به گزارش شهرآرانیوز او فقط پدر هدایت هاشمی یا علی عاملهاشمی نیست که بهخاطر آن بهسراغش برویم. نباید او را فقط به پدری هادی، هدایت و علی هاشمی (بازیگران مطرح سینما و تلویزیون) بشناسیم. ما بهخاطر خودش پای مصاحبه با او نشستهایم؛ چون او سیدمهدی هاشمیای است که سالها صدایش، میهمان خانه مشهدیها بوده است؛ مردی که در هفتادوششسالگی همچنان تلاش میکند حرفی برای گفتن داشته باشد و آن را به گوش مخاطب برساند.
سیدمهدی کارش را با تئاتر شروع میکند و با آموزش کشاورزی ادامه میدهد و در یک نقطه، هنرش را به کشاورزی پیوند میزند. او عاشق دو چیز است: «هنر و کشاورزی» و رادیو همان جایی است که سیدمهدی را سر ذوق میآورد تا هردو علاقهاش را با هم دنبال کند. او یک مشهدی قدیمی است که سالها در برنامههای آموزشی مانند «نسیم آبادی» و «دهکده» حضور داشته و برای ترویج فرهنگ و هویت مشهد، برنامههایی مانند «مشهد دورت بگردم» و «سیل گشتنا» را ساخته است.
قصه فامیل طولانی این خانواده به همان موقعی بازمی گردد که قانون سجل احوال به تصویب میرسد و همه برای گرفتن ورقه هویت باید به اداره ثبت احوال بروند. پدر سیدمهدی شنیده است که دولت میخواهد نام نسوان و دخترانش را بداند و چنین قانونی گذاشته است. او با هفت فرزند دختر اکراه دارد که برود و اسم دخترانش را بگذارد کف دست مردان هفت پشت غریبه.
اما مادر خانواده که خودش تحصیلاتی دارد، مرد را وامی دارد در آخرین اعلانها و اخطارها پا به این اداره بگذارد و تن به ثبت بدهد و مسیر مدرسه رفتن بچهها را هموار کند. اداره ثبت دارای یک حیاط بزرگ و پردرخت است و در ابتدای خیابان فوزیه (دانشگاه) قرار دارد. مرد با هیبت روحانی، قدم به ادارهای میگذارد که کارکنانش در طرح یکسان سازی لباس ها، یکپارچه کلاه پهلوی بر سر دارند. او میان اتاقها سرگردان میشود و پاسخ درستی دریافت نمیکند.
یکی از مأموران، کشوی میزش را میکشد تا رشوه اش را بگیرد و شناسنامهها را صادر کند. مرد زیر بار نمیرود و مأموران قرار بر آزار او میگذارند. سرانجام واژه «میرزا» را به خاطر سوادش، «هاشمی» را به خاطر نام پدرش میرزاهاشم، «عامل» را به خاطر عبارت عامل ترویج اسلام هستم، «پورطوسی» را به دلیل گفتن در جوار طوسم و «تهرانی» را به خاطر همسرش که تهرانی است، به نام خانوادگی اش اضافه میکنند. او وقتی شناسنامهها را میگیرد، میبیند برای او نوشته اند: «میرزاعباس هاشمی عامل پورطوسی تهرانی مطلق».
بماند که ماجرا این نام خانوادگی، نقل چه محافلی میشود و چه داستانهایی را برای فرزندان هاشمی به دنبال میآورد. او در دو نوبت، اضافات این نام خانوادگی را حذف کرده است و «مهدی عامل هاشمی پور» تنها چیزی است که اکنون در شناسنامه اش باقی مانده است. پسرها فامیل بیشتری از پدربزرگشان به ارث برده اند و هدایت، فرزندی که در مصاحبه ما را همراهی میکند، نام «سیدهدایت ا... عامل هاشمی پورطوسی» در شناسنامه اش جای دارد.
رقم نشسته بر شناسنامه او ۱۳۲۶ و تولدیافته شهر مشهد است. اصل ونسب پدر و مادرش هم به تهران و شاهرود بازمی گردد، ولی شناسنامه شان صادره از شهر امام رضا (ع) است. اینکه دو غیرمشهدی چگونه به این دیار میآیند و سرنوشت دیگری برایشان رقم میخورد، هم شنیدنی است.
عباس در کسوت روحانی و اقدس در سالهای انتهایی قرن سیزدهم، سقف خانه شان در کوچه مشاق، یکی میشود. نخستین فرزندشان سال ۱۲۹۹ به دنیا میآید و پس از آن هم شش دختر دیگر به جمع خانواده شان اضافه میشود. آخرین فرزند هم، تنها پسر خانواده، سیدمهدی است. تا زمانی که ساخت خیابان فوزیه (دانشگاه) باعث خرابی آن خانه نشده است، روز و شبشان آنجا میگذرد. ۳۷ تومان به جای خانه خراب شده شان از بلدیه میگیرند. آنها حدود یازده سال اجاره نشین هستند تااینکه بالاخره در کوچه نواب در خیابان طبرسی، زمینی میخرند و ساکن آنجا میشوند.
پدرش مجبور میشود در طرح یکسان سازی لباس مردان در سال ۱۳۰۷ عمامه اش را بردارد و لباس روحانیان را کنار بگذارد. پدر مدتی را مغازه سقط فروشی دارد، ولی کاروبارش سکه نیست و مجبور میشود آن را ببندد. مادر در این زمان دست به کار میشود و با تحصیلاتی که دارد، در بند بانوان زندان مشهد که آن زمان در نزدیکی چهارراه نوش بود، مشغول به فعالیت میشود. او به زنان زندانی، آموزش بافتنی میدهد و ماهی ۱۰۰ تومان مزد میگیرد و امور خانه را اداره میکند.
مادر کاری هم برای پدر خانواده دست وپا میکند. مدارک تحصیلی حوزه همسرش را میبرد و میرزاعباس عامل هاشمی، مأمور ابلاغ پایین خیابان میشود. او یک نشان کوچکِ سبز را به نشانه سیادت روی کلاهش میچسباند و همین موضوع هم باعث میشود حتی گردن کلفتهایی مانند غلامحسین پشمی، جلوی او سر خم کنند و همین که پدر به نان ونوایی میرسد، دیگر نمیگذارد اقدس به زندان برود.
آنها زمینی در همسایگی دیواره باره مشهد میخرند. سیدمهدی خوب یادش هست وقتی در کودکی از دیوار خانه شان بالا میرفت، تا چشمش کار میکرد، بیابان بود. آنها در همسایگی حیطه میدون کهنه مشهد بودند؛ جایی که مردم، حیواناتشان را به آنجا میآوردند تا بفروشند. بعد از ساخت وسازها خانه آنها به دو کوچه راه داشت؛ ازطرفی به کوچه حمام ابوالفضلی راه داشت و ازسوی دیگر به شاه کوچه.
مردم شاه کوچه باید مسافت زیادی را طی میکردند تا خودشان را به حمام ابوالفضلی برسانند؛ راهی که با باز بودن دو در خانه حضرت آقا میان بر میشد. سید هم کم نمیگذاشت و درهای خانه اش را همیشه باز میگذاشت تا مردم رفت وآمد کنند. به قول خودش: «خانه ما در بستهای نداشت». خانه خاطرات این خانواده از سال ۱۳۲۱ تا ۱۳۸۰ برجا بود که بعدها با فروش آن، تبدیل به حسینیه شد. عکس هاشمی بزرگ اکنون بر دیوار حسینیه، سرنوشت خانه اش را دنبال میکند.
زندگی تک پسر خانواده هاشمی به آن خوشی هم نیست. او با نگاه سنتی پدر و مادر به عنوان دومین مرد خانه، بار گرانی بر شانه هایش دارد. خودش تصور میکند رشد و پیشرفتش را مدیون همان تحمل سختی هاست. جثه ضعیف و بیماری مداوم را اگر کنار بگذاریم، روبه رو شدن یک کودک که چشمانی لوچ داشت، با بچههای شیطان محله پایین شهر، یکی از آن موقعیتهای مصیبت باری بود که میتوانست پشت هر بچه دنبال تحسینی را تا کند. باد مسخرگی در محله آنها به سوی مهدی میوزید و او را میان شعارهای «کلاج نیم قر/ زن حاجی با قر» لوله میکردند. میان زنگ تفریح انگار تنها خوشی بچه ها، چرخیدن دور او و به بار آوردن رسوایی بود.
عجیب نبود که پسرمیرزاعباس از مدرسه متنفر بود و نشستن بر سر کلاس درس، برایش عذاب آور. معلم بداخلاق کلاس دوم و تازیانههای ناظم با شلاق گاوی هم این انزجار را بیشتر میکرد. دو طوق تنبل کلاس و زرنگ کلاس، هم گاهی به گردن بچههای بیچاره میافتاد تا فاصله آنها با انگشت نمایی و سرآمد مدرسه شدن، یک گردن آویز بی ریخت باشد. مهدی، خفت تحویل دادن طوق تنبلی به دفتر مدرسه را هم باید تحمل میکرد. حاشیههای آموزش ابتدایی برای او پایان نداشت و باعث شد او شش سال تحصیلی را در سه مدرسه درس بخواند.
دبستان رام در کوچه جوادیه، دبستانی در شهرستان نوخندان و دبستان محمد داوودی، سه مدرسهای بودند که در آموزش ابتدایی او نقش داشتند؛ البته روزگار برای مهدی روی یک پاشنه نچرخید و او با خطاطی، نقاشی و هنرهای دیگر توانست نظر بچههای مدرسه را به سمت خودش بگرداند و سالهای آخر دبستان را با شرایط بهتری بگذراند. بزرگ شدن هم به کم شدن عارضه چشمی او کمک میکرد تا وقتی رشته طبیعی را در دبیرستان حاج تقی در راسته نوغان میخواند، شرایط خوشایندتری را تجربه کند.
هنر همان چیزی بود که به زندگی سیاه وسفید مهدی رنگ پاشید. او میخواست خودش را بزرگ نشان بدهد تا کمتر آزار ببیند، بنابراین از مصائب به دنیای هنر پناهنده شد و توانست برای خودش محبوبیتی درمیان دبیرستان دست و پا کند و اندک اندک به گروه تئاتر مدرسه راه بیابد.
رضا رضا پور، هم کلاسی او، مرحوم صابر و بسیاری از هنرمندانی که بعدها شناخته شدند، در آن محیط یکدیگر را یافتند و گروه تئاتر مدرسه حاج تقی را رونق دادند. گروه تئاتر آنها منسجم بود و در دبیرستانهای شاهرضا و فیوضات و وحید برایشان اجرا میگذاشتند. ناظم و مدیر هم همراهی میکردند تا تئاتر در مدرسه رشد کند. بازیگران تئاتر مدرسه رفته رفته پایشان به محفلهای جدی تئاتر در بیرون از محیط درس، مانند تئاتر گلشن هم باز شد.
او آن زمان نمایشنامه مینوشت و نمایش بازی میکرد. در نقاشی و خطاطی هم صاحب تجربه شد و در سال سوم دبیرستان، گاهی برای گذران امور زندگی از آنها بهره میبرد. هر نقاشی هشت تومان برایش آورده داشت تا پول بلیت دوتومانی سینمای روز جمعه اش، هزینه رفت وبرگشت چهارتومانی و خوراکی اش جور شود.
درکنارش، این گروه اجراهای مختلفی را در نقاط مختلف شهر برگزار میکرد. در خاطر سیدمهدی هست که نمایش «اتاق شماره ۱۳» را حدود یک سال با اصغر اسدیان، بهرام فنایی، علی اولیایی و رضاپور روی صحنه اجرا کردند؛ البته هنر، او را از درس دور کرد و باعث شد دو سال دیرتر دبیرستانش را به پایان برساند.
زندگی هنری مهدی، اما خط سیر یکسانی ندارد. او پس از دبیرستان به سربازی میرود و در سپاه ترویج آبادانی در بخش دام پزشکی در شهرستان رامهرمز مشغول کار میشود. او در آن محیط با زیست روستا و اهمیت گاو و گوسفند و شتر برای دامدار و کشاورز آشنا میشود و از اینکه میتواند برای آنها کاری کند، خوشحال است. آشنایی با رشته دام پزشکی، سوی زندگی را به سمت دیگری تاب میدهد و او را به کشاورزی علاقه مند میکند.
سیدمهدی در دانشگاه، کاردانی و کارشناسی مرتبط با کشاورزی میخواند. از سال ۱۳۵۰ او از کارهای هنری و تئاتر دور میشود. دو سال بعد وقتی از سربازی به مشهد بازمی گردد، متوجه تحولات تازهای در فضای تئاتر این شهر میشود و گروههای تازه با بازیگرانی مانند برادران ارجمند، محمد مطیع و رضا کیانیان ظهور کرده اند.
او کششی احساس نمیکند تا به فضای هنری شهر بازگردد و در سازمان کشاورزی استخدام و به جاجرم فرستاده میشود. در آنجا به مدرسهها هم سر میزند و گاهی تدریس میکند. تئاتر، اما دست از سر او برنمی دارد و یک گروه هنری در مدرسهای در آن شهر راه میاندازد تا نخستین گروه تئاتر آن شهر راه بیفتد. برپایی دوره قرآن کار دیگری است که او شروع میکند و از آن استقبال میشود.
یک اشتباه اداری باعث میشود او از جاجرم به سبزوار بیاید. با این باور که «این اتفاقات، دست او نیست» خیلی راحت میپذیرد که جابه جا شود. ازدواج او در این شهر با دختر پهلوان سیداحمد جاجرمی رقم میخورد تا برای ۴۶ سال آینده، همراه او باشد. در سبزوار هم هفده سال میماند و عشق او روستا و آموزش کشاورزی است و فرزندانش هادی، هدایت، هاشم، علی و شیما در آنجا به دنیا میآیند. در آنجا هم فعالیتهای هنری اش را تا اندازهای ادامه میدهد و همین باعث میشود در اداره کل کشاورزی استان خراسان رضوی هم با هنرش شناخته شود.
قصه زندگی سیدمهدی در انتظار چرخش دیگری است. مردی در سال ۶۹ در مشهد از دنیا میرود و او از سبزوار به مشهد منتقل میشود تا هنر، دوباره او را در آغوش بگیرد. مرگ مسئول بخش سمعی وبصری سازمان کشاورزی خراسان، این تغییر را رقم میزند. آنها باروبندیل را میبندند و راهی مشهد میشوند.
در مشهد بساط هنر با رفقای قدیمی دوباره جفت وجور میشود. او با یک معرفی نامه با عنوان نماینده اداره کشاورزی به صداوسیما میرود و کارهای مربوط به فیلم و تئاتر و کارهای تبلیغاتی کشاورزی به او سپرده میشود. برنامه دهکده، خانه اول او میشود تا علاقه اش به هنر و روستا را در یک جا جمع کند. اندک اندک او به یکی از اعضای ثابت رادیو تبدیل میشود. اجرای برنامههای متنوع مشارکتی رادیویی و تلویزیونی با سازمان کشاورزی آغاز میشود. «کشت کار» که سیصد برنامه از آن ساخته شد، یکی از آن هاست.
او ضبط صوت ناگرایش را روی دوش میاندازد و راه میافتد سوی روستاها. دهکده هم به مرور رونق بیشتری میگیرد. برنامه تلویزیونی دیگری با کمک رضارضاپور، آزادنیا، مهدی صباغی و مرتضی عباسی میسازند. سخنی با کشاورز که بیشتر نمایشنامه اش را رضاپور مینوشت، از این دست برنامهها بود. او حدود سالهای انتهای دهه ۷۰ بازنشسته میشود، ولی همچنان کارهای رادیویی و تلویزیونی اش را ادامه میدهد. بازنشستگی، او را از صداوسیما دور نمیکند و با فراغت از کار اداری، بیشتر میتواند به علاقه اش برسد.
همسر و فرزندانش که دیگر در بازیگری دستی پیدا کرده اند، گاهی به نمایشنامههای رادیویی پدر راه پیدا میکنند. اندک اندک یک گروه نمایشی شکل میگیرد که جای خودش را باز میکند. آن زمان برای مسابقهای که میگذارند، نامهها روی هم تلمبار میشود تا اشتیاق مخاطبان برنامه را نشان بدهد. ادغام جهاد با سازمان کشاورزی و شکل گیری جهادکشاورزی، رونق دیگری به کار او میدهد و تولیدات آنها را بیشتر میکند.
نسیم آبادی را در شماره ۴۰۰ برنامه شروع میکند و تا به حال ۱۳۰۰ قسمت آن روی آنتن رفته است. هاشمی به برنامه «تلاش سبز» هم از سال ۸۶ میپیوندد. برنامه «پیشگام» هم اکنون ساخته میشود. پیوند کشاورزی و هنر همیشه میان برنامههایی که او ساخته، وجود داشته است. او هنوز برای رادیو برنامه میسازد تا آگاهی را به روستا ببرد و آموزش را در قالب هنر به آنها ارائه کند.
خاطرات او با همسرش با خاطرات خالوحیدر، یکی از نقشهایی که خودش آن را جان داده و با آن زندگی کرده، گره خورده است. همسرش از وقتی در سال ۸۱ بازنشسته میشود، به کمک او میآید و تا وقتی بیماری او را ازپا میاندازد، در نقشهای رادیویی حضور دارد. ۱۴ فروردین سال ۱۳۹۶ برای آنها یادآور یک فراق همیشگی است و هنوز هم یادآوری اش، بغض را مهمان صدای هاشمی میکند. با مرگ همسر، حتی یک روز هم نمایش خالوحیدر تعطیل نمیشود و دخترش شیما جای مادر را میگیرد. خالو از سال ۸۶ تا سال ۱۴۰۱ در میان برنامه دهکده جای خود را دارد.
در زمانه جنگ، هرکس کاری از دستش ساخته است، دریغ نمیکند. هاشمی هم با هنری که دارد، میخواهد خدمت کند. مسئول امور تبلیغاتی در جنگ میشود، خطاطی میکند و تصویر شهدا را میکشد. او چهارپنج بار با دوربین فیلم برداری که از سال ۵۹ با آن فیلمهای مستند میسازد، راهی جبهه میشود. از ساخت فیلم و نمایش آن در روستا برای آموزش استفاده میکند.
فیلم «کربلای سوسنگرد» و «اولین شهید مفقودشده» و فیلمهایی شبیه این، حاصل هنر هاشمی است که ماندگار شده است، بنابراین فرزندان او با هنر پدر آشنا بودند. هاشمی، اما فرزندانش را از تئاتر دور نگه میدارد. آنها تا زمانی که پدر در جبهه است، خودشان به آلبومهای عکس او سرک میکشند و با تئاتر، هنر قدیمی پدر، آشنا میشوند. همین نقطه عطف در زندگی فرزندان اوست که آنها را به سوی تئاترهای مدرسه و کانون پرورش فکری در سبزوار میکشاند. تئاتر «ترناسه جان» نخستین تئاتر هدایت است و هادی به سوی موسیقی میرود.
هدایت در تئاتر کشوری در همدان اول میشود و پدر دیگر نمیتواند میان آنها با هنر فاصله بیندازد، تاجایی که این کار به درس آنها صدمه میزند. انتقال هاشمی از سبزوار به مشهد، به رشد آنها کمک میکند. هدایت با فیلم برداری پدر، یک فیلم صدثانیهای میسازد که در مشهد و حتی کشور اول میشود و سپس فیلمش را به یک جشنواره خارجی میفرستد و در آنجا هم ششم میشود. این جایزه باعث میشود او در دانشگاه هنر، بازیگری بخواند و این مسیر را برای دیگر فرزندان نیز روشن کند.
او چند برنامه هم برای مشهد ساخته است. هاشمی عجله دارد به ساخت برنامه اش برای رادیو برسد، اما آخرین سؤال ما را هم پاسخ میدهد. به قول خودش، پیرمرد باحوصلهای است که رادیو از ظرفیتش استفاده میکند. کهنسالی به کمک او میآید تا حافظه تاریخی اش از مشهد را هم در برنامه سازی استفاده کند.
«سیر گشتنا» نخستین برنامهای است که برای مشهد میسازد. او در سطح شهر میچرخد و با مردم از هویت محله حرف میزند. این برنامه دو سالی ادامه دارد. برنامه دیگری که برای مشهد روی آنتن رادیو میبرد، برای شب عید است. او نقش یک پیرمرد را بازی میکند که ساکن طبرسی است و افراد شناخته شده مهمان او میشوند.
پیرمرد با لهجه مشهدی با آنها خوش وبش میکند و اطلاعاتی از مشهد به مخاطب میدهد. بعد از این هم، دیالوگهای میان یک پدربزرگ و نوه اش، شاکله برنامه «چشم وچراغ حولی» میشود. «مشهد دورت بگردم» برنامه دیگری است که یک پدربزرگ و نوه اش در آن نقش دارند و با هم چرخی در شهر میزنند و کوچههای مختلف آن را معرفی میکند. این برنامه همچنان روی آنتن میرود و ادامه دارد.