کار هنوز تمام نشده بود. کناری ایستاد و عرقی را که روی پیشانی اش نشسته بود، پاک کرد. نگاهش را انداخت روی نقش ونگار قالی ها. انگار که میان گلستان ایستاده بود؛ گلستانی از نور و رنگ و سایه. پرتو نور از لابه لای ابرها، روی قالیهای پهن شده بر زمین میافتاد و بازی نور و سایه به رنگها جلوهای تازه میبخشید. کیف میکرد. بچههایی را میدید که کمی دورتر، روی قالیها دنبال هم میدوند و بازیگوشی میکنند. زن و شوهر جوانی را تماشا میکرد که رحلی را گذاشته اند وسط یک قالی و هر دو سر به روی آن خم کرده اند و قرآن میخوانند.
کمی آن طرفتر پیرزنی را دید که خسته از یک پیاده روی طولانی، روی یک قالی نشسته است و تسبیحش را میچرخانَد. یاد حرف حاج آقاموسوی افتاد که میگفت: آدم توی دشت ودمن که میره باید حواسش باشه که پاشو روی شاخ وبرگ گلها نذاره، اما گلهایی که روی این قالی هاست، فقط زیر پای زائران حرم جون میگیرن و زنده میشن. خودتم دیدی که وقتی میّتی رو میآرن توی حرم، گردوغبار همین قالیها رو روی کفنش میتکونن. همون گردوغباری که از پای زائران حرم روی این گلها نشسته و متبرکشون کرده.
دوباره به دوروبرش نگاه کرد. کبوتر سفیدی بین آدمهایی که روی قالیها نشسته بودند، آهسته قدم میزد. کسی کاری به کارش نداشت. انگار که هیچ ترسی از گرفتارشدن در دلش نبود. شاید این گلستان را امنتر از آسمان میدید. شاید این زمین را آشناتر از آن بالاها میشناخت. شاید امنترین جای دنیا را همین جا میدانست.
یاد حرفهای مادرش، بی بی سکینه، افتاد که هروقت دلش میگرفت، میگفت: دلُم مِخه ننه جان بُرُم یَک گوشه صحن حرم امام رضاجانُم، رو یَکی از همو قالیاش بیشینُم دیگه از جامم بُلَن نُرُم، همو یَک تیکه جا رِ با دنیا عوض نُمُکُنُم. دو رکَت نِماز زیارت که آدم اونجِه مُخوانه، دلش سُبُک مِرِه، هرچی قیل وقاله تویای عالم، از یادش مِرِه. دِگه چی مِخِه آدم از خدا ننه جان؟!
آخرین قالی را که روی زمین انداخت و آن را پهن کرد، بلند شد ایستاد و نفسی تازه کرد. گلستانی از قالیهای پهن شده، زیر پاهای زائران میدرخشید. دل تنگ شد. مُهری برداشت و روی همان قالی آخر ایستاد. هنوز تا نماز جماعت وقت باقی بود و صحن شلوغ نشده بود. بغضش را فروخورد و زیر لب آهسته زمزمه کرد: دو رکعت نماز زیارت میخوانم به نیابت مرحوم مادرم، قربة الی ا...
عکس: سیدحمید هاشمی