از آخرینها میترسم؛ یک دلکندن بدمزهای درونش دارد که ته دل آدمی را خالی میکند. از بدترین آخرینهایم هم میترسیدم. شاید باورتان نشود، ولی آخرین روز سربازی که در زندگی پسرها مرحله دردناکی است هم برایم حسرتآفرین بود. آخرین تابی که در پارک میخوردم و آخرین سرسرهای که پایین میآمدم و بعد همانطور که سر زانوهایم خاکی بود و دستهایم بوی فلز میداد، با پدرم یا تنها راهی خانه میشدم هم یک دلتنگی خاصی به جانم میخزاند.
حالا هم دارم آخرین یادداشت امسالم را مینویسم. سالی که گذشت، برایم سال بدی نبود، دوتا کتابم چاپ شد، چندتا برنامه تلویزیونی داشتم، چندتا کارگاه روایت و داستان و ترانه برگزار کردم، یازده تا مشهد رفتم دو تا کربلا، یک شیراز رفتم یک اصفهان و... . سال گذشته خوابم را تنظیم کردم، دندانهایم را کامل تعمیر کردم، یک چکاپ کامل انجام دادم و الحمدلله همهچیز عادی بود.
حالا که دارم این یادداشت را مینویسم، به این فکر میکنم که سال آینده اصلا آخرین یادداشتی از من در آخر سال خواهد بود؟ عید و رمضان سال آینده را خواهم دید؟ چشمم به گنبد سلطان هشتم میافتد؟ گره از کار کسی وا میکنم؟ همه اینها به لطف خدا بستگی دارد و مقدراتم در شب قدرهای پیشرو. این سحرها بیشتر از هر رمضانی به این فکر میکنم که هرچه او مقدر کند و هرچه او بنویسد، همان میشود. در متلاطمترین لحظات روحی هم وقتی فکر کنی یکی مثل مربی سوارکاری از دور دوربینبهدست دارد لحظهلحظه تاختت را، التهابت را و در پیست نفسنفسزدنت را رصد میکند و به قلبت چیزی میخواند، دلت آرام میشود.
خدایا من فقر مطلقم. امامرضا(ع)جان، من هیچ اندر هیچم... اگر نگاه عنایات شما نبود، هیچکدام از آنها که اول یادداشت گفتم و خواندی را واصل نمیشدم. در سالهای آینده هم ما را زنده بدار... زنده بدار تا رمضامت را نفس بکشیم. بهترهایت را درک کنیم... فروردینهایت را ببالیم و جوانه بزنیم. ما برای رسیدن به نسخه بالقوه متعالی خودمان چندین رمضان دیگر از تو عمر میخواهیم.
کاری کن که هر رسیدن و رشد و کمالی را از چشم لطف و عنایت تو ببینیم و شیطان گولمان نزند که نه، نبوغ و تلاش خودت بوده است! خدایا ما را بر خودمان مبارک گردان. دلهایمان را نرم و منعطف از سخنان بندههای خوبت قرار بده و بهترینها را برایمان مقدور کن... خدایا قبل از عطای هر نعمتی قبلش جنبه و ظرفیتش را بده. خدایا هر روزمان را نو روز کن... روزی که نو باشد و در آن معصیتی مرتکب نشویم. آمین.