. نوع سؤالی که خبرنگارها می‌کنند به‌هرحال معمولا تکراری است و صدهزار بار تکرار شده. بعدش هم توی شهرستان‌ها که می‌روم می‌پرسند شما نظرتان راجع به ادبیات کودک و نوجوانِ -فرض کنید- مشهد چیست؟ من چه می دانم چیست! گوش می‌کنید؟ من الان سه ساعت هست که –فرضا- مشهد رسیده‌ام، چه می‌توانم بگویم؟! تازه من نظریه‌پرداز نیستم و همه داستان‌ها را که نخوانده‌ام. من اخیرا یزد بودم، همین سؤال را از من پرسیدند. شیراز بودم، همین سؤال را از من می‌کردند؛ یا مثلا می‌پرسند: ”شما فکرمی‌کنید که درخت‌های این‌جا اگر در زمستان بار بدهند بهتر نیست؟“ خب من که کشاورز نیستم. من قرار است توی مشهد امضای کتاب هم در کتاب‌فروشی داشته باشم. می‌توانید بیایید آن‌جا با هم حرف بزنیم، اشکالی ندارد. منتهی اینکه من مستقیم بنشینم و سؤال‌هایی که نه ارتباطی به من دارد و نه توی آن‌ها واردم جواب بدهم، نه؛ این کار را نمی‌کنم. بعضی‌هاش را  349بار پرسیده‌اند: ”چرا قصه‌های مجید را ادامه ندادی؟“ خب چرا ادامه بدهم؟ یا مثلا ”چرا مجید در اصفهان فیلم‌برداری شد و در کرمان نشد؟“ همه سؤال‌ها تکراری شده. مِن‌باب‌مثال می‌پرسند: ”نظرتان راجع به فضای مذهبی مشهد چیست؟“ یا ”چندبار تا حالا مشهد آمدید؟“ ”آیا تا‌به‌حال مشهد آمدید توت مشهدی هم خوردید؟“ این‌ها سوال است؟! ”یا چند سال است دارید می‌نویسید؟” یا ”نظرتان راجع به ادبیات امروز چیست؟“ گوش می‌کنید؟»

فکر کردم بهتر است اینجا از خودش کمک بگیرم. برای همین بود که پرسیدم حوزه‌ای هست که تمایل داشته‌  راجع‌به‌آن صحبت کند ولی خبرنگارها تابه‌حال به آن ورود پیدا نکرده‌اند؟ (البته جوابش مشخص بود.) گفت: «نه دیگر، به قول معروف سوراخ‌سنبه ما را درآورده‌اند خبرنگارها. کتابی هم هست به نام ”هوشنگ دوم“. حدودا 500صفحه است. در جریان هستید حتما. آقای دکتر فیضی راجع به همه‌چیز و همه‌چیز و همه‌چیز در این کتاب از من پرسیده. ریشه و تمام بار و زندگی ‌ما را کشیده بیرون.»

گفت: «فقط یک نفر از من سؤال تازه‌ای پرسید. به من گفت: «چرا ریختت این‌جوری است؟» گفتم: «چرا؟» گفت: «من بچه بودم کتاب‌های شما را می‌خواندم فکر می‌کردم شما خیلی جوان هستید. بعد الان می‌بینم یک پیرمرد هستید. کله ‌کچل و دندان‌های مصنوعی و قیافه این‌جوری! چرا این‌طوری شده‌اید؟!» خب همه پیر می‌شوند، من هم پیر شدم دیگر. چه‌کار می‌شود کرد؟ این سؤال، خیلی تازه بود. من خیلی خوشم آمد؛ ولی بقیه‌اش دیگر معلوم نیست این‌ها چه هست که می‌پرسند. می‌پرسند: ”آخرین کتابی که نوشتید چی هست؟“ حالا کتاب آن‌جاست و همه دارند می‌خرند و من هم دارم برایشان امضا می‌کنم!»

آخرش پای تلفن تشکر کرد و عذرخواهی: «ببخشید دیگر. خب شما خودتان را بگذارید جای من. بی‌انصافی است آخر، یک کسی را گیر بیاورند به‌خاطر اینکه اسمی دارد، یک چیزهایی از او بپرسند که یک گره اجتماعی است و انگار قرار است با جواب من، همان جا باز شود. خب من چه می‌دانم مردم فلان‌جا چرا کتاب نمی‌خوانند؟ مگر من معیار کتاب‌خوانی هستم؟ گوش می‌دهید؟» (و خندید...هرچند برای تلطیف‌کردن حرف‌هایش نیازی به خنده نبود. تمام حرف‌هایش در عین جدی‌بودن، با لحنی از طنز و کنایه شیرین، همراه بود، همانند نثر داستان‌هایش. همان‌اندازه شیرین و دلچسب.)

این حرف‌ها را روز قبل از آمدنش به مشهد، پای تلفن به ما گفت. این‌که چطور شد و در مشهد چه پیش آمد که توانستیم هوشنگ مرادی‌کرمانی را راضی به گفت‌وگو کنیم، خودش داستان مجزایِ پرماجرایی است. اما آنچه در ادامه می‌آید صحبت‌های همین مجالِ اندکِ چند‌ساعت‌مانده به پروازِ برگشت اوست. ما سعی کردیم از آقای نویسنده درباره آمار کتاب‌خوانی مردم مشهد نپرسیم. نظرش را درباره ادبیات کودک و نوجوان نپرسیم. از اینکه چرا تصمیم گرفته دیگر ننویسد نپرسیم. درباره قصه ماندگار «قصه‌های مجید» نپرسیم. حتی درباره نوع چهره و ظاهرش که برایش مزه تازگی داشت هم نپرسیم. آن‌چه پرسیدیم همین است که دودستی داریم تقدیم می‌کنیم؛ بی‌اینکه او و افتخاراتش نیازی به معرفی ما داشته باشد. فقط همین جمله را بگوییم که روحیه او در آستانه 76سالگی، به قدری شاد و شیرین است که شنونده دلش نمی‌خواهد از پای حرف‌هایش برخیزد.

...

*چیزی که در کارهای شما شخص من را سر ذوق می‌آورد زبان داستانی‌تان است. درباره عنصر زبان در کارهای شما به‌صورت کلی گفته می‌شود که بومی‌نویسی می‌کنید، زیاد هم این موضوع گفته می‌شود، اما درباره جزئیات این زبان و اینکه دقیقا چه جادویی در کلمه‌های شما اتفاق می‌افتد کم‌تر صحبت شده است. شما حتی با موسیقی کلمه‌ها حس ایجاد می‌کنید، همان کاری که چوبک می‎‌کرد. می‌خواهم بدانم این دغدغه زبان، چقدر شما را به خودش مشغول می‌کند؟

صادق چوبک جزو نویسندگان اولی بود که من تحت‌تأثیرش قرار گرفتم، بیش‌تر از هر نویسنده‌ای. منتهی شاید صادق چوبک این‌قدر علاقه به سینما نداشته که من داشتم. شما اگر «بچه‌های قالیباف‌خانه» را بخوانید آن همه تصویر در داستان می‌بینید؛ شبیه کاری که همینگوی در داستان می‌کرد. این آخری‌ها که صادق چوبک نابینا شده بود و برایش کتاب می‌خواندند خانمش آمد گفت: «یک کتاب برایش امضا کن.» من نوشتم برایش. چوبک را هیچ وقت ندیدم. فقط یک‌بار از دور دیدم. او به خانمش گفته بود برو فلانی را پیدا کن. کسی که تمام نوجوانی من با کتاب‌هایش گذشت. «بچه‌های قالیباف‌خانه» را من 44سال پیش نوشتم اما تصویری که از بچه‌ها داده‌ام خوانده می‌شود هنوز. چون خیلی زنده است، خیلی تصویری است. یک نفر در کرمان کتابی درباره‌اش نوشته و اشاره‌ای کرده که وقتی آدم این توصیف‌ها را می‌خواند یاد توصیف‌های چوبک می‌افتد. چوبک بسیار تصویرساز قدرتمندی است. من از او تقلید نکردم، منتهی گفتم شاید تنها راهش این باشد که ما با واژه بتوانیم تأثیرگذار باشیم. من از زبان چوبک خوشم می‌آمد، بعد زبان سینما را هم اضافه کردم به آن. یعنی آمده‌ام زبان سینما را که زبان تصویر و عکس است در نثر گذاشته‌ام. مثلا توی مجموعه داستان «قاشق چای‌خوری» می‌خواهم بگویم شخصیت داستان با ترس و لرز از جایی عبور می‌کند که در و پنجره‌های دو طرف باز هستند و همه دارند پچ‌پچ می‌کنند و شخصیت توی پچ‌پچ‌های‌ دیگران می‌فهمد که دارند پشت سر او حرف می‌زنند. خیلی فکر کردم که وقتی آدم روی پچ‌پچ راه می‌رود و می‌داند همه دارند درباره‌اش حرف می‌زنند چه حسی دارد؟ خیلی دلم می‌خواست واژه مناسبی پیدا کنم. سرانجام رسیدم به «پچ‌پچ‌های خرده‌شیشه» که پای روح را زخم می‌کند. پچ‌پچ‌ها را به خرده‌شیشه تشبیه کردم. با پای پرهنه روی خرده‌شیشه‌ها راه می‌رود انگار. باید مواظب باشد. خرده‌شیشه‌ها توی پایش می‌رود. خیلی راضی‌ام کرد که توانستم این تصویر را بدهم. یا مثلا فرض کنید در همین کتاب «قاشق چای‌خوری» می‌خواستم تصویری از بچه‌هایی بدهم که از کنار خیابان آن‌ها را برمی‎‌دارند؛ بچه‌های سرراهی. بدن این بچه‌ها را می‌خواستم به یک چیزی تشبیه کنم. یک‌چیزی که خیلی زننده نباشد –به‌هر‌حال تن انسان است- ولی درعین‌حال آن بُعد حیوان‌بودن آدم را هم بگویم. این را به چه تشبیه کردم؟ به کیسه پوستیِ سوراخ‌سوراخی که از هر سوراخش یک صدایی درمی‌آید. این سوراخ‌ها سرنوشت و آینده این کودک را رقم می‌زند. هر آدمی پر از روزنه است؛ چشم و گوش و بینی و ... . بعد جنبه طنز هم به آن داده‌ام و در داستان گفته می‌شود کسی که روزنه‌های خوبی دارد خوش به حالش. این سوراخ‌ها مایه لذت و ذلت آدم‌ها هم هستند. بعد همه این بچه‌ها را مثل جوجه ماشینی می‌ریزند توی وان و رویشان دوش می‌گیرند؛ پنج‌شش بچه‌ را که از توی خیابان آورده‌اند. می‌خواستم این تصویر را بدهم. رفتم چیزی را پیدا کردم که خیلی‌خیلی حالت ناتورالیستی داشت. من این‌ها را از سینما یادگرفتم. سینما و عکس. بعد باید این‌ها را با واژه بگویم.

 

-این کوشش برای پیداکردن واژه و آشنایی‌زدایی از تصاویر، به مرور برای شما تبدیل به مهارت شده؟ یعنی می‌خواهم بدانم اگر کسی دنبال این موضوع برود، به مرور زمان برای تشبیهات و توصیفاتش‌ راحت‌تر کلمه پیدا می‌کند؟

من نمی‌توانم اصلا به‌صورت کلی درباره این موضوع قضاوت کنم.

-درباره خودتان بگویید که چطور بوده؟

یک تک‌گویی‌ای دارد هملت به نام «بودن یا نبودن» این صحنه فقط مال تئاتر است و اصلا در سینما جواب نمی‌دهد؛ اینکه یک نفر بایستد و چهارپنج‌صفحه را بخواند. درون این شخصیت را چطور باید در فیلم، آشفته نشان داد؟ کوزینتسف، کارگردان معروف روسی، که بهترین اقتباس را از هملت کرده، این را برداشته برده کنار دریا و طوفان. آب هی دارد می‌زند و برمی‌گردد. درون این شخصیت را این‌طوری نشان می‌دهد که راه می‌رود و صدایش روی این موج های دریا می‌آید. خوب این تصویر می‌توانست هرجا باشد، مثلا در یک اتاق خالی. اگر یک‌جای خیلی آرامی بود، این صحنه جواب نمی‌داد. فرض کنید اگر توی راهِ کویری یا بین درخت بود جواب نمی‌داد. بهترین جایی که می‌توانست باشد در دل طوفانِ دریاست که درونش را نشان می‌دهد. بعضی مواقع تصویر، چنین کارهایی می‌کند. من حالا می‌آیم تصویر می‌دهم، منتهی با واژه‌ها تصویر می‌دهم. اصلا نمی‌توانیم به کسی یاد بدهیم تو چطور بنویس. اینکه هرکسی می‌تواند این تصویرسازی را با واژه انجام بدهد یا نه، من نمی‌توانم تضمین کنم؛ یا اینکه خود من به‌تدریج به این تصویرسازی رسیده‌ام نمی‌دانم. اتفاقا الان اگر قرار بود «بچه‌های قالیباف‌خانه» را بنویسم اصلا به قدرت آن موقع نبودم. در زمانی که این کار را کردم نیرو و ذهن جوانی داشتم.

 

*شما نویسنده معروف و محبوبی هستید. پایان‌‌نامه‌ها و مقالات متعدد و نقدهای زیادی درباره آثارتان نوشته شده است. بااین‌حال به‌نظر من جاهایی در حق شما اجحاف شده. درواقع به فیلم‌های اقتباس‌شده از آثار شما توجه بیشتری شده تا خود داستان‌هایتان. برای نمونه در همین نشست انتقال تجربه که در مشهد برگزار شد، وقتی ویدئوی معرفی شما را پخش کردند، بخش‌هایی از  فیلم‌های «قصه‌های مجید» و «مهمان مامان» و دیگر فیلم‌ها نشان داده شد و حتی دو خط از داستان‌هایتان در این ویدئو خوانده نشد.

خب این‌قدری که الان من را می‌شناسند و می‌خوانند، شصت‌هفتاد درصدش به‌خاطر این است که داستان‌هایم فیلم شده. اگر نشده بود شاید به آن اعتنا نمی‌کردند. فیلم جذاب است و تأثیر دارد. یک روز توی کوه بودیم. همه با من سلام‌علیک می‌کردند. خب من با آن‌ها حال‌و‌احوال می‌کنم و گرم می‌گیرم. پسرم گفت: «همه این‌ها را می‌شناسی؟» گفتم: «نه این‌ها دوستان من هستند. مخاطبین من هستند.» گفت: «این‌هایی که تو را می‌شناسند، با تو سلام‌علیک می‌کنند، به خاطر سینما و ”قصه‌های مجید“ است. اصلا همه‌اش ”قصه‌های مجید“ است.» دیشب هم چندنفر از من پرسیدند: «آیا شما به مجید حسادت نمی‌کنید که از خودتان معروف‌تر است؟» گفتم: «خب این چند حُسن دارد، چند عیب دارد.» یکی اینکه همه نویسنده‌ها و همه هنرمندها کارهایی دارند که مردم آن‌ها را بیشتر می‌شناسند. مثلا تا ما می‌گوییم ویکتور هوگو، «بینوایان» به ذهنمان می‌آید یا نهایتا «گوژپشت نتردام». در صورتی که این آدم شاعر بوده، کلی کتاب شعر دارد. یا تا می‌گوییم همینگوی، «پیرمرد و دریا» و «وداع با اسلحه» به ذهن می‌آید، یا شکسپیر، «هملت» را یاد مخاطب می‌اندازد. هرکسی را نگاه کنی اثر معروفی دارد که همین باعث می‌شود مردم بقیه کارهایش را بخوانند. عیبش هم این است که طرف در یک موضوع و موقعیت می‌ماند و سراغ سوژه‌هایی نمی‌رود که تابه‌حال نرفته. من البته ریسک می‌کنم، حرکت می‌کنم و جلو می‌روم، وگرنه باید هنوز سر «قصه‌های مجید» یا «بچه‌های قالیباف‌خانه» توقف می‌کردم و همان فضاها را تکرار می‎کردم. ولی همه اینها نان مجید را می‌خورند، این هم هست. یعنی کسی که مجید را خوانده این‌ها را می‌خواند.

 

*ولی خوب ببینید عناصر هنر سینما با هنر داستان فرق می‌کنند. مثلا زبان جزو مهم‌ترین عناصر داستان است که در سینما به آن معنا وجود ندارد.  به نظر می‌رسد فیلم‌های اقتباس‌شده از آثار شما بر زبان داستان‌هایتان سایه انداخته و باعث شده این پتانسیل قلم شما نادیده گرفته شود.

به نکته جالبی اشاره کردید. دو سه تا پایان‌نامه هم درباره زبان داستان‌های من نوشته‌اند اما باز نتوانسته‌اند حق مطلب را ادا کنند و این نکته‌ای را که گفتی آن‌ها نگفته‌اند. نکته شما خیلی هوشمندانه است و صادقانه بگویم تابه‌حال کسی به این اشاره نکرده. من حتی ضرباهنگ جمله‌هایم را متناسب با فضای داستان تنظیم می‌کنم. شما ببین توی خود داستانِ «خواب‌نما» از مجموعه «قصه‌های مجید»، شب مهتابیِ آرامی است. بی‌بی دچار توهم شده. مجید خواب دیده که مش‌عباس آمده او را بردارد ببرد. فکر می‌کند حالا می‌خواهد بمیرد. می‌رود کنار حوض می‌نشیند. سایه ماه افتاده توی آب. خلوت کرده با خودش. مثل اینکه فردا صبح می‌خواهد بمیرد. کاری که من آن‌جا کردم این است که جملات همه بلند هستند، شعرگونه و پر از تصویرهای آب و مهتاب است. حالا یک‌جای دیگری هست که مجید دنبال گاری‌ای می‌دود، اسب رم کرده، دارد می‌رود. آن‌جا جمله‌ها ریز است. پر از فعل است. آدم می‌تواند این‌ها را ببیند. یعنی موقعیت حسی‌ای که داده می‌شود دقیقا تکیه بر زبان دارد که شما هم اشاره کردید. واقعا از این بابت خیلی کم به زبان آثارم پرداخته شده. چون کار خیلی هوشمندانه‌ای است و سواد می‌خواهد.

 

*درواقع مسئله این است که وقتی فردی سریال «قصه‌های مجید» را نگاه می‌کند یا هر فیلمی را که از آثار شما اقتباس شده، می‌تواند از روی فیلم هم این را بفهمد که شما شخصیت‌پردازی را قوی انجام داده‌اید، فضاسازی را خوب بلد هستید اما چطور می‌تواند بفهمد زبان اثر شما چگونه است؟ چطور می‌تواند بازی‌های زبانی شما و هنر شما را در این بخش ببیند و حظ ببرد؟

حرفتان خیلی درست است. البته من طلبی ندارم. یک چیزی را هم بگویم من تنها کسی نیستم که نویسنده‌ام. ولی این زبان خیلی به کمک من آمده که بتوانم به شیوه خاص خودم بنویسم. این کار هم، بر اثر خواندن و شنیدن بوده. ولی نمی‌توانم آن را توضیح بدهم. من حتی گاهی تحت‌تأثیر سینما، صحنه را که می‌خواهم توضیح دهم انگار می‌خواهم آن را کارگردانی کنم. در مجموعه «قاشق چای‌خوری» جایی از گیاه پِتوس، تصویر داده‌ام (اگر مرتب از این مجموعه مثال می‌زنم چون توی ذهنم است و تازه آن را نوشته‌ام) یکی پتوس بهرام است و یکی پتوس نگار. بهرام و نگار همسایه‌اند. شاخه‌های گلدان بهرام از پنجره درآمده، رفته پشت اتاق دختر. وقتی قرار است با هم نامزد شوند و بینشان دعوا می‌شود بهرام گلدان را جمع می‌کند می‌برد توی اتاقش‌. من می‌خواستم این دو تا پتوس نماد ماده و نر باشند. شما اگر داستان را بخوانید می‌بینید من برگ‌های قلبی این‌ها را، حرکت این‌ها را، یکی زنانه چیدم، یکی مردانه. خیلی کار سختی بود. این‌ها فرقی با هم ندارند اما من باید این موضوع را در داستانم درمی‌آوردم. آن‌قدر سختم بود! بعد یک همچین جاهایی می‌بینی اگر آدم واژه نداشته باشد، مهارت نداشته باشد نمی‌تواند کارش را خوب انجام دهد. یکی از سخت‌ترین کارهایی بود که من کردم. یک جاهایی مثلا نوشتم پتوس بهرام برگ‌های سفت و سبزِ سیر داشت و پتوس نگار، برگ‌هایش ظریف بود، لطیف‌تر بود و سبز سیر هم نبود. یک‌کم به صورتی می‌زد. بعد پتوسِ آن‌یکی سرعتش تندتر است که برسد به این. منتهی سرعت پتوس این، کم‌تر است، ناز می‌کند و آرام‌آرام و کم‌کم حرکت می‌کند. برای اینکه بگویم این دو تا جنسِ نر و ماده هستند، بدبخت شدم. مانده بودم چه‌کارش کنم. یکی از سخت‌ترین کارهاست که آدم بخواهد با واژه این تصویرها را بدهد و به‌هرحال باید بر کلمه‌ها تسلط داشته باشد. من انبانی از واژه‌ها دارم. این واژه‌ها از خواندن و شنیدن و نگاه‌کردن به دست آمده است. من زمانی می‌خواستم تمرین کنم؛ تمرین نوشتن. مثلا می‌نوشتم «آهسته»، بعد زیرش می‌نوشتم «آهسته‌آهسته»، بعد زیرش می‌نوشتم «نرمک‌نرمک»، بعد می‌نوشتم «یواش‌یواش»، بعد می‌نوشتم «پاورچین‌پاورچین»، بعد زیرش می‌نوشتم «ذره‌ذره»، بعد «خرامان‌خرامان» و هرچی... همه این‌ها را می‌نوشتم.  بعد حالا که می‌خواهم بنویسم دیگر اسیر آن «آهسته» نیستم، چون کلمات دیگر هم در ذهنم هستند. من این کار را می‌کردم.

 

*این توضیح شما می‌تواند جواب آن سؤالم باشد که درباره به‌دست‌آوردن مهارت در استفاده از زبان پرسیدم. یک مسئله دیگر هم می‌خواهم در حوزه زبان بپرسم. آیا اینکه شما عضو فرهنگستان هستید، باعث نشده رسالت بیشتری در استفاده از واژه‌ها برای خودتان قائل شوید؟

نه. من قبل از اینکه فرهنگستان بروم، نویسنده بودم. به‌خاطر نوشته‌هایم آنجا رفتم. الان هم هیچ فرهنگستانی‌ای مثل من نمی‌نویسد. توی فرهنگستان هم این چیزها را به کسی یاد نمی‌دهند. اگر من به‌جای «تراس»، «بهارخواب» می‌نویسم یا به‌جای «ویو»، «چشم‌انداز» می‌نویسم، نه به جهت فرهنگستان، که ذاتم این است. وقتی داستان نوشتم، عضو فرهنگستان نبودم و الان فرهنگستان کتابی درآورده به نام «نشستن واژه در قصه» که نزدیک به دو‌سه هزار اصطلاح عامیانه دارد که در «قصه‌های مجید» آمده است. فرهنگستان چیزی به من یاد نداد. یک نقدی همین اخیرا حمید طالبی‌نژاد در روزنامه «ایران» درباره «قاشق چای‌خوری» نوشته و گفته اینکه عضو فرهنگستان هستم بر نوشتنم تأثیر داشته. این هیچ ربطی ندارد.

 

-فرنگی‌ها بهتر از ما می‌توانند از تجربیات شخصی‌شان در داستان بنویسند. در ایران چون فردگرایی تقریبا معنایی ندارد و همه آدم‌ها در هر پست و جایگاهی همیشه مورد قضاوت‌های جمعی قرار می‌گیرند، نوشتن از «خود» هم آسان نیست. این موضوعی است که شما به آن فائق آمده‌اید و بیشتر داستان‌های شما نمایشی از زندگی خودتان است. یک داستان‌نویس چطور می‌تواند بدون داشتن شرم، از خصوصی‌ترین تجربیات زندگی‌اش بنویسد؟

این به ذات تفکر آدم‌ها برمی‌گردد و مسئله بی‌نیازی. بی نیازی از پست و ثروت و قدرت. من خیلی عادی زندگی می کنم؛ خیلی عادی. خیلی‌ها ایدئولوژیک هستند. آرزو دارند کشور مطابق ایدئولوژی آن‌ها اداره شود؛ من اصلا.  من فقط دوست دارم و دلم می‌خواهد همه آدم‌ها به هم احترام بگذارند و هم را دوست داشته باشند. هر کی با هر لباسی. من اگر که مثلا حجاب دارم یا ندارم بگویم همه مثل من باشند! نه اینطور نیست. باید بدانم بقیه هم حق دارند.

 

-یعنی شما می‌فرمایید کسانی که نمی‌توانند مثل شما این‌قدر راحت از زندگی و تجربیات خودشان بنویسند، به خاطر این است که می‌خواهند پزهای روشنفکری‌شان را حفظ کنند؟

نه! ببین توی این‌ها یک دیکتاتور هست. حالا دیکتاتور می‌تواند چپ باشد، راست باشد، می‌تواند مذهبی باشد، می‌تواند آدم پولدار باشد، فقیر باشد. فرقی نمی‌کند. همه‌شان فقط می‌رسند به نگاه یک‌بُعدی. من آن نگاه یک‌بعدی را ندارم. سعی کردم نداشته باشم.

 

-درمورد اینکه شما اردیبهشت امسال اعلام کردید دیگر از نوشتن دست کشیده‌اید و دیگر قصد ندارید داستانی بنویسید سؤالی دارم. حالا اگر یک‌موقع سوژهای به ذهنتان آمد که ناب بود و دست از سرتان برنداشت چه تصمیمی برایش می‌گیرید؟

الان یکی آمده. دارد قلقلکم می‌دهد. موضوعش بی‌نظیر است منتها نوشتنش خیلی‌سخت است. از موضوعش خیلی خوشم آمد.

 

- می‌خواهید چه‌کار کنید حالا؟

همین‌طور توی ذهنم باهاش بازی می‌کنم. اگر هم آمد، آمده دیگر.

 

-پس یعنی حرفتان وحی منزل نبوده؟

یک مثالی را راحت بزنم. زنی از بارداری پیشگیری می‌کند و می‌گوید بعد از این، بچه به دنیا نمی‌آورم ولی ممکن است بالأخره ناخواسته باردار شود. اگر بچه را سِقط کند که صدمه می‌بیند. حالا درباره من هم ممکن است بالأخره داستانی توی ذهنم بیاید. موضوع من بی‌نظیر است اما من نمی‌توانم بنویسم. بعضی موضوع‌ها هستند که خیلی گنده‌تر از من هستند. من نمی‌توانم بروم سراغشان.

 

-از چه نظر نمی‌توانید بنویسیدشان؟ از نظر سوژه یا پرداخت؟

پرداخت، و بعد هم سابقه ذهنی.

 

-احتمالا آدم‌های داستان، از زندگی شما خیلی دور هستند. بله؟

خیلی. اصلا آدم‌هایش یک‌جوری هستند. منتهی سوژه، جهانی است. الان در حد یک نکته و تلنگر است و شاخ و برگی چیزی فعلا ندارد. می‌توانم برایش شاخ و برگ بسازم. مثل درخت سیب پیری می‌ماند که توی خانه‌ای است و صاحب‌خانه هم آن را نبریده. باری ندارد ولی یک وقتی چند تاگل می‌دهد. یعنی در این حد است که چند تا گل بدهد ولی در این اندازه نیست که شما جعبه را ببرید کنار آن و از سیب پُرش کنید.

 

-داستان‌هایی که فضا و زبان بومی دارند معمولا سخت‌تر ترجمه می‌شوند. اما کارهای شما به چند زبان دنیا ترجمه شده است. مترجم‌های شما به مشکل برخورد نمی‌کنند؟

خانم کارولین که 6تا کتاب از من ترجمه کرده، زبان فارسی را مثل ما می‌داند و الان در دانشگاه آمریکا فارسی تدریس می‌کند. پانزده‌شانزده سال، ایران بوده. شوهر ایرانی دارد و ادبیات ایران را می‌شناسد. او گفت نثرت یک ویژگی‌ای دارد که اتفاقا در زبان دیگر خیلی خوب می‌نشیند. نثر سخت و خاصی نیست. مثلا فرض کنید زبان حافظ، بسیار قوی، پیچیده و پر از ایهام است که در ترجمه درنمی‌آید و رضایت به ترجمه نمی‌دهد. زیبایی‌اش در هم می‌ریزد. فقط در فارسی جواب می‌دهد. ولی خیام این ویژگی را ندارد، زبانش راحت است، قابل ترجمه است و حرف جهانی هم دارد. حافظ خیلی هنرمندانه کار کرده اما راه به ترجمه نمی‌دهد. کار من راه می‌دهد. من مترجم نیستم و خانم کارولین باید جواب این سؤال را بدهد اما طوری که مترجم‌ها گفته‌اند می‌توانند کارهایم را راحت ترجمه کنند.

 

-مترجم‌ها برای ترجمه آثارتان با خودتان مستقیم در ارتباط بودند؟

تعدادی‌شان بله؛ بیشتر از همه خانم کارولین.

 

-این‌طور بوده که از خودتان برای پیداکردن معنای کلمه کمک بگیرند؟

بله. خیلی وقت‌ها. مثلا یک شب یک‌ساعت‌و‌نیم با خانم کارولین در آمریکا تلفنی حرف می‌زدم راجع به پاشنه در. می‌گفت پاشنه در چیست؟ هرچه توضیح می‌دادم، هر کاری می‌کردم نمی‌فهمید. تا اینکه دخترم آمد پاشنه در را نقاشی کرد و عکسش را فرستادیم. خانم میترا فرزاد هم خیلی زبان فارسی‌اش خوب است.

 

-در کارهای شما شعر هم زیاد دیده می‌شود. این پیوند نثر و نظم از کجا می‎آید؟

من دو سه تا کار در داستان‌هایم می‌کنم که نمی‌خواهم بگویم کارهای خاص من است و دیگران نکرده‌اند، اما کمتر کار کرده‌اند. یکی همین که بهت گفتم واژه‌های بومی و اصطلاحات عامیانه را جوری به کار می‌گیرم که خیلی نیاز به زیرنویس ندارد و خواننده آن را می‌فهمد؛ چون زبان مادری‌ام زبان فارسی است، کرمانی است. من غلامحسین ساعدی نیستم. ساعدی ترکی‌اش را به فارسی ترجمه می‌کرد. نکته بعدی این است که در کارم شعر زیاد می‌گذارم. «قاشق چای‌خوری» پر از شعرهایی است که به کمک داستان من آمده. در گذشته‌ها که رمانس بوده، مثل «امیر ارسلان نامدار»، مثل «چهل طوطی»، مثل «قصه حسین کرد شبستری» و نقالی‌ها، از شعر زیاد استفاده می‌شده است. می‌دانی که اصل ریشه نثرنویسی ایران از نقالی آمده. این‌ها وقتی که داشتند داستان تعریف می‌کردند وسطش یک‌هو شعر می‌گفتند. از طرفی انسان ایرانی، انسان شعر است. ما بیشتر با شعر سروکار داریم. شما ببینید نظامی با شعر، داستان می‌گوید، دقیقی همین‌طور، فردوسی همین‌طور. این‌ها داستان‌ها را به نظم درمی‌آوردند. اگر به نثر می‌نوشتند کسی نمی‌خواند، اعتنایی نمی‌کرد. عظمت در این بود که این را در قافیه و ردیف و معیارهای شعری بیاورند. من از این موضوع زیاد استفاده می‌کنم تا تصویر بدهم. مثلا در همین «قاشق چای‌خوری» لاک‌پشتی که درِ خانه است و دارد حرف می‌زند تمام حرف‌هایش دوبیتی‌های محلی کرمانی است. کار دیگری که در داستان‌هایم می‌کنم همه‌چیز را ساده می‌کنم. در دنیای واقعی هم همین‌طور هستم. ادای روشنفکری درنمی‌آورم. وقتی از من سؤالی پرسیده می‌شود با ساده‎ترین مثلی که می‌زنم جواب می‌دهم تا همه بفهمند. در داستان‌هایم هم همین کار را می‌کنم. خانم دکتر آموزگار به من می‌گوید: «تو استاد ساده‌کردن مسائل پیچیده هستی. همه، حرف‌های تو را متوجه می‌شوند». این معجزه داشتن واژه‌هاست. باید سرمایه واژه‌ها را داشته باشی.

-خیلی ممنون هستیم جناب مرادی‌کرمانی که علی‌رغم اینکه میلی به مصاحبه نداشتید با ما گفت‌وکو کردید. امیدواریم از این صحبت‌ها رضایت داشته باشد.

فاطمه خلخالی استاد

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->