انگار در این قضیه چیزی شبیه به قانون مورفی درجریان است: هرچه محلیتر و بومیتر بنویسی جهانیتر میشود و هرچه برای جهانی شدن تقلا کنی و سعی کنی ادای کارهای خارجی را دربیاوری بدتر میشود و نه هم وطنانت تو را میخوانند و نه خود خارجیها که اصل جنس را سراغ دارند. درست همین ماجراست که به طول وتفصیل نیاز دارد.
تا اینجای کار، درباره زبان ترجمه صحبت کردیم، زبانی خنثی و بی اثر که شبها رؤیای جهانی شدن را میبیند و روزها در وطن خودش هم غریب میافتد.
این سطرهای ناب از «خیرالنساء» قاسم هاشمی نژاد را بخوانید:
«در ارسی طاقچه اکنون جلد تیماج از شگون کم داشت. خیرالنساء پیش از هر کار دستی کشیدش به نوازش. چرمِ سوخته، زیر انگشت هاش، خانه بندیهایی برجسته داشت. لای آن را که باز کرد شمسهای پیدا شد از طلای افشان و لاژورد. خم شد تا بهترک تماشا کند. آفتاب صبح تو میزد از شیشههای هفت رنگه و انعکاس آن بر ورقِ مهره زده رنگها میبازید جادویی. ناگهان از دل رنگها عطری نامنتظر پرید؛ بوی کوکنار و فلفل و حنا شنید و باز بوی نافذ هزاران گیاه بی نام دیگر. بی اختیار عطسه زد. رگی به گیجگاه چپش برداشت به تپیدن.»
شاید هم تأثیر گرایشهای گلوبالیستها باشد که تصوری این چنینی را به جان ادبیات انداخته است. اما سؤال اینجاست که این رؤیای خارجی طورنوشتن چه معنایی دارد؛ اصلا این خارج کجاست؟! به معنای تحت اللفظی اگر نگاه کنیم، هرچه آن سوی مرزهای ما باشد خارج حساب میشود، از مغولستان بگیر تا لهستان، چک، آلمان، آرژانتین، آمریکا و بی شمار سرزمین دیگر؛ اما، اگر به اثر روانی قضیه دقت کنیم، میبینیم که این تلقی از «خارج» چیزی است به شدت محدود.
به نظر میرسد که سادگی بعضی از آثار انگلیسی زبان (به ویژه از نویسندگان آمریکایی که در نوع خودشان شکلی از ساختارشکنی یا مشخصه سبکی هستند) و البته بعضی دیگر که به مدد «زبان ترجمه» ساده شدهاند (!) تأثیر کاذبی این چنینی ایجاد کرده و باعث شده است که عدهای برای پیداکردن مخاطب در آن سوی مرزها سعی کنند از این گونه کتابها کپی برداری کنند.
«در محله ایکه نوئو، کسی نبود که وصف دماغ ذن چی نایگو را نشنیده باشد. دماغ او به درازای پنج-شش بند انگشت، و سروته یکی، از بالای لب فوقانی شروع میشد و به زیر چانه اش میرسید. ذن چی پنجاه سال تمام از وجود حی وحاضر این دماغ خون به دل شده بود ــ از روزگار جوانی که وردست کاهن بود بگیریم تا وقتی که به مقام والای کاهنی معبد کاخ امپراتور رسیده بود» [۱]کاش نقاشی مرکبی ابتدای داستان را میدیدید ــ بی نظیر است!
عناصر محلی و خاصی که آکوتاگاوا استفاده میکند در یک جغرافیای محدود و کوچک تعریف شدهاند، اما ــ برعکسِ تلقی جهانی شدن (به آن گونهای که در بالا آمد) ــ تمام مخاطبان را در سرتاسر جهان مجذوب خودش کرده است؛ شاید دلیلش این باشد که هنوز هم خرده فرهنگها و فرهنگهای بومی و محلی و آشنایی با آنها برای مردم جهان امروز چیزی جذاب است که باعث میشود خواندن هر صفحه از چنین آثاری شبیه به سفری باشد به یک منطقه خاص و متفاوت.
«چند روز بعد در ال آرمریا، وقتی از رود میگذشتیم، به پترونیلو فلورس برخوردیم. برگشتیم، اما خیلی دیر شده بود ــ به ما شلیک کرده بودند. پدرو سامورا پیش افتاد و مهمیزی به قاطر قزلش ــ که بهترین حیوانی بود که میشناختم ــ زد و چهارنعل تازاندش؛ و پشت سر او، ما که روی گردن اسب هایمان خم شده بودیم، گروهی تاختیم. کشتار وحشتناکی بود. این را فورا نفهمیدم، چون در رود زیر لش اسب مردهام مانده بودم و جریان آب مسافت زیادی ما را با خود برد تا اینکه به آبگیر کم عمقی که پر از شن بود رسیدم.» [۲]
متن بالا از ادبیات خارجی است، آن متن بالاتر هم، اما زمین تا آسمان باهم فرق دارند و اتفاقا جزو آثاری هستند که جهان شمول به شمار میآیند. اگر با این قیاسها به این نتیجه برسیم که بعضی از دوستان مقوله جهان شمولی را تماما وارونه متوجه شدهاند، این سؤال باقی میماند که پس، اگر بخواهیم اثری جهان شمول یا درمقیاس جهانی بنویسیم، چه باید بکنیم؟ اثری بنویسیم که همه مردم دنیا بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند و همذات پنداری کنند و آن را روایتی خوب و تأثیرگذار بشناسند.
«خب، خوش آمدید! میبینم که از حرفهای من وحشت کردید. بفرمایید بنشینید و برایم تعریف کنید.
با این سخنان، آناپاولونا شرر معروف که ندیمه و از محارم ملکه مادر، ماریا فیودوونا، بود، در ژوئیه ۱۸۰۵، بر سبیل خوشامدگویی از پرنس واسیلی، که مردی متشخص و بلندپایه و نخستین مهمان مجلسش بود، استقبال کرد. آناپاولونا چند روزی بود که سرفه میکرد و به قول خودش به گریپ مبتلا شده بود.» [۳]۱- «دماغ» در مجموعه داستان «پرده جهنم»، نوشته ریونوسوکه آکوتاگاوا، ترجمه جلال بایرام، نشر روزگار نو.
۲- «دشت سوزان» در مجموعه داستان «دشت سوزان»، نوشته خوان رولفو، ترجمه فرشته مولوی، نشر ققنوس.
۳- «جنگ و صلح»، نوشته لئون تالستوی، ترجمه سروش حبیبی، نشر نیلوفر.
با احترام عمیق به آنتوان چخوف، چخوف نازنین.