به گزارش شهرآرانیوز، ارسطو در فن سخنوری از سه عنصر سخن میگوید که استدلالها را قانع کننده میسازند. این سه ــ که بلاغیانْ آنها به عنوان «مثلث بلاغی» میشناسندــ عبارت اند از «لوگوس» و «اتوس» و «پاتوس». اگر با زبانهای اروپایی آشنا باشید و کمی دقت کنید، این کلمات را آشنا خواهید یافت.
با تساهل و تسامح، میشود گفت که این ها، به ترتیب، به «عقلانیت» و «ارج و اعتبار» و «شورمندی» اشاره میکنند. مطابق قول فیلسوف یونانی، سخنور و سخن او هرچه بیشتر از این ویژگیها بهره داشته باشند نفوذ و تأثیر بیشتری خواهند داشت. بااین تفاصیل، این سه عنصر را در هر سخنوری و سخنی میتوان یافت و کمابیش سنجید.
پرواضح است که ادیبان و منتقدان ادبی هم موضوع این سنجش میتوانند بود. شاعر یا نویسندهای که این سه را در خود و البته در سخن خود دارد، اغلب، موفقتر است. ادیبان بزرگ خودمان را تصور کنید: فردوسی و بیهقی و ناصرخسرو و مولوی و سعدی و حافظ؛ اینها و آثارشان، همه، از این سه عنصر بهرهای تمام دارند. ممکن است بگویید در اینها از لوگوس نمیشود نشان داد. اما، اگر این عنصر را در معنای گستردهای که شامل وحدت و انسجام هم بشود درنظر بگیریم، میتوانیم بپذیریم که در شعر و نثر ادبی هم حاضر است. حالِ متون انتقادی که روشن است.
خب، ببینیم شاعر معاصر ما، هوشنگ ابتهاج، و شعر او ــ بیشتر، غزل هایش ــ دربرابر این سنجهها چه نشان میدهند. یافتن پاسخ این مسئله مستلزم رجوع به کلام خود شاعر و البته منتقدان اوست. درباره شاعر و شعرش آنچه روشن است اینکه از لوگوس بهرهای درخور ندارند، به ویژه ازآن رو که سایه دورههایی را از سر گذرانده و تجربیاتی داشته که چندان نسبتی با یکدیگر ندارند.
اتوس برجسته است، هم به موجب چهره عمومی شاعر ــ به ویژه در عصر فضای مجازی ــ و هم به دلیل شعر پاکیزه اش. پاتوس نیز، به واسطه وقوف ابتهاج بر موسیقی و پیوند استوار او با موسیقی دانان برجسته، به روشنی نمایان است و جلوه گری میکند.
اما شاعر، به تبع نفوذ بسیار خود، منتقدان بزرگی هم دارد، هم موافق و هم مخالف. مشهورترینِ موافقان و البته دوستارانِ ابتهاج محمدرضا شفیعی کدکنی است و نامی ترینِ مخالفان و حتی نافیانِ او ضیاء موحد.
شفیعی کدکنی و آنچه در مقام نقد نوشته است ظاهرا از هر سه عنصر بهره بسیار دارند، اما این لزوما خوب نیست. منتقد ادبی، به ویژه اگر گرفتار هیجان و شور و غوغا شود، در داوری به خطا خواهد رفت. به نظر میرسد که این استاد نامدار ادبیات هم، به دلیل رفاقت و صمیمیت با شاعر، گاه، درباره او غلو کرده است؛ و، بااین حال، لابد براثر آبرویش، حرف هایش خریدار دارد.
ضیاء موحد، اگرچه بیشتر به عنوان یک منطق دان فلسفی مشهور است، شعر هم سروده و در نقد ادبی هم آثاری عرضه کرده است، که البته ــ به دلیل همان پیشینه ــ صبغهای اندیشگانی دارند. بدین ترتیب، این طور به نظر میرسد که این نویسنده و منتقد و ــ به تبع ــ آثار مربوطش درقیاس با رقیب از لوگوسْ بیشتر بهره دارند، ولی ــ درمقابل ــ از اتوس چندان بهرهمند نیستند.
تکلیف پاتوس هم که کمابیش روشن است: موحد پرشور هست، اما، ازآن روی که عمری را به کار عقلی گذرانده است، میتواند و البته میخواهد که بر احساسات خود مهار بزند و جانب احتیاط را فرونگذارد؛ به همین دلیل هم دربین مخاطبان پرحرارت ادبیات بازاری ندارد.
خب، ازبین آن سه عنصر کدام یک بیشتر به کار شاعر و شعر میآید؟ کدام به کار منتقد و نقد میآید؟ در پاسخ به پرسش نخست، اغلب، پاتوس را ذکر میکنند.
در سالهای اخیر، براثر گسترش رسانه، نقش اتوس هم برجسته شده است، اما نه چندان که مهمترین عنصر باشد. پاسخ پرسش دوم، احتمالا، لوگوس باشد، ولی ــ متأسفانه ــ دست کم، در این زمین و زمان، انگاری همان پاتوس است. حال، راز دولت سایه چیست؟ شخصیت و شعر و منتقد و نقد شورمندانه. درواقع، آنچه ــ لااقل در کوتاه مدت ــ ابتهاج و غزلهای او را زنده و سرپا نگه میدارد هیجان خود شاعر و شعر و دوستاران شاعر و شعر اوست. ٍ
سایه، درعین بهره وری خلاق از بوطیقای حافظ، همواره در آن کوشیده است که آرزوها و غمهای انسان عصر ما را در شعر خویش تصور کند، برخلاف تمامی کسانی که با جمال شناسی حافظ به تکرار و سخنان او و دیگران پرداخته اند. سایه، بی آنکه مدعی خلق جهانی ویژه خویش باشد، آینه دار غمها و شادیهای عصر ماست [..]آنچه هنر سایه را دربرابر تمام غزل سرایان بعد از حافظ امتیاز بخشیده همین است که او ظرایف بوطیقای حافظ را درخدمت تصویرگری بهارها و زمستانهای تاریخی انسان درآورده است و در این راه سرآمد همه اقران خویش درطول این هفتصد سال بوده است.
... با سکوت نسبی معاصران درمورد غزل سرایان دیگری، چون امیری فیروزکوهی، پژمان بختیاری، عماد خراسانی ــ و به ویژه رهی معیری ــ اکنون سایه به عنوان پیشوای غزل سرایان مطرح شده است، آن هم به گونهای که سخن از برتری او ــ در مواردی ــ بر حافظ میرود و این برای تازه به میدانِ شعر آمدهها میتواند گمراه کننده باشد و سخت آسیب رساننده. [..]من، در شعر، خواننده بی انصافی نیستم، قدر هر بیت و حتی مصرع خوب را میدانم؛ در غزلهای سایه هم همه آن بیتها و مصرعها را میشناسم. اما جاده ابریشم دیری است که نه جاده است و نه ارمغانی از ابریشم دارد.
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
در آینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی
بینی که دری از تو به روی تو گشایند
هر در که براین خانه ی آیینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
هوشنگ ابتهاج