مجید خاکپور | شهرآرانیوز؛ حتی جانِ شادی جو و خام و خیال پرور و عطشناک یک کودک هم نمیتوانست سالم و بی زخم از سردی و سیاهی «عصر آهنین» بگذرد، عصری ساخته استالین، عصر ساختن انسان نوین، انسان برساخته ایدئولوژی، یکدست، ساکت، سرسپرده .... از آن عصر، مردگان بسیار و زندگانی با زخمهای ناسور برجای ماندند، و عبرت، عبرتی بزرگ و دردناک و تاریخی، از آن دست که قرار نیست کسی از آن درس بگیرد.
«برفهای آبی» مجموعه داستانی است نوشته نویسنده و شاعر لهستانی، پیوتر بدنارسکی، که تصویری متفاوت از آن عصر میدهد، از این جهت متفاوت که ــ برخلاف بیشتر داستانها و ناداستانها (اعم از خاطره نگاری، مستندنگاری و انواع دیگر آن) ــ این بار ما از دریچه نگاه کودکی هشت ساله وارد جهان سرد سیبری عصر استالین میشویم. این کتاب را قاسم صنعوی، مترجم پیشکسوت و خوش نام مشهدی، از روی ترجمه فرانسوی آن به فارسی برگردانده و درواقع نویسندهای را به فارسی زبانان معرفی کرده است که پیش از این هیچ اثری از او به فارسی درنیامده بود.
راوی، پتیا (پیِر)، از لهستانیهای تبعیدیِ دوران جنگ دوم جهانی است. او و پدر و مادرش وارد جامعهای میشوند چندقومی و چندملیتی، از کره ایها تا استونیایی ها، از بومیهای سیبری تا روسهای تبعیدی دوران تزاری و ...، اما همه در یک چیز مشترک: زخم خورده عصر آهنینِ استالینی.
داستانهای کوتاه و موجزِ «برفهای آبی»، در عین استقلال، پیوندی باهم دارند و درنهایت و درکنارهم کلی را میسازند که تابلویی است از دوران حکومت کمونیستها و آنچه حاکمیت یک ایدئولوژی بی رحم میتواند با آدمها بکند. پشت روایتهای به ظاهر کودکانه پتیا، گرسنگی، خشونت، مرگ، بی اعتمادی، ناامنی و نامردمی در شکلهای مختلفش جریان دارد که درمجموع زمانهای میسازد که در آن آدم خوب «بیشتر فردی ناکام است، چیزی نادر، نوعی پرنده کمیاب»، زمانهای که در آن «قدرت به بدی مطلق تعلق داشت. بدی طوری رونق پیدا میکرد که خوبی هرگز سابقه نداشت تا آن حد رونق پیدا کند.»
غایب بزرگ دیگر در این جهان آزادی است. یکی از کودکان یتیم به هم کلاسی اش که فکر میکند، چون خانواده اش از محکومان نیستند بنابراین آزادند میگوید: «در روسیه فقط پرندهها آزادند.»
گرسنگی همراه همیشگی است، دل مشغولی دائمی که علی رغم حضورِ سمجِ مُصرش تکراری نمیشود. کتاب با این جمله شروع میشود: «همیشه گرسنه و ژنده پوش و غرق شپش بودیم.» گرسنگی تعریف از خوشبختی را به تکهای نان فروکاسته: «فقط یک تکه نان سفید کم داشتم تا کاملا خوشبخت باشم.»
و، وقتی در کلاس از دانش آموزان میپرسند میخواهید در آینده چه بشوید، یکی از بچهها پاسخی تکان دهنده میدهد: «به سادهترین نحو، اعلام داشت که دوست دارد یک قرص نان شود، زیرا نان هرگز گرسنه نمیماند؛ به علاوه، همه نان را دوست دارند. [..]رؤیاهای ما آکنده از نان بودند.»
مرگ در آن اتمسفر مسمومْ سایه انداز و کم شدن آدمها امری بدیهی است. بی ارج شدن زندگی را یک بچه هم میفهمد: «ما جز زندگی مان، جز این خردک شررِ آسمانی روی زمین، ظریف و حساس، که درمعرض وزش بادهای عصر آهنین بود، چیزی نداشتیم. همه چیز بر ضد زندگی، به خصوص بر ضد زندگی ما، دسیسه میچید.»
او میبیند که «پدربزرگها مرتب نادرتر میشدند» و میداند اردوگاههای کار اجباری معروف به «گولاگ» چطور جایی است: «جهنم یخ زده که انسانها در آن به شمارههایی بدل میشدند که به خاطر سپردنشان دشوار و خط زدنشان بسی آسان بود.»
در اینجا، آنچه برضد زندگی است مرگ نیست، خود زندگی است؛ مرگ فقط کار را تمام میکند. پست شدن و به خواری زیستن و ناآزادبودن است که ضدزندگی است.
در چنین عصرهایی، زیست انسانی ــ در همه شئونش ــ شکلی از ریخت افتاده پیدا میکند. هیچ تضمینی برای بقای حتی سنتها و آیینهای کهن نیز وجود ندارد. هرآنچه بتواند یادآور شأن انسانی و حرمت آدمی باشد از کسی که حکومت محکومش کرده سلب میشود؛ و این تنها محدود به مدت حیات شخص نیست، که تا پس از مرگش هم به قوت خود باقی است. درواقع، عوامل حکومت حتی مردگان را هم راحت نمیگذارند. دفن مردگان هم خالی از حرمت است.
راوی نمونهای از این تفاوت را در داستان «گوری به سبک وسیاق اروپایی» آورده است: «مراسمها بیشترشان بی سروصدا و شتاب زده انجام میگرفتند؛ چندان وجه مشترکی با مراسم گذشته که وصفشان را شنیده بودم نداشتند، یعنی خاک سپاریهای شایسته، آن چنان که مناسب تدفین تمام انسان هاست، به خصوص کسانی که با حقیقت زندگی کرده اند، همانند کولیا دوفچنکو یا ــ خیلی ساده ــ تمام آدمهای خوب.»
و این بی حرمتی درسی به کودک هشت ساله میدهد که ساده است، اما عمیق: «به روشنی، به نظرم میرسید که در این شرایط هم باید با بلشویکها ــ که میتوانستند بکشند، ولی قادر نبودند قربانی شان را به شیوه انسانی به خاک بسپارندــ تفاوت داشته باشیم. حتما از ترسشان بود.»
مرگ، اما برای همه به یک شکل رخ نمینماید؛ و از مرگهای تکرار شونده در این کتاب خودکشی است که نوع مرگ عوامل حکومت است. دلیل خودکشی این دسته از افراد دو چیز است: یا قدرت تحمل جنایت هایشان را نداشته اند یا اندک انسانیتی در آنها باقی مانده بوده است: «وادیم خودکشی کرده بود؛ پس یعنی اینکه هنوز انسان بود.»
شر در حکومتهای تمامیت خواه شری ساختاری و مدرن است. شری که رخ میدهد چیزی بیش از قوه و توان و رذیلت شخصی است، شری است افراطی، به این معنا که ظاهرا هیچ انگیزه انسانیای برای انجامش درمیان نیست. تبدیل آدمهای معمولی به چرخ دندههای سیستمی که جز شر خروجی منطقی دیگری نمیتواند داشته باشد از ویژگیهای سیستم یا ساختار نظامهای توتالیتر یا تمامیت خواه است که نمونههای اصلی و بزرگ آن در سده بیستم حکومت هیتلر و استالین بودند.
در دل این ساختارها، آدمها به شدت و جدیت دسته بندی میشوند و به طرفداران حکومت که مدام باید وفاداری خود را اثبات کنند یا دشمنان تقسیم میشوند؛ و دشمن کسی است که نخواهد با حکومت همکاری کند یا چرخ دندهای در دستگاه دهشتناک آن باشد. شاهد این وضعیت در این مجموعه داستان جایی است که کولیا، یتیم بچهای که او را تحت فشار گذاشته اند که پدر و مادر کشته شده اش را انکار کند، به دوست هم کلاسی اش میگوید: «یک روز به حساب من هم میرسند، به حساب تو هم همین طور، مگر اینکه شروع کنی به لودادن. یا میروی گولاگ، یا کارت به لودادن میکشد؛ انتخاب دیگری وجود ندارد.»
این چنین سیستمهایی بسیار پیش آورده که حتی مادر و فرزند یا زن و شوهر خصم هم شوند. به عنوان نمونه، تانیا از همراهی با دوستانش که از خانوادههای محکومان و تبعیدیها هستند و علیه استالین و ستمهای او حرف میزنند سر باز میزند و میگوید: «نمی توانم با شما بیایم، چون که...، چون که در این صورت از مادرم متنفر میشوم. او کمونیست است. یک عکس استالین بالاسر تختش است.»
یا، در داستانی دیگر، یکی از مأموران امنیتی که تصمیم میگیرد برای ساخت گوری شایسته برای کودکی که با گلوله کشته شده یاری برساند فقط یک نگرانی دارد و آن هم زنش است: «زنم کمونیست است. او میتواند بچه هایش را هم لو بدهد، چه برسد به شوهرش .... من این آدم را میشناسم. خودم یکی از آن هایم.»
همین مأمور در واگویههای اعتراف گونه اش به راوی میگوید که درست است که کسی را به دست خودش نکشته، اما شکنجه داده و محکوم کرده است. او که به ثمره زندگی اش نگاه میکند با حسرت میگوید: «من، به عکس، هیچ چیز خلق نکرده ام؛ کاری جز ویران کردن نداشته ام. نمیتوانم چیزی بسازم، چیزی ارائه بدهم، حتی چیزی را که لگدمال کرده ام از نو مرمت کنم. زیرا این چیز دیگر وجود ندارد. الان من دشمن خودم هستم، جهنم خودم هستم، باعث ترس خودم هستم. [..]یعنی هنوز هم حق زندگی کردن دارم؟ [..]از خودم متنفرم. نمیدانم چطور یا چه موقع این طور شد.»
این نگاه یادآور دیدگاهی است که نویسنده در داستانی دیگر مطرح میکند: «ضمیر ما همه چیز، هر کاری را ثبت میکند و هیچ کس نمیتواند از آن فرار کند. قراول همیشه تکرار میکرد: “اگر قدرت نداشته باشی، هرچه با دیگران کردهای باید با خودت هم بکنی. چون قدرت مجال این را میدهد که یکریز مرتکب قتل شوی و بعد گناهانت را از یاد ببری. ”»
چنین نظام هایی، به موازات شر، چیز دیگری هم خلق کرده و بر جای میگذارند و آن هم شاهد است. پیوتر بدنارسکی میتوانست هر چیزی باشد جز شاهد: ماهی گیری که بود، شاعر و نویسندهای که هست ...، اما او ــ ورای همه اینها و پیش از همه این هاــ یک شاهد است. شأن شاهد رسالتی است که در بسیاری موارد ناخواسته به فرد حوالت داده میشود؛ به عبارتی، فرد در شرایط خاصی به «مقام شاهد» مبعوث میشود.
شاید اگر بدانیم داستانهایی که او در «برفهای آبی» نوشته برگرفته از واقعیت است، بر تکان دهندگی آن بیفزاید. او در مصاحبهای این نکته را یادآور میشود که ۹۰ درصد آنچه در کتاب آمده واقعیت است. در آخرین داستان، زنی به پتیا، راوی کتاب، میگوید: «پسر! مواظب خودت باش! باید کسی باقی بماند تا شهادت دهد.» این جمله، همان طورکه رسالت و وظیفه پسر به او یادآوری میشود، ماندن برای شهادت دادن را به انگیزهای برای بقا تبدیل میکند.
پیوتر بدنارسکی از بازماندگان/ نجات یافتگان است که به گفته جورجو آگامبن، فیلسوف ایتالیایی معاصر، باید به نیابت از غرق شدگان سخن بگوید. اما این باری بس سنگین است؛ لازمه شهادت دادن به یادآوردن است. یاد برای بازماندگان عصرهای آهنین سنگین است، از خیسی خون و جان و جسد. آنان که مانده اند بار شهادت را بر دوش میکشند، چنان که مسیح در مسیر جلجتا صلیبش را.