عطایی- صدر/شهرآرانیوز- ۲ سال و نیم پیش بود که با او حرف زدم. او اولین دختری بود که به عنوان قربانی ازدواج زود هنگام سراغش رفتیم و سرگذشت پر دردش باعث شد چشممان به مشکلات فراوان این آسیب اجتماعی باز شود. زهرا ۱۲ سال داشت که به همسری دوست عمویش درمیآید.
همسر او حدود چهل ساله و راننده ترانزیت مشهد-هرات بوده است. زهرا همسر دوم این مرد است و داماد از زندگی اولش دختری دقیق همسن و سال او داشته است.
او در مقابل این ازدواج مقاومت کرد و پدرش بارها کتکش زد. بالاخره طلاقش را میگیرند و دوباره صیغه مردی معتاد و بالای ۳۰ سال میکنند. این بار حنای او برای اثبات اعتیاد خانواده همسرش و فروشندگی مواد مخدر از سوی آنها رنگی ندارد. بارها کتک میخورد و تصمیم میگیرد خود را بکشد.
به عطاری میرود و مرگ موش میخرد. مرگ موش را میخورد و برای اطمینان از مرگ بدون بازگشت، رگ دستش را میزند. سه هفته به کما میرود و ... حالا بعد این مدت دوباره سراغش را میگیرم.
در ایامی که خبر قتل دختر نوجوانی در گیلان فضای مجازی ما را اشباع کرده است. به سراغ زهرا میروم و با مشقت فراوان پیدایش میکنم تا نشان بدهم که هزاران زهرا همانند رومینا هر روز قربانی میشوند.
یکی با داس و بقیه با خودکار روی برگه صیغهنامه. به جرئت میتوان گفت محله مهدیآباد در منطقه ۵ بیشترین آمار ازدواج زود هنگام در محلات حاشیه شهر مشهد را داراست، زیرا در گزارشهای قبلی شاهد بودیم بیشتر دختر بچههای دبستانی در این محله عقد کرده بودند. به همین علت گزارش این شماره را به این آسیب اجتماعی مولد اختصاص دادیم.
دختری رها شده، بی سر و سامان و بیآینده
در مغازهای کار میکند و قرار است ماهانه ششصد هزار تومان بگیرد، آن هم برای ۱۲ ساعت کار. محل کار قبلیاش هم کلا حقوقش را نداده است. نه کسی را دارد که از او حمایت کند و نه کسی هست که حق و حقوق کارگریاش را مطالبه کند و هنوز با مادربزرگش زندگی میکند. خیلی سخت راضی میشود تا گفتوگویی با او داشته باشم. در نهایت راضی میشود آن هم فقط به امید آنکه پدر و مادری این گزارش را بخوانند و مانع ازدواج کودک کم سن و سالشان شوند. ماجرای زهرا این است که بعد از اختلافات ازدواج دوم پدرش او را از خانه بیرون میاندازد.
پدرش دو ازدواج او را در دوازده و پانزده سالگی جفت و جور کرده و وقتی به نتیجه نرسیده معلوم نیست از چه چیزی شاکی است که سر زهرا خالی و دختر نوجوان را از خانه بیرون میکند. زهرا برایمان روایت میکند که در ازدواج اول پدرش اطلاع داشته که آن مردی که به عقد دخترش در میآورد قبلا ازدواج کرده است و زن و بچه و حتی دختری دقیق در سن زهرا دارد. در مراسم ازدواج هم خیلیها شاد نبودند و مجلس شبیه عزاداری بوده است. زهرا میگوید که شوهر عمهاش پدر زهرا را از این ازدواج نهی میکند، ولی فایدهای ندارد و پدر یک کلام بر حرف خودش میماند. پسر عمه زهرا میخواهد وارد مجلس شود و هر طور شده آن را به هم بزند، ولی دیگران جلوی او را میگیرند. خلاصه که همه آدمهای آنجا مخالف این ازدواج هستند به غیر از پدر زهرا و داماد سن و سالدار.
این ازدواج در نهایت با پافشاری زهرا به جدایی ختم میشود. زهرا میگوید: «در دادگاه قاضی اول فکر کرد شوهرم پدر همسرم است و وقتی فهمید او خودش همسرم است و اختلاف سنیمان آنقدر زیاد است، حالش بد شد و گفت کاری میکنم طلاقتان طول نکشد. در ازدواج اول خیلی سریع و راحت جدا شدیم.» زهرا چند سالی در خانه میماند تا دوباره پدرش آستین را بالا میزند و همسری دیگر برایش سر سفره عقد میآورد. همسر دوم هم معتاد است و خانوادگی مشغول خرید و فروش مواد مخدر هستند. زهرا بارها این را به پدرش میگوید، ولی فایده ندارد و هربار که به منزل پدرش برمیگردد، کتک میخورد و مجبور میشود به خانه مادر همسرش برگردد. آنهم در شرایطی که باید پای آنها را میبوسیده. حالا بعد از ۷ سال موفق شده است که طلاق بگیرد، ولی آیندهای در انتظار او نیست.
نه خانهای دارد و نه خانوادهای. تنها شادی در دل غمگینش شاید این باشد که برادر دوستش که جوانی موقر و با اخلاق بوده و زهرا را دوست داشته است، در سن بیست و هشت سالگی هنوز ازدواج نکرده است. اگر اصرار و لجبازی پدر زهرا نبود شاید چند سال قبل و در سن جوانی نه کودکی، این دو به همدیگر رسیده بودند.
نگرانی از ماندن دخترها در خانه
فردای روزی که با زهرا صحبت کردیم سراغ خانواده اکبرزاده رفتیم. خانوادهای شامل مادر، یک پسر و دو خواهر دوقلو. پدرشان هم معتاد است و کارتن خواب. مادر به تازگی پیوند کبد کرده و با همین شرایط در هتل مشغول کار خدماتی است. مادر این دو دختر هم سن و سال من است و ۳ فرزند دارد که باید با وضعیت پس از عمل پیوند کبد بار آنها را نیز به دوش بکشد. خانم اکبرزاده میگوید که در ساعتهایی که سرکار بوده است دخترهایش در خانه تنها بودند و همیشه نگرانی آنها را داشته است.
یک بار هم شخص معتادی از بالای دیوار خودش را به داخل حیاط خانه آنها میاندازد و باعث وحشت دخترها میشود. میگوید: «همیشه فکرم پیش دخترهایم بود و نگرانشان بودم تا اینکه یکی از همسایههای قدیمی به خانهمان آمد و گفت دخترت را برای پسرم میخواهم و آن یکی دیگر را برای پسر خواهرم. من شوکه شدم، چون دخترهایم تنها ۱۲ سال داشتند و خود من در نوزدهسالگی ازدواج کرده بودم. در ابتدا رد کردم، ولی اصرار زیادی کردند و از پسرهایشان خوبیها گفتند. آنقدر رفتند و آمدند تا راضی شدیم.»
حکایت قدیمی مادر شوهر و عروس، گربه و حجله
پسرها ۲۱ ساله بودند و دخترها ۹ سال کوچکتر، اوایل همه چیز خوب بود، ولی پس از مدتی مشکلات روحی پسرها رو میشود. از قرار معلوم روز سیزدهبهدر پارسال پسرها همراه خواهران دوقلو و مادر خانمشان به تفریح میروند و همین مایه دلخوری مادرهایشان میشود. تصور کنید همین! باور ناپذیر است و احتمالا همان حکایت گربه و حجله است.
مادرهای دو پسر شاکی میشوند و بنای ناسازگاری برمیدارند. خانم اکبرزاده هم الحق زن مظلومی به نظر میآید و از طرز رفتار و گفتارش مشخص است که اهل این حرفها نیست. میگوید: «همین اتفاق بهانهای شد تا سر ناسازگاری بردارند و در نهایت کارمان به طلاق بکشد. شوهر سارا اصلا اخلاق نداشت. دخترم را میزد، من و پسرم را زد و احترام هیچکس را نداشت.»
از قرار معلوم داماد بیست و یک ساله در اصطلاح بددل بوده است. البته که در گزارشهای دیگر هم شاهد این اتفاق بودم و به نظرم ناشی از ناپختگی داماد در سن کم است. سارا و لیلا بالاخره از اتاق بیرون میآیند و چند کلامی حرف میزنیم. سارا میگوید که همسرش دائم به او شک داشت و درباره رفتوآمد و حجاب و دیگر مسائل بد رفتاری میکرد. سارا پوشیه میزند، ولی فایده ندارد و برخورد خشن او کمتر نمیشود.
خلاصه که بعد از کلی شکایت و دادگاه راضی به طلاق میشود و تازه اینجا قصه لیلا شروع میشود. دو داماد پسرخاله یکدیگر هستند و با هم روابط دوستانه صمیمی دارند. یکی دست بالای خانم اکبرزاده بلند کرده و فحاشی کرده و احترامی باقی نگذاشته است و در نهایت طلاق گرفته و دیگری نمیتواند تحت این شرایط هم خانوادهاش را راضی نگه دارد و هم خانواده همسرش را. ایل و تبار خانواده پسر هم خط و نشان میکشند که حالا که سارا طلاق گرفت نمیگذاریم لیلا زندگی کند. لیلا پس از سارا حدود یک سال دوام میآورد آن هم تحت شرایطی که همسرش به خانهشان نمیآمد و با مادر لیلا قهر است. در نهایت کار آنها هم به طلاق میکشد و قبل از ماه رمضان جدا میشوند. حالا شدهاند دو دختر ۱۴ ساله مطلقه با کلی مشکلات روحی و سردرگمی در تصویری از آینده پیش رویشان.
عروس نوه خودم است و داماد هم نوه خودم
فاطمه در سال ۱۳۹۰ عقد میکند. همسرش پسر دایی اوست و ۶ سال بزرگتر. از قرار معلوم مادربزرگ دل پاکشان به سنت قدیم دست این دو را در دست هم میگذارد و به پدر و مادرهایشان اجازه تصمیمگیری نمیدهد. مادربزرگ قصه ما فقط نمیدانست که شهرنشینی سنتها را به هم میزند و سوغاتی همانند مواد مخدر صنعتی دارد. صورتم را برمیگردانم و به مادر بزرگ پیر گوشه اتاق نگاه میکنم که سرش را پایین میاندازد.
فاطمه عقد میشود و بعد از مدتی شوهرش به کریستال معتاد. معتاد شدن همانا و قصه تکراری بددلی و دست بزن هم همان. آقا داماد دست روی مادرزن که عمهاش میشود و خواهرزن و بقیه هم دراز میکند. از فاطمه میپرسم که آن زمان تصورش از ازدواج چه بود، میگوید: «من هیچ تصوری نداشتم و عروسکبازی میکردم.» مادر فاطمه دلش طاقت نمیآورد و میگوید: «بچه برادرم خیلی بددل بود مثل پدرش، دخترم نمیتوانست منزل عمو و عمه و خاله برود.
هیچ میهمانی نداشتیم وگرنه شک میکرد و دعوا و کتککاری راه میانداخت.» میپرسم شما که پدر دامادتان یعنی برادر خودتان را میشناختید که بددل بوده است چرا دخترتان را به پسرش دادید که به مادرش اشاره میکند و میگوید: «مادرم گفت عروس نوه خودم است و داماد هم نوه خودم، به ما پدر و مادرها گفت دخالت نکنید و خودش این دو را وصلت داد.»
سوغاتی مسموم
خانواده فاطمه چند سالی است به مشهد آمدهاند و قبل از این در روستایی اطراف سرخس زندگی میکردند. همسر فاطمه هم در همان روستا چوپانی میکرده است تا اینکه معتاد به کریستال میشود. اصلا این پدیده نزدیکی به شهر برای جوانهای روستایی خودش پروندهای است که لازم است بررسی شود.
هر روستایی در اطراف شهر که بروید تعدادی از جوانهایش معتاد به مواد صنعتی هستند. گویی سوغاتی همسایگی با شهر برای آنها فقط همین آت و آشغالهاست. به داستان خودمان برگردیم. داماد پس از اعتیاد از قبل بدتر میشود تا جایی که دیگر تحمل نمیشود و همگی خانواده فاطمه به قطعیت میرسند و به دنبال طلاق او میروند. فاطمه حالا بیست و دو ساله است و سالها درگیر پروسه طلاق بوده است.
خوش حال است و میگوید: «فقط محضر مانده تا صیغه طلاق جاری شود.» در لابهلای حرفها متوجه میشویم قصد داشتند خواهرش را در ده سالگی عقد کنند که آقای صبوری از اعضای شورای اجتماعی محله جلویشان را میگیرد. در وصف خردسالی خواهر فاطمه همین را بگویم که وقتی میخواستیم وارد منزلشان شویم جلوی در با چند جوجه اردک بازی میکرد و بسیار لاغراندام است. ساختار بدنش حتی هنوز کودک است و به شوخی به مادر فاطمه میگویم که این دخترت را باد میبرد از بس که کوچک است، عروسش نکنی ها.
همه میخندند، ولی میدانم که به زودی او را هم عروس میکنند. خانم زینلی و آقای صبوری از اعضای شورای محله که زحمت هماهنگی گفتگو را کشیدند، هم بیرون خانهشان همین را تأیید میکنند.
دوبار ازدواج و طلاق با فرزندی سه ساله
روز دیگری است و سراغ منزل دیگری میرویم. به منزل خاتون آمدیم که در سیزده سالگی به عقد مردی سن و سالدار و معتاد در میآید. خاتون از مهاجران افغانی است. میگوید از اول فهمیدم که معتاد است و اخلاق ندارد، ولی باز هم ۴ فرزند به دنیا آوردم. خاتون ۴ فرزند دارد که هر کدام حکایتی دارند. یکی از پسرهایش از سوی پدرش معتاد میشود و دیگر به زندگی عادی برنمیگردد. الان هم با دو فرزند طلاق گرفته است.
فرزند دیگرش از ایران مهاجرت کرده و درگیر دست و پا کردن زندگی برای خودش در کشور دیگری است. فرزند کوچکش نیز پسر است و بین صحبت ما از سرکار به خانه میآید. ۱۲ ساعت کار در سن سیزده سالگی آن هم برای مبلغ ناچیزی مزد. این وسط، اما دختری داشت به اسم نرگس. نرگس یک بار در سیزده سالگی به عقد مردی ۲۵ ساله در میآید. داماد معتاد بود و اخلاق خوبی هم نداشت. خاتون میگوید که من پس از جدایی از همسر اولم صیغه مردی شده بودم. به دخترم نظر داشت برای همین دلم میخواست نرگس را زودتر سر و سامان بدهم که از این خانه برود.
نرگس مدت کوتاهی در آن ازدواج میماند و توافقی جدا میشوند. هنوز ۶ ماه از طلاقش نگذشته است که دوباره عقد مرد دیگری میشود. این بار اختلاف سنی نرگس و شوهرش بیشتر میشود و ۲۱ سال اختلاف سن دارند. در ذهن نرگس و مادرش او مطلقه محسوب میشود و بخت کمی برای ازدواج دارد برای همین به این خواستگار جواب مثبت میدهند.
شوهرش هم یک بار ازدواج کرده و جدا شده است پس گزینه معقولی در نظرشان میآید.
نرگس حالا بعد سالها با دختری سه ساله قصد دارد به منزل مادرش برگردد و جدا شود. چه سرنوشت عجیبی دارند. قصههایی که پیاپی تکرار میشوند. خاتون در نهایت درباره شناسنامه نداشتنشان و مجبور بودنشان به عقد صیغه غیرمعتبر گلایه دارد.
عروس و داماد سرگردان
در آخر این چند ورق از دفتر هزار برگ ازدواج زود هنگام در محله مهدیآباد سراغ صدیقه خانم و دخترش سمیرا میرویم. صدیقه خانم در جوانی دختر مهربان و دلرحمی بود، درست مثل همین الان. از قرار معلوم همسرش با ۵ فرزند بدون مادر بود و دل صدیقه خانم برای فرزند کوچک او که یک سال و نیم داشت، ضعف میرود. به امامزاده یحیی میامی میرود و دعا میکند تا شرایطی پیش بیاید و بتواند از آن نوزاد نگهداری کند.
خب، دعایش مستجاب میشود و پدر بچهها به خواستگاریاش میآید. صدیقه در شرایطی وارد خانه همسرش میشود که دختر بزرگ او هم سن و سال خودش است. صدیقه خانم هر ۵ فرزند همسرش را به خوبی بزرگ میکند و تنها از همسرش سمیرا را به دنیا میآورد. زندگی صدیقه خانم به دو صورت با پدیده ازدواج زود هنگام پیوند خورده است. اول با پیوند پسرش و دختر همسایه. ماجرا از این قرار است که زن همسایه در منزلشان نشسته که صدیقه خانم میگوید دخترت نجمه کمی بزرگتر شود برای پسرم میخواهمش.
زن همسایه هم که صیغه مردی دیگر بود، اصرار میکند و در سن یازده سالگی دخترش را به عقد پسر صدیقه خانم در میآورد. دخترک خردسال روابط خوبی با صدیقه خانم و خانوادهاش دارد و همه چیز سر جایش است تا اینکه مادرش معتاد میشود و دختر را از راه به در میکند. پسر صدیقه خانم هم که از خیانت همسرش مطلع میشود، بیمار روحی شده و در بهزیستی نگهداری میشود. نجمه عروس صدیقه خانم هم کودکی ۶۰۰ گرمی و هفت ماهه به دنیا میآورد و سپس معتاد شده و کارتن خواب میشود.
اکنون در غیاب پدر و مادر کودک صدیقه خانم از او نگهداری میکند و اشکهایش برای او قطع نمیشود. اما صدیقه خانم دخترش را برای اولین بار و به اصرار زن همسایه در ۱۲ سالگی به عقد پسر همسایه در میآورد. اختلاف کوچکی بین آنها شکل میگیرد و به جدایی منجر میشود. هنوز زخم ازدواج اول التیام نیافته که دوباره او را به عقد جوان دیگری در میآورد. شکر خدا که این ازدواج دوم تاکنون خوب بوده و صدمات بیشتری را به روح و جسم سمیرا نزده است.
اینها هیچکدام در آمار رسمی نبودند
این چند دختر که ما با آنها گفتگو کردیم فقط تعداد انگشت شماری از چند هزار ازدواج کودک در کشور و استان خراسان رضوی است. این تعداد بسیار بیشتر از تعداد رسمی است، چون حتی یک مورد از این ازدواجها ثبت شده در دفترخانهها نبود. آسیبهای جدی ناشی از ازدواج غیرموفق در این سن و سال به صورت رسمی بررسی نشده و مشخص نشده است.
علتهای فراوانی برای فراگیری این پدیده در محله مهدیآباد منطقه ۵ وجود دارد که نیازمند بررسی و پژوهش است. تنها نکاتی که از لابهلای صحبت دختران و مادرشان مشخص میشود، این است که مشکلات اقتصادی و امنیت اجتماعی نداشتن در این محله باعث شده است که بیشتر خانوادهها قید ادامه تحصیل دخترانشان را بزنند و به اولین کسی که با گل وارد خانهشان شود جواب مثبت بدهند. ما بارها در گزارشهایمان به این موارد اشاره کردیم و از مسئولان خواهش میکنیم از کنار این آسیب اجتماعی به راحتی عبور نکنند.