وقتی ارنست تصمیم گرفت نویسنده شود و با خودش فکر کرد که چقدر، چقدر دلش میخواهد که مابقی زندگی اش را به نوشتن بگذراند، متوجه نکته مهمی شد.
دراصل، سؤالی از خودش پرسید و آن سؤال او را به این نکته مهم رساند: از خودش پرسید باید درباره چه چیزی بنویسد، و همین سؤال باعث شد که در زندگی خودش چشم بگرداند، به پشت سرش نگاه کند و متوجه شود که نمیتواند هیچ چیز دندان گیری که به درد نوشتن بخورد در زندگی اش پیدا کند؛ نکته مهمی که ارنست پیدا کرد همین بود، اینکه زندگی اش خالی است، و با یک زندگی خالی نمیتوان رؤیای نویسنده شدن را محقق کرد؛ و دقیقا همین قضیه بود که ارنست را به یک سفر کشاند، سفری طولانی تا آخر عمر که آن فضای تهی را پر کرد از جنگ و گاوبازی و مسابقات مشت زنی و شکار و سفر به آفریقا و هزاران چیز کوچک و بزرگ دیگر. وقتی به خودش آمد، متوجه شد که حالا تبدیل شده به «ارنست همینگوی»، مردی که یک تنه ادبیات قرن بیستم را چند پله ارتقا داده است.
در نقطه مقابل، جوانکهای ریغماسی زیادی را داریم که در پی رؤیای نویسنده شدن میانبرهای کپسولی معجزه آسایی برای خودشان پیدا کرده اند که جایگزینی عالی برای آن سفر همینگوی وار میدانندش: کمی اداواطوار و افاده، ظاهر کمی عجیب، ول گشتن توی کافهها و محافل هنری، کمی سیگار و، درنهایت، نوشتههای بی سر و ته پر از ابهام برای آچمزکردن مخاطب، تا در انتهای کار بتوان راحت او را به نفهمی و بی سوادی متهم کرد و روی شانههای استخوانی مخاطب نشست و آن حس خوب را دود کرد.
اما سؤالی که ارنست کوچک از خودش پرسید همچنان به قوت خودش باقی است. من در زندگی ام چه چیز خاصی برای نوشتن دارم؟ این را هر آدمی که دغدغه نوشتن دارد باید همان ابتدای کار از خودش بپرسد.
همینگوی به راستی تمام آن تجربهها را نوشت: «مرگ در بعدازظهر»، «پاریس، جشن بی کران»، «پروانه و تانک»، «برفهای کلیمانجارو» و بسیاری کتاب دیگر که تجربه زندگی در آنها موج میزند، تجربههایی که همینگوی برای خودش ساخت تا بتواند موضوعی برای نوشتن را دست بگیرد. این آدم، همان ابتدای کار، به روشنی تمام مسیر نوشتن را دید و فهمید که از زندگی چه میخواهد و چه کار باید بکند.
پس، اگر تصمیم جدی برای نوشتن دارید، زندگی تان را غربال کنید، زیرسؤال ببرید و ببینید چه چیزی برای نوشتن دارید
“Anyone who survived childhood has enough material to write for the rest of his life. ”
(«هرکسی که از دوران کودکی اش جان سالم به در برده باشد، بن مایه کافی برای نوشتن در بقیه عمرش دارد.»)
این جمله منسوب است به نویسنده بزرگ آمریکایی، فلانری اوکانر. در جایی هم از او نقل شده است که تجربه هفت سال ابتدایی زندگی برای نوشتن تا آخر عمر کفایت میکند. خود اوکانر در داستان هایش استفاده زیادی از تجارب کودکی میکند. او، برعکس همینگوی، به جای اینکه به سفرهای پرمخاطره برود، توجهش را معطوف به خودش میکند، به اندوختههای دوران کودکی اش (که احتمالا پرماجرا و پرتلاطم بوده)، و داستانهای زیادی را با تمرکز بر سالهای ابتدایی حیاتش مینویسد.
شاید هم این یک نوع استعداد ذهنی باشد که آدم بتواند با مراجعه به دوران کودکی اش و بازبینی دقیق و باحوصله ــ آن هم حالا که فردی بالغ شده است ــ سوژههای پرمایهای از آن ماجراها بیرون بکشد. پس، قبل از اینکه خودتان را در تالابهای پر از تمساح پرتاب کنید، نگاهی دقیقتر به گذشتههای خودتان بیندازید؛ چه بسا ماجراهای جذاب فراموش شدهای داشته باشید که آدمهای زیادی مشتاق شنیدنشان باشند. البته که باهوشتر از آن هستید که حرف اوکانر را به نقل ساده خاطرات تعبیر کنید.
در طرف دیگر ترومن کاپوتی را داریم، نویسنده «در کمال خونسردی» (“In Cold Blood”). در اینجا، یک قاتل است که ترومن کاپوتی را مجذوب خودش میکند. قاعدتا، کاپوتی تجربه قتل نداشته و احتمالا پیش خودش هم فکر کرده که برای نوشتن درباره قتل نیازی نیست آدم واقعا کسی یا کسانی را بکشد؛ درعوض، او، که «کشتار یک خانواده کشاورز در کانزاس» توجهش را جلب کرده است، شش سال تمام از زندگی اش را صرف نوشتن کتاب «در کمال خونسردی» میکند.
پس از حادثه قتلی که در آن چهار نفر از یک خانواده کشاورز سلاخی میشوند، کاپوتی تصمیم میگیرد در این باره بنویسد؛ برای همین، تمرکزش را روی دو قاتل دستگیرشده میگذارد، و ــ همان طور که در تاریخ ثبت شده ــ او و دوست نویسنده اش، هارپر لی، چندهزار صفحه از گفتگو با قاتلین یادداشت برداری میکنند و نشان میدهند که برای نوشتن نیاز نیست آدم همه چیز را تجربه کند.
اینها فقط نمونههایی از گرایشهای مختلف به تجربه و ایده نوشتن است. سؤال اینجاست که شما برای نوشتن کدام گوشه از ذهن و زندگی و وجودتان را حفاری میکنید؟
با احترام عمیق به ادگار آلن پو و جمله آخری که در زندگی اش گفت:
امید که خدا به روح بیچاره اش رحم کند!