محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ امیرحسین روح نیا (زاده ۱۳۶۱) از سال ۱۳۷۹ تئاتر کار میکند و دقیقا از همین سال شروع میکند به نوشتن نمایشنامه و فیلم نامه. مدتی در قامت نویسنده و کارگردان با صداوسیما همکاری میکند و از سال ۹۱-۹۲ به صورت جدی وارد حوزه داستان نویسی میشود. رمانی دارد به نام «ای من» که در نمایشگاه کتاب امسال رونمایی شد و همچنین یکی-دو اثر در انتظار چاپ شدن. او، که اهل نیشابور است، تلاش کرده تا در آثارش ادای دینی به سرزمینش داشته باشد، چنان که ــ به گفته خودش ــ مضمون «ای من» وام دار یکی از سخنان عطار است.
«بازمانده» عنوان رمانی است که روح نیا به چهارمین جشنواره «داستان حماسی» ارسال کرد و موفق شد رتبه دوم بخش مرتبط را از آن خود کند، رمانی که به تاریخ نیشابور میپردازد و ــ به صورت مشخص ــ سالهای خیلی دور این شهر که موردهجوم اعراب قرار میگیرد، اتفاقاتی که در آن بحبوحه رخ میدهد، و در ادامه مقاومت مردم نیشابور و مصالحهای که بعد از آن انجام میشود. روح نیا میگوید که طرح رمان «بازمانده» را دو سال پیش ریخته و به نیت همین جشنواره «داستان حماسی» شروع کرده به کارکردن. با او دقایقی پیرامون تجربهای که داشته گفتگو کرده ایم که شرح آن در ادامه آمده است.
امیرحسین روح نیا، در آغاز صحبت هایش، درباره اثر حماسی اش و عشقی که پشت آن نهفته است به ما میگوید:
«در حماسه، قهرمان و پهلوانی داریم که از منافع شخصی خود میگذرد تا منافع جمعی محقق شود، مثل خود رستم که مدام از خود گذشت تا ایران را حفظ کند و ــ در حالت کلیتر ــ فردوسی بزرگ که از خودش گذشت تا زبان ما، که خاستگاه اندیشه و فرهنگ ایرانی است، حفظ شود.
این گونه باید به داستان حماسی نگاه کرد. برای نوشتن داستان حماسی و داستانی که مربوط به هویت و وطن آدم میشود، باید بگویم، تا سوژه را دوست نداشته باشی و عاشق چیزی که مینویسی نباشی، شکل نمیگیرد. من عاشق شهرم هستم، در وهله اول، و عاشق وطنم هستم، در وهله دوم. چون دوستش داشتم، داستان این جوری ازکار درآمده است. این ورطهای نیست که در آن بشود ادا درآورد. واقعا باید دوستش داشت.»
البته شرکت در جشنواره «داستان حماسی» برای او حسابی اهمیت داشته. خودش این گونه عنوان میکند: «واقعا این جشنواره برای من اهمیت داشت، چون در خراسان اتفاق میافتاد و حوزه هنری مشهد پیگیرش بود؛ و همچنین، به خاطر خاستگاه حماسه و شاهنامه که در همین سرزمین و همین توس قرار دارد، خیلی دلم میخواست در آن شرکت کنم. یکی-دو مرتبه قبلا تلاش کرده بودم، اما به نتیجه نرسیده بودم، تااینکه این مرتبه، اول کار، سر این رمان با خودم به توافق رسیدم و بعد برای جشنواره اقدام کردم. این اثر، درواقع، کامل شده طرح سال گذشته بود.»
آن گونه که خود شرکت کنندگان میگویند، حوزه هنری با صاحبان طرحهای پذیرفته شده قرارداد چاپ کتاب بسته است. روح نیا درباره جزئیات چاپ این آثار میگوید: «درباره مسئله چاپ و انتشار کتاب ها، باید بگویم خیلی اتفاق خوبی افتاد و من آرزو میکنم این جشنواره ادامه داشته باشد، چون حماسه رسما بخشی از هویت این سرزمین است. سال گذشته، جشنواره اعلام کرد، اگر کار آمادهای ندارید، طرح برای ما بفرستید تا طرحهایی را که انتخاب میشوند، زیرنظر استادان و با قلم خود نویسنده، به رمان تبدیل کنیم و چاپ کنیم.
ابتدا، فکر میکردم این قضیه درحد حرف است، اما از آنجایی که دوست داشتم کار کنم طرحم را برایشان فرستادم. سال گذشته، همه ۳۶-۳۵ طرحی که پذیرفته شد را خبر کردند، به مشهد آمدیم و با تک تکمان قرارداد امضا کردند. جوری که من متوجه شدم، پیگیرند و کارها دارد یکی یکی آماده میشود تا برود برای چاپ.»
بعد از چهار سال و چهار تجربه، این جشنواره را چگونه میتوان ارزیابی کرد؟ برگزیده چهارمین دوره آن در پاسخ به این سؤال میگوید باید حمایتها و توجهات بیشتری را نثار آن کرد: «من درگیر اتفاقات داخل دبیرخانه نیستم و اطلاعی از آن ندارم؛ حرفی هم اگر میزنم، از بیرون میزنم و صرفا به عنوان یک شاهد. باید یک حمایت مستقیم از جشنواره صورت بگیرد، توسط خود نهاد حوزه هنری و دفتر داستان در تهران. واقعیت این است که برگزاری جشنواره بسیار هزینه میطلبد و پشتوانه میخواهد.
اگر هزینه شود، قطعا جشنواره خیلی خوبی برگزار میشود؛ اگرنه، نواقصی پیش میآید که دیگر از دست دوستان ما در حوزه هنری مشهد خارج میشود. درمجموع اما، باتوجه به اینکه من از دوره اول که مرحوم سعید تشکری پایه گذار این برنامه بود و خودش به شهرستانها میرفت و صحبت میکرد و جشنواره را معرفی میکرد این محفل را پیگیری میکنم، اگر بخواهم آن را نسبت به سالهای آغازین بسنجم، جشنواره به یک جشنواره معتبر در سطح کشور تبدیل شده است.
مهرداد صدقی که در این جشنواره مقام سوم رمان را کسب کرد؛ نویسنده سرشناسی است و باقی دوستانی که جزو ۱۰ نفر نامزد دریافت جایزه رمان بودند هم، همه، آدمهای سرشناسی بودند. آدمهای کمی شرکت نکردند در این جشنواره. این نشان میدهد که حتما چیزی در این جشنواره دیده اند و برایش وقت و انرژی گذاشته اند.»
اما چه دورنما و دستاوردی را برای این جشنواره میتوانیم درنظر بگیریم؟ او معتقد است: «ما در سرزمینمان تاریخ بلندی از پهلوانی و قهرمانی و اسطورهها داریم، از زمان پادشاهان کیانی تا زمان مشروطه و جنگ و انقلاب. تمام لحظات تاریخ ما پر است از حماسهها و سلحشوری ها.
این توی خون ماست و بخشی از هویتمان؛ و دقیقا به همین دلیل جشنوارهای که دارد به صورت مستقل به این قضیه میپردازد ازنظر من بسیار اهمیت دارد، چون به گونهای دارد پایههای هویتی مردم این سرزمین را استوارتر میکند. اگر جشنواره با همین روال پیش برود و با همین پیگیریهایی که مسئولان آن دارند انجام میدهند، ۱۰ سال دیگر حداقل پنجاه تا رمان داریم که به عرصههای مختلف تاریخی این سرزمین میپردازند، رمانهایی که حماسهها را لحظه به لحظه بیرون کشیده و از همه مهمتر دراماتیک شده اند.
ما گزارش، جستار، زندگی نامه و ...، داریم، اما چیزی که مخاطب را جذب میکند داستان است؛ و این دارد اینجا اتفاق میافتد. این دراماتیک کردن لحظات حماسی سرزمین میتواند در دل مخاطب اثر بگذارد. شما تصور کنید: پنجاه تا رمان اساسی حماسی که ممکن است به صورت فیلم و سریال و نمایش هم دربیایند و مردم با آنها آشنا شوند و مدام این روح حماسی جامعه بازخورد بگیرد؛ این طوری قطعا خیلی پایگاه استوارتری در حوزه حماسه خواهیم داشت.»
روح نیا در بخش پایانی صحبت هایش از اثرگذاری جشنوارهها به صورت کلی صحبت میکند. او بر این باور است که چنین محافلی باید مشابه یک برند به مخاطب معرفی شوند تا اثرگذاری مطلوبی داشته باشند: «جشنوارهها زمانی میتوانند به درستی بر مخاطب اثر بگذارند که در وهله اول به درستی به مخاطب معرفی شوند، درست مثل یک برند. جز این، باید بگویم، حداقل برای خود من، جشنواره مثل یک موتورمحرکه است که کلی ایده دراختیار نویسنده میگذارد. اگر معرفی درستی از جشنوارهها در سطح جامعه اتفاق بیفتد میتواند در خوانده شدن آثار هم مؤثر باشد.
یک بخش از این خوب معرفی شدن به عملکرد خود جشنواره بازمی گردد، اما ــ علاوه بر این ــ خبرگزاریهای مختلف هم میتوانند تأثیرگذار باشند. واقعا نمیدانم چرا گاهی حب وبغضهایی دیده میشود و این اتفاق در سطح فرهنگ و هنر مملکت میافتد؛ مثلا، تا میبینند جایی خوب کار میکند، به جای اینکه حمایتش کنند، تخریبش میکنند، در صورتی که این تخریبْ تخریبِ آن جشنواره یا دبیر یا سازمانی که حمایتش میکند نیست، بلکه تخریب پایه ایِ فرهنگ جامعه است؛ و این یک فاجعه است.»
در پس باروی شمالی نیشابور، در انتهای دالانی بلند، فریبرز بر پیشانی مهرآفرید بوسه زد و او را تنگ در آغوش فشرد و در گوشش چنین گفت: «یزدان نگه دار تو باد! بیش از این نمان! راه سخت است و سپیده نزدیک. در پناه شب آسودهتر از ایشان خواهی گریخت. چون خورشید برآید، کمان دارانشان از هیچ جانداری نخواهند گذشت.»
مهرآفرید، که گریه راه نفسش را بند آورده بود، بریده گفت: «بی تو کجا روم در این تیره شب؟! مگر نه اینکه پیمان بستیم در همه روز خوشی و ناخوشی جدا نشویم؟!»
سودابه پیش رفت و دست در کمر مهرآفرید انداخت و او را سوی خود کشید. فریبرز گفت: «این دگرروزی است ورای خوشی و ناخوشی.»
سودابه اشک از گونه مهرآفرید برداشت و فریبرز را گفت: «بیا برویم. مَردم میدانند چه کنند. هرکسی بخواهد میآید، هرکس نخواهد میماند.»
مهرداد گفت: «چه میگویی زن؟! اگر اعراب دروازهها را نشکسته اند یا از باروی شهر بالا نیامده اند، از وجود اوست.»
مهرآفرید گفت: «این چه شهری است که از هر روی در آن مینگرم جز خون و آتش نمیبینم؟! من این فرزند را کجا بزایم، جز نیشابور؟!»
در این هنگام، کسی، در حالی که فریبرز را به صدای بلند میخواند، پیش دوید. چون به ایشان رسید، همه دیدند سربازی است که رنگی به رخ ندارد، و بس که دویده نفسش بریده. سربازْ کم سن بود و بی جان و سبک، و تازه نرمه مویی از رویش سر زده بود، و، چون توان نبرد نداشت، او را به پیام رسانی گمارده بودند. سرباز گفت: «دارند به تیرهای آتشین دروازه قهستان را میکوبند. مردم آتش را فرونشاندند، اما توانی در کس نمانده است.»
فریبرز برافروخت و سوی او دوید و شانه هایش را در پنجه فشرد و گفت: «گشتاسب چه میکند؟»
سرباز گفت: «دروازه رِی و باروهای خُوربَران را پاس میدارد.»
فریبرز سر جوان را بالا گرفت و در چشم او نگریست و گفت: «ایزد تو را از گزند دشمن ایمن بدارد! اسب من برگیر و نزد گشتاسب رو و او را به دروازه نیم روز ببر تا من نیز برسم.»
سرباز، بی هیچ حرفی، به راه افتاد و با ته مانده توانش دوید. فریبرز بازگشت و مهرآفرید را گفت: «چگونه اندیشه در نبرد بربندم، چون از تو و فردای فرزندمان آسوده نیستم؟!» سپس، رو به مهرداد و سودابه گفت: «بروید و آن کسان را که در دامنه بینالود چشم در راه شما دارند با خویش به آژندگاه ببرید و آنجا پناه گیرید تا من به شما بپیوندم.»
مهرداد گفت: «و، اگر نیامدی، چه کنیم؟!»
با حرف مهرداد، گریه و فغان مهرآفرید در دالان پیچید. فریبرز گفت: «اگر کار به افشاندن اشک راست میآمد، چه جای اندوه؟! خاموش! خاموش! این اشکها توان از سربازان میبرد.» سپس، رو به مهرداد گفت: «می آیم، پدر! اما، اگر آمدنم دیر و دور شد، شما به سوی اَپاختَر روید و، چون به فرارودان رسیدید، از آن نیز بگذرید. خواهم آمد و شما را خواهم یافت.»
فریبرز اینها بگفت و دیگر نایستاد که سخنی یا گلهای از مهرآفرید بشنود. میدانست پدر و مادرش او را، چون آبگینهای نازکْ مراقب خواهند بود و از هیچ مهری فرونخواهند گذاشت. و، چون از دالان بیرون جهید، بوی سوختگی در مشامش پیچید و سیاهی دود را بر سر نیشابور بدید. بی درنگ، روی به دروازه قهستان نهاد و از کوچهها و پس کوچه ها، به کوتاهترین راهی که میشناخت، به آن سمت دوید و با خود اندیشید که در روزگار کودکی، سرخوش از پی بازی، یکان یکان این کوچهها را پیموده است و اکنون، برای نگه داری شان از گزند دشمن، باید خاک یکی را پس از دیگری زیر پای بکوبد.
خانهها خاموش بودند و درها و دریچهها همه بسته و فروکوفته. در تمام مسیر که به سوی نیم روز میدوید، جز دو سگ ولگرد و چند گربه چیزی یا کسی ندید و از خود پرسید: «چگونه شهری که تا پیش از این پر از زندگی بود اکنون در سکوت و بی کسی فرومانده؟!» و باز با خود اندیشید: «دیر نباشد که این گذرها و خانهها بار دیگر زندگی و جوشش خویش بازیابند. میدانم که به یاری یزدان بر اعراب چیره خواهیم شد و ایشان را از نیشابور پس خواهیم راند؛ و آن روز دیر نباشد.»