تولیت آستان قدس رضوی: قهرمانی تیم‎‌های ملی کشتی، گسترش وحدت و همدلی را در جامعه رقم زد قطار مهربانی چه مکان‌هایی برای اقامه نماز مکروه است؟ سخن رهبر انقلاب درباره مجتهدان زن، صرف توصیه نیست بلکه الزام‌آور است «نقاره‌چی»؛ داستان زندگی زنده‌یاد احمد قوام شکوهی و پیوند تاریخ، حرم امام رضا(ع) و ادبیات نوجوان تولیت آستان قدس رضوی: رسالت علمای دینی، افشای توطئه‌های دشمنان و حفظ کیان اسلام است تهیه و توزیع بسته‌های فرهنگی با موضوع فرهنگ رضوی برای کشورهای همسایه فواید شگفت‌انگیز آیت‌الکرسی پرونده‌های جانبازی ساماندهی می‌شوند مصطفی محدثی‌خراسانی دبیر یازدهمین جشنواره شعر بسیج شد آغاز ثبت‌نام مرحله جدید عمره مفرده درب طلایی جدید حرم حضرت عباس(ع) نصب شد + فیلم انفاق، بدون مرز | آموزه‌های دینی درباره مسئولیت‌پذیری اجتماعی چه می‌گویند؟ آیت‌الله علم‌الهدی: وظیفه خطیر ائمه‌ جمعه در درجه اول، جذب جوانان به مساجد است راه‌اندازی برج فناوری ایثار | حمایت از ۱۱ هزار نخبه شاهد و ایثارگر قهرمانان تیم ملی کشتی جمهوری اسلامی ایران به حرم مطهر امام‌رضا(ع) مشرف شدند آغاز رقابت مسابقات قرآن بسیج سراسر کشور از ابتدای آبان ۱۴۰۴ مشهد، خاستگاه فقیهی که علم را با اخلاق آمیخت | نگاهی به خدمات علمی و اجتماعی آیت‌الله مروارید آغاز ثبت‌نام المپیاد علمی حوزه‌های علمیه سراسر کشور تأکید بر ترویج فرهنگ رضوی و نهج‌البلاغه در مدارس کشور
سرخط خبرها

قصه‌های امام‌رضا(ع)

  • کد خبر: ۳۳۰۴۷۲
  • ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۳
قصه‌های امام‌رضا(ع)
از روستا تا بجنورد آمدنش را هر روز اشک می‌ریخت از غم حانیه. از ترسش، از دل‌شوره‌اش از بیماری‌ای که به جانش خزیده بود و تحلیلش می‌برد.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

گچ روی انگشت‌هایش را فوت کرد و گفت: تا همین‌جا بسه، نکته‌ای، سؤالی، چیزی ندارید؟ و یکی از ته کلاس با شوق گفت: آقا میشه زنگ بعد هم همین رو ادامه بدید؟ خیلی باحال بود و لبخند زد و گفت: نه زنگ بعد ریاضی داریم و هرچیزی سر جای خودش. همین رو مرور کنید کیف کنید تا جلسه بعد.

همه زنگ‌های آن روز تمام شد، طبق معمول غروب بود و او بود و جاده. از روستا تا بجنورد آمدنش را هر روز اشک می‌ریخت از غم حانیه. از ترسش، از دل‌شوره‌اش از بیماری‌ای که به جانش خزیده بود و تحلیلش می‌برد. نذر کرده بود توی دلش که تو امام‌رضای منی، تو بزرگ منی، من چهل روز، چهل قصه و فضیلت و روایت از خوبی‌های تو می‌گویم و عشق تو را در دل این بچه‌ها می‌کارم و آب می‌دهم و مراقبت می‌کنم و تو به جایش فقط پلک بچرخان و به حانیه‌ام زل بزن. همین شفایش می‌شود و امروز روز سی‌و‌نهم بود. فردا جمعه بود باید چه می‌کرد. دکتر گفته بود بیاردش برای آزمایش آخر و نمی‌توانست انتخاب کند نذر را یا حانیه را. دو خط اشک از گوشه چشم‌هایش جاری بود.

خیلی گریه کرد، خیلی خواست خیلی تمنا بود. به خانه رسید موتور را زد روی جک بغل که کلید توی در بیندازد و برود تو که حانیه را بیدار نکند. دنبال کلید بود که در چلق کرد و وا شد. حانیه در را باز کرد. حانیه‌ای که راه نمی‌توانست برود حرف نمی‌توانست بزند پشت در بود، گفت: سلام بابا، یه آقایی اومد گفت به بابات سلام برسون بگو قصه‌هات خیلی قشنگه هر سال بگوشون.

پیرمرد بازنشست شده ولی هر سال سالی یک چله برای بچه‌های مسجد؛ قصه‌های امام‌رضا (ع) می‌گوید.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->