سلام بالا سر را که دادند، پیچیدند سمت کفشداری که بروند سمت خانه. درست پشت در ورودی سمت راست، جماعتی جمع شده بودند و عکس میگرفتند. نزدیک شدند، یک میز گذاشته بودند، دوتا لاله سبزرنگ و یک قاب عکس، رئیس جمهور شهید لبخندی ابدی داشت.
نزدیک شدند فاتحهای خواندند و بعد راه افتادند سمت کفشداری...
-خدا رحمتش کنه زود رفت، بی هوا رفت ...
-بد سوختیم ...
-میگم میبینی خادم امام رضا (ع) باشی و نوکر مردم چه عزتی خدا بهت میده
امام رضا (ع) کنار خودت خاکت میکنه که هرکی میاد زیارت اون یه فاتحه ام برای تو بخونه و یه سلامم به تو بده.
-خدا با همه فرق داره.
از صحن آزادی بیرون زدند، غروب بود، سوار اتوبوس شدند به سمت حسینیه دوردست محل اسکانشان. یک طرف بولوار گروهی از هواداران یکی از کاندیداها و یک طرف دیگر گروهی دیگر موسیقی گذاشته بودند و پرچم تکان میدادند. عکس کاندیداها بزرگ روی بنر چاپ شده بود و به شهر لبخند میزدند.
-به کی رأی بدیم حالا؟
-به یکی که عزتمون کنه، یکی که ببیندمون، یکی که حواسش به سفره هامون باشه.
جوانی که کنارشان ایستاده بود شنید:
+ واقعا میخواهید رأی بدین؟
- ندیم!
+ نه که ندین ... چه تأثیری داره؟ بالاخره خودشون یکی رو انتخاب میکنند و میذارن رئیس جمهور.
مرد همین طور که میله اتوبوس را گرفته بود گفت:
-یعنی چی خودشون انتخاب میکنن؟ خب اگر بخوان انتخاب کنن که دیگه این همه برنامه تلویزیونی و مناظره و سفر و تبلیغ و اینها برا چیه پس؟ این همه هزینه رأی گیری سر چیه خب.
+سر اینه که بگن ما دموکراسی داریم، ما مردم داریم، ما بلدیم.
- نه پسرم با عقل جور در نمیاد، من نمیتونم بپذیرم حرفاتو، ما خودمون آینده خودمون رو باید رقم بزنیم، خودمون باید حواسمون باشه که کی مقدرات مملکت رو دست میگیره و برامون تصمیم میگیره.
دو مرد در مورد انتخابات حرف میزدند، همه در حرف زدن مشارکت میکردند، هرکسی چیزی میگفت، بعضی ایستگاهها آدم اضافه میشدند و بعضی ایستگاهها مسافر کم.
اتوبوس به آخر خط رسید، مرد راننده چراغها را خاموش کرد و خدایا شکرتی گفت و به سمت موتورش راه افتاد که به خانه برود، روی طلق جلو موتور سیکلتش عکس رئیسی را چسبانده بود. آقای رئیس جمهور لبخند میزد.