حالا که صحبت از خلق شخصیت شد، حتما برای خیلیها این سؤال پیش میآید که چطور میشود شخصیتهای جذاب و ماندگار خلق کرد؟
در تاریخ ادبیات، داستانهای زیادی هستند که فراموش شدهاند، اما شخصیتها ماندهاند. ما شاید خط داستانی «جنایت و مکافات» را دقیق به یاد نیاوریم، اما راسکولنیکوف هنوز در ذهنمان راه میرود. شاید تمام ماجرای «بوف کور» را نتوانیم بازگو کنیم، اما آن راوی بیقرار مالیخولیایی هنوز در گوشمان زمزمه میکند. این ماندگاری تصادفی نیست؛ حاصل شخصیتپردازی درست است.
شخصیت جذاب، نه الزاما «خوب» است، نه «قهرمان» و نه حتی «دوستداشتنی». شخصیت جذاب یعنی شخصیتی که خواننده نتواند نسبت به او بیتفاوت بماند.
یکی از رایجترین اشتباهها این است که نویسنده فکر میکند با توصیف مستقیم میتواند شخصیت بسازد: «او مردی عصبی، باهوش و منزوی بود.» این جمله اطلاعات میدهد، اما شخصیت نمیسازد. شخصیت زمانی شکل میگیرد که ما عصبیبودن، هوش و انزوا را در عمل ببینیم.
به تعبیرای.ام. فورستر در Aspects of the Novel، شخصیت زمانی زنده است که بتواند ما را «غافلگیر کند، اما همچنان باورپذیر بماند». یعنی رفتار او باید از درون منطق خودش بجوشد، نه از توضیح نویسنده.
هیچ چیز به اندازه «مسئله حلنشده» شخصیت را زنده نمیکند. شخصیتهایی که همهچیزشان معلوم است، گذشتهشان روشن است، انگیزهشان شفاف است و مسیرشان مشخص؛ معمولا خستهکنندهاند.
هملت جذاب است، چون نمیداند چه باید بکند. اما بوواری جذاب است، چون فکر میکند میداند و اشتباه میکند و ایوان ایلیچ جذاب است، چون تازه در آستانه مرگ، مسئله اصلی زندگیاش را میفهمد.
شخصیت بدون مسئله، شبیه آدمی است که به مهمانی آمده، اما هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
آدمهای واقعی متناقضاند؛ شخصیتهای خوب داستانی هم همینطور. شخصیت جذاب، همزمان میتواند شجاع و ترسو، مهربان و خودخواه، صادق و فریبکار باشد.
داستایفسکی استاد این تناقضهاست. شخصیتهایش دائما بین ایمان و انکار، اخلاق و جنایت، عشق و نفرت در نوساناند. به همین دلیل است که بهقول جوزف فرانک، شخصیتهای او «روانشناسی ندارند، بلکه میدان نبرد روانیاند».
اگر شخصیتت فقط یک ویژگی داشته باشد، کارتونی میشود؛ اگر چند ویژگی متضاد داشته باشد، انسانی میشود.
شخصیت جذاب الزاما شخصیتی نیست که دوستش داشته باشیم.
ما از یاغی «گتسبی بزرگ» لذت میبریم، نه، چون اخلاقی است، بلکه، چون تراژیک است. از مکر مکارانه ایگو در «اتللو» متنفر میشویم، اما نمیتوانیم چشم از او برداریم.
به تعبیر ناباکوف، «ادبیات دادگاه اخلاق نیست». شخصیت جذاب، بیشتر از آنکه خوب باشد، صادق است؛ صادق با تاریکی خودش.
یکی از سریعترین راههای کشتن شخصیت، این است که همه شبیه نویسنده حرف بزنند. شخصیت جذاب، زبان خاص خودش را دارد:
ریتم جمله، دایره واژگان، سکوتها، تتهپتهها.
در داستانهای چخوف، شخصیتها اغلب حرفهای مهم را ناقص میزنند. در همین نگفتنهاست که شخصیت شکل میگیرد.
هر شخصیت گذشته دارد، اما گذشته نباید به شکل «شرح حال» تحویل خواننده داده شود. گذشته باید مثل سایه عمل کند؛ گاهی دیده شود، گاهی فقط حس شود.
در «چراغها را من خاموش میکنم»، ما همه زندگی کلاریس را نمیدانیم، اما سنگینی سالها تکرار و فروخوردگی را حس میکنیم. این همان گذشته فعال است، نه توضیحی.
شخصیت جذاب تغییر میکند؛ یا در برابر تغییر مقاومت میکند.
یا شخصیت در طول داستان تغییر میکند، یا آنقدر لجوج است که تغییر نکردنش فاجعه میسازد. هر دو حالت، اگر آگاهانه باشند، جذاباند.
اما شخصیت ایستا بدون منطق، فقط راکد است. (اجازه ندهید این نکته در شما شائبه ایجاد کند که شخصیت ایستا در ادبیات داستانی جایی ندارد؛ در مجالی دیگر بیشتر به این مورد میپردازیم.)
خلق شخصیت جذاب یعنی ساختن انسانی که انگار قبل از داستان هم وجود داشته و بعد از پایانش هم به زندگی ادامه میدهد. شخصیتی با مسئله، تناقض، زبان، زخم و انتخاب.
شخصیت خوب نه برای خوشآمدن خواننده ساخته میشود، نه برای نمایش مهارت نویسنده؛ بلکه برای این ساخته میشود که جهان داستان را وادار به واکنش کند.
اگر شخصیت درست ساخته شود، داستان خودش راه میافتد؛ و اگر شخصیت شکست بخورد، هیچ پیرنگ درخشانی نجاتش نخواهد داد.
با احترام عمیق به ماریو بارگاس یوسا یا به تلفظ پرویی ماریو وارگاس جوسا.