شنبه- شب با پدر و مادرم عازم جایی هستیم و سر راه برای نماز مغرب و عشا به مسجدی وارد میشویم. موقعی که بعد از پایان نماز میخواهیم کفش هایمان را برداریم و برویم یک نفر جلو میآید و بعد از سلام و احوال پرسی میگوید: خدا پدرتان را رحمت کند! دور و برم را نگاه میکنم و پدرم را میبینم که درست پست سر او در حال پوشیدن کفشهایشان هستند، مرد همچنان ادامه میدهد؛ خیلی مرد خوبی بود! به پشت سرش اشاره میکنم و میگویم: حاج آقا پدرم هستند! حالا دیگر مرد دارد با پدرم حرف میزند؛ حاج آقا، مشتاق دیدار!
یکشنبه- با همسرم به یکی از مراکز خرید اطراف منزل رفته ایم و من برای این که راحتتر باشیم بدون عبا و عمامه بیرون آمده ام و کاپشن پوشیده ام، توی یکی از فروشگاههای پاساژ مغازه دار جوان برای توضیح دادن در باره جنسی که انتخاب کرده ایم من را مورد خطاب قرار میدهد و میگوید: حاج آقا! چند لحظه بعد از فرصتی که همسرم مشغول بررسی یک کالای دیگر است استفاده میکنم و آهسته از جوان فروشنده میپرسم: کجای من "حاج آقا" بود؟ من که کاپشنم را توی شلوار نکرده ام! طرف من را برانداز میکند و با قدری مکث میگوید: چی بگم؟ راستش نمیدونم، ریش و... رو دیدم این جوری گفتم!
دوشنبه- توی مترو یکی از دوستان عکاس را بعد از چندسال میبینم. چمدان سفر در دست دارد و وقتی احوالش را میپرسم به چمدان اشاره میکند و میگوید تازه از راه رسیده ام، یازده روز فقط ششصد هزار تومان خرج کرده م! نصف ایران رو رفته م عکاسی و به جای هتل و مسافرخانه توی چادر خوابیده ام و برای غذا هم نان و خرمایی خورده ام! با خودم میگویم پس میشود ارزان سفر رفت و آسان زندگی کرد! کاش کسی مثل شیوه برنامه موفق "خانه ما" در شبکه افق این سبک زندگی را به جوانها آموزش بدهد و ترویج کند.
سه شنبه- دارم با احتیاط روی خطوط سفید عابر پیاده از عرض خیابان مهم و شلوغ عبور میکنم که ناگهان یک ماشین از فرعی داخل خیابان اصلی میشود و برعکس توی خیابان یک طرفه به سمت مخالف خیابان میرود! وحشت میکنم و با تعجب به خانم راننده خیره میشوم، انگار نه انگار که دارد توی یک خیابان اصلی یک طرفه میرود! ماشینهای روبرو از ترس و تعجب ترمز کرده اند تا او به خیابان فرعی بعدی وارد شود! عابران هم حیرت زده دارند نگاه میکنند و احتمالا از خودشان میپرسند این خانم چه قدر عجله داشت که حوصله نکرده بود برود و از خیابان بعدی دور بزند؟
چهارشنبه- یکی از استادان دانشگاه را بعد از مدتها دیده ام و با هم قرار گفت و گوی دوستانهای گذاشته ایم توی یک کافه. کافه هنوز در حدود ساعت ده و نیم صبح خلوت است و ما میزی را روبروی در ورودی کافه انتخاب کرده ایم. تا دو فنجان قهوه آماده شود و تا قدری درددل کنیم و احوال همدیگر را بپرسیم و تا مدیر کافه با نگاه معناداری بپرسد که دستور دیگری هم دارید؟ و تا به همدیگر خیره شویم و خداحافظی کنیم و راه بیافتیم چند بار در کافه باز میشود؛ یکبار دختر و پسری جوان و یکبار مردی شوریده احوال و پریشان حال و یکبار سه خانم و هر بار هم یک اتفاق تکرار میشود!
در را باز میکنند و به روحانی نشسته در صندلی روبروی در خیره میشوند و با لحظهای تردید دوباره در را میبندند! (احتمالا بعد از بستن در یکبار دیگر تابلوی کافه را نگاه میکنند تا مطمئن شوند اشتباهی به جای کافه به مسجد یا حسینیه وارد نشده اند!) بعد دوباره در را باز میکنند و با تردید وارد میشوند، بار سوم مدیر کافه که گوشی دستش آمده خودش جلو میرود و به مشتری میگوید: مشکلی نیست، بفرمایید!
پنجشنبه- وسط خیابان دعوا شده و چند نفر دور و بر رانندهها جمع شده اند، سر و صدا توجه مرا جلب میکند و توی پیاده رو ایستاده ام به تماشای شلوغی، بالاخره یکی جلو میرود تا دو نفر را جدا کند و دعوا را خاتمه دهد؛ مردی میانسال است که دستانش را جلوی چماق این و مشتهای آن بلند کرده تا بلکه این غائله را ختم کند. ظاهرا حرارت شعلههای دعوای دو راننده بیشتر از توش و توان بارانی است که مرد میانسال با تلاش و کوشش خود فرومی ریزد. حالا این دو نفر دارند با هر مشتی که به سمت یکدیگر حواله میکنند یکبار هم مرد را میزنند و بیچاره که رفته بود آنها را از هم جدا کند، دارد از هر دو طرف کتک میخورد!
به یاد حال و روز امثال خودم میافتم و دلم برای مردی میسوزد که به دل خوش خواسته بود وسط دعوایشان بایستد و جدایشان کند، اما دارد از هر دوتایشان سیلی میخورد! وقتی وسط دعوا هستی هر یک از اطراف دعوا به قاعده "هر کسی با من نیست، دشمن است" لگدی حواله ات میکنند و به جای این که همه به تو اعتماد داشته باشند و همراهت شوند، برعکس هر دو طرف تو را بخشی از دشمن میبینند و مغضوب هر دو طرف میشوی و هر دو با تو مشکل پیدا میکنند!