رونمایی از «ناخن کشیدن روی صورت شفیع‌الدین» اثر قاسم فتحی، در مشهد نمایشگاه نقاشی خط «حلقه عشاق» به یاد رضا مافی در مشهد پیام وزیر ارشاد به هنرمندان پیشکسوت شاعر پادشاه فصل‌ها، پاییز‌های مشهد را دیده بود درباره جمشید و نادر مشایخی، بازیگر و آهنگ‌ساز ایرانی به بهانه زادروز پدر و پسر هنرمند پرونده «توماج صالحی» مختومه اعلام شد رویکرد اصلی دکه مطبوعات، فروش نشریات و کتاب است انتشار «آتش نهان» آلبوم جدید پرواز همای بازیگران جایگزین سارا و نیکا در سریال پایتخت ۷ معرفی شدند + فیلم و عکس رقابت فیلم سینمایی «احمد» در جشنواره بین‌المللی فیلم مسلمانان کانادا ماجرای تغییر ناگهانی سالن اجرای نمایش «خماری» و حواشی آن چیست؟ بازگشت چهره‌ها به چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر درگذشت «سیداحمد مراتب»؛ نخستین ایرانی که بر بام خانه کعبه اذان گفت + فیلم مشهدی‌ها در کمین صید سیمرغ | نگاهی به مهم‌ترین آثاری که شانس حضور در جشنواره فیلم فجر را دارند برنده جایزه گنکور متهم شد | مسئله اقتباس بدون مجوز و نقض محرمانگی پزشکی جشنواره بین‌المللی شعر فجر فراخوان داد + جزئیات بزرگ تر‌ها چطور شاهنامه را به کودکان یاد بدهند؟ ۱۰۵ فیلم، متقاضی حضور در چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر شدند
سرخط خبرها

پوست موز در پیچ راه پله

  • کد خبر: ۲۳۰۹۶۱
  • ۰۹ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۲
پوست موز در پیچ راه پله
در قصه گفتن به این معنا که چطور ماجرا‌ها را به هم ببافیم و مخاطب را فتیله پیچ کنیم، یک تصور کلاسیک همگانی وجود دارد که می‌گوید برگ برنده ات را برای پایان قصه نگه دار.

امان از داستان‌های نفس گیری که بلدند چطور قصه تعریف کنند. چطور مخاطب را به دنبال چیزی بکشانند و در نهایت چیزی که اصلا فکرش را نمی‌کند می‌گذارند کف دستش. از آن مدل غافلگیری‌هایی که برق از کله اش بپرد. ولی همه این‌ها را اگر بگذاریم کنار، یک بحث مهمی هست که خیلی وقت‌ها فراموش می‌شود.

یا اصلا کسی به آن توجهی نمی‌کند. یا حتی بلدش نیست و نمی‌داند در گوشه‌ای از ذهن و دنیای تاریک آدمیزادی یک همچو چیزی هم وجود دارد. در قصه گفتن به این معنا که چطور ماجرا‌ها را به هم ببافیم و مخاطب را فتیله پیچ کنیم، یک تصور کلاسیک همگانی وجود دارد که می‌گوید برگ برنده ات را برای پایان قصه نگه دار. بیایید با هم کمی این قضیه را غربال کنیم. این تکنیک و اصلا دغدغه اینکه پایان بندی درخشانی داشته باشی، خیلی وقت‌ها گند می‌زند به خط روایت.

 بگذارید ساده‌تر بگویم؛ این مسئله مثل سفری می‌ماند که دوتا عنصر مجزا دارد؛ مسیر و مقصد... بعضی‌های عشق مقصدند. این‌ها از آن دست تیپ‌هایی هستند که حاضرند ۱۰ سال تمام در یک اتاقک بی پنجره سر کنند و فقط درس بخوانند به عشق اینکه یک روزی در انتهای این ۱۰ سال قرار است کاغذپاره‌ای دستشان بدهند به اسم مدرک. یعنی جان به جانشان کنی نه حوصله شان سر می‌رود و نه غر می‌زنند. برعکس آدم‌های عیاشی هم هستند که دوست دارند از مسیر لذت ببرند و خیلی وقت‌ها یادشان می‌رود که مقصدی هم در کار است.

این‌ها جان می‌دهند برای اینکه وسط بیابان یک چشمه فکسنی پیدا کنند یا لای تخته سنگ‌های بزرگ چشمشان بیفتد به شکافی که انتهایش دوتا گل زرد کوچک با ساقه‌های باریک قایم شده اند. این‌ها را اگر بفرستی به آن اتاق بی پنجره و قول بهشت برین را بهشان بدهی هم دو ساعت آنجا دوام نمی‌آورند. این‌ها از آن قماشی هستند که باید از لحظه لذت ببرند. اصلا نتیجه و انتهای کار برای آن‌ها یک پاپاسی هم نمی‌ارزد. حالا شما برای کدام گروه از این آدم‌ها داستان می‌نویسید؟ 

رولان بارت در کتاب «لذت متن» متنی را ایده آل می‌داند که آدم از لحظه لحظه اش کیف کند و حظ ببرد. یعنی همین خواندن ساده جمله‌ها هم آدم را سرخوش و کیفور کند. درحالی که خیلی از نویسنده‌ها چنان خودشان را به مهیا کردن یک پایان غافلگیرکننده مشغول می‌کنند که اصلا به مسیر روایت توجه نمی‌کنند. بگذارید مثالی برایتان بزنم و بحث را به سمتی درست و درمان بچرخانم. 

در کتاب «نغمه آتش و یخ» از نویسنده بزرگ جورج. آر. آر. مارتین، همان اوایل کار درست وقتی که من مخاطب فکر کرده ام که «ند استارک» شخصیت اصلی ماجراست و قرار است درست مثل جومونگ تا انتهای کار زنده بماند و تیر‌هایی که به سمتش روانه شده اند در هوا تغییر مسیر بدهند و تیغه شمشیرها، کُند و ناکارآمد شود، «ند استارک» محبوب و کاریزماتیک را می‌کُشد. در این صحنه فیوز مغز مخاطب می‌پرد، با خودش می‌گوید نه دروغ است. امکان ندارد.

اگر این شخصیت بمیرد روایت چطور می‌تواند به مسیرش ادامه دهد؟ همین الان است که کسی جادوجنبلی رو می‌کند و کله قطع شده «ند استارک» غلت خوران به سمت بدنش برمی گردد و می‌چسبد روی گردنش...، اما زهی خیال باطل. مارتین قصه گوی قدری است. همان اول طوری این مرگ را مثل یک چک آبدار توی صورتمان می‌خواباند که چشم هایمان توی حدقه بچرخند؛ و با خیال راحت به داستان گویی خودش ادامه می‌دهد. این یعنی وقتی قصه تعریف می‌کنی باید چند برگ برنده داشته باشی. نه یکی.

همان یکی که برای آخر کار نگه داشته ای. برگ برنده‌ای که آن اول رو می‌کنی باید با مخاطب کاری کند که تپش قلب بگیرد. هربار می‌آید سراغ ادامه داستان حس کند مضطرب است. حس کند از هر سوراخ سنبه‌ای ممکن است گزیده شود. این ناامنی لذت بخش همان چیزی است که باعث می‌شود مخاطب از خط به خط داستان شما لذت ببرد. بعد‌ها درباره اینکه چطور برگ برنده‌ها را در روایت تقسیم کنیم، گپ می‌زنیم.

برای رولان بارت بسیار عزیز و با احترام زیاد به جورج. آر. آر. مارتین و نغمه زیبایی که از شعله‌ها و یخ‌ها ساخته است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->