یکی از همان روزهای معمولی است. روزهایی که ما نمیدانیم کی میآیند و میروند. این روزها در تقویم شخصی شاید جایی نداشته باشند. هیچ قرار مهمی نداریم. هیچ چیز خاصی بنا نیست آن روز اتفاق بیفتد. فقط یک روز است قاتی سیصدوشصت وپنج روز سال! گاهی اصل معجزه یعنی همین که خدا روزت را چنان کند که بعدها وقتی یادش میافتی، عصای خاطرهای عقده دلت را بگشاید و دقیقهای به گریه بنشینی. آری از همان روزهای تکراری بود که خدا به آن نگاه میکرد.
داشتیم با همسرم از مسیری عبور میکردیم که ظاهرا کبوتری گوشه پیاده رو افتاده بوده و دور خودش میچرخید. ناگاه همسرم میگوید: کبوتر بود؟ میپرسم چه؟ و سؤال را هم زیاد متوجه نمیشود ذهن شلوغم. دوباره میپرسد: خانم! کبوتر بودها! بریم بگیریمش؟ من هنوز دقیقا نمیدانم کبوتر کجاست و چرا باید آن را بگیرد. برمی گردیم عقب. در دل تاریکی و ظلمات، یک جوجه کبوتر رها شده بود که به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد.
با همسرم آن را به خانه میبرم. بلد نیست چطور دانه بخورد. باید نوکش را باز کنی و خودت دانه را به خوردش بدهی. حمام را کثیف کرده بود ولی باید چند روزی نگهش میداشتیم و بعد میبردیمش حرم. پهلوی آن همه کبوترِ رها. در این بین وقتی ممکن بود خانه نباشیم. به چند نفری سپردیمش، اما کسی حیوان زبان بسته را نمیپذیرفت. نمیدانم چقدر گذشته بود ولی کبوتر حالا قد کشیده بود و پرهایش یکی یکی جلوه کرده بودند. راه افتادیم به سمت حرم. کبوتر را بین چندده کبوتر دیگر رها کردیم. حالا به این فکر میکنم که اگر این کبوتر از اول جلد گنبد و گل دسته حرم بود ممکن نبود محتاج نگاه دیگران باشد.
بعد زیر لب غزلم را زمزمه میکردم:
رسیدم باز سمتت با دلی از قبل شیداتر
پناه آورده است انگار تنهایی به تنهاتر
دوباره بوی باران میدهد صحن گُهرشادت
چه رازی دارد اینجا میشود چشمان دنیاتر
به هر سو میروم گنبد نمایان است و حیرانم!
کدامین آسمان دارد ازین خورشید پیداتر
هنوز از دست هایت خاک دهسرخ آب مینوشد
ز دریای کراماتت شده دامانِ صحراتر
قدم تا میگذاری چشمه جاری میشود
هر جا مقامت بوده از فرزند ابراهیم بالاتر
اگرچه شرم مانع شد سخن از تشنگی گوید
ولی از شربتت کرده ابوهاشم گلو راتر