به گزارش شهرآرانیوز؛ حسین خدادادی یک مهاجر افغانستانی است که سالها در جبهههای دفاع مقدس ایران حضور داشته است و هنوز هم جراحتهای جنگ و ترکش آن را با خود دارد. روزی به عیادتش در طبقه دهم بیمارستان ساسان رفتیم از او پرسیدیم، حالا از رفتنت در جبهه پشیمان نیستی؟
نگاهی تندی به ما انداخت و گفت: «من ایران را دوست دارم و مثل کشور خودم میدانم. این حق آب و خاک و مسؤلیت من بود که به جبهه رفتم. با تمام سختیها و مشکلاتی که کشیدم بهترین دوران زندگی من در جبهه گذشته است. حالا هم میبینم، هیچوقت پشیمان نبوده و نمیشوم، چون به حق به جبهه رفتم و آن را تکلیف شرعیم میدانستم.»
خدادادی تنها رزمنده و تنها جانباز افغانستانی جنگ ایران نیست. دهها و صدها نفر دیگر مثل او در ایراناند و خیلیهایشان هنوز از مشکل اقامت در ایران رنج میبرند. با او گفتگویی انجام دادهایم.
آقای خدادادی، کی به ایران آمدید؟
من ده ساله بودم که دست در دست پدر و برادرم از مرز رد شدیم و آمدیم به ایران. سال ۱۳۵۵ و پیش از تجاوز نیروهای نظامی شوروی سابق به افغانستان بود. پدرم از مقلدین حضرت امام (ره) و شخصیت با نفوذی در منطقه بود و مسئولیت جمعآوری وجوهات شرعی مردم را به عهده داشت. وقتی به ایران آمدیم مدتی ساکن شهر مشهد بودیم و بعد به شهرستان ورامین آمدیم. در این جا هم پدرم وجوهات شرعی مردم را جمعآوری میکرد. گاهی وظیفه رساندن وجوهات جمعآوری شده را من و سیدی که از کاشمر بود بر عهده میگرفتیم و به منزل آیتالله مرعشی نجفی آیت الله گلپایگانی و آیت الله پسندیده که نماینده حضرت امام (ره) بودند میرفتیم و تحویل میدادیم. همزمان در روستای قاسم آباد ورامین پیش آقایی کار میکردم که در زمان دفاع مقدس پسرش معاون عملیاتی نیروی هوایی بود. او پدر شهید اردستانی بود. در چنین شرایطی من کمکم خودم را شناختم و دیدم که در کشوری زندگی میکنم که درگیر جنگ نابرابر و تحمیلی شده است و من هیچ تفاوتی با مردمش ندارم و در همهی مسایلش هم سهیم هستم. جرقههای حضور در جبهه از همان زمان در ذهنم زده شد.
شما که ملیتی غیر ایرانی داشتید با چه انگیزهای ثبت نام کردید؟
عرض کردم من در شرایطی خودم را شناختم که در ایران زندگی میکردم و هرچه آدم خوب و قابل احترام میشناختم و میدیدم یا اهل مسجد بودند یا جبهه. چون خودم اهل مسجد بودم، بیشتر با آنها در تماس بودم. اما انگیزه رفتن به جبهه بعد از آشنایی من با بچههای سپاه تقویت شد، آنهم بر اثر یک اتفاق. در مسیر روستای قاسم آباد، آنها آمده بودند که با خانواده یک شهید افغانستانی دیداری داشته باشند. در جمع آنها پاسداری بود به نام اکبر مهابادی که به مرور زمان خیلی با هم رفیق شدیم. هرچه بیشتر با دوستان پاسدارم انس میگرفتم، بیشتر شیفته میشدم. اما میدیدم که بعضی از آنها وقتی به جنگ میروند، بر نمیگردند و شهید میشوند. این موضوع خیلی روی من اثر گذاشت. آنها، از بهشتیان روی زمین بودند و حد بالایی از خودشناسی داشتند. اگر جوانی در آن زمان نماز نمیخواند و به جبهه میرفت وقتی بر میگشت نماز شب خوان میشد. در چنین فضایی من احساس کردم که من هم وظیفه دارم در جنگ شرکت کنم. وقتی برای ثبت نام در سپاه ورامین رفتم زمستان سال ۶۱ بود و هیچ مشکلی برای ثبت نام من نبود. مشکل من در کارت شناساییام بود که مرا ۱۵ ساله نشان میداد. (با خنده)، اما با دست بردن در کارت، سنم را ۱۶ ساله ساختم و مشکل من هم رفع شد. اما احساس کردم که مشکل دیگری پیش خواهد آمد.
چه مشکلی؟
بله، در صف ثبت نام با جوانی برخوردم که یک وقتی سیلی آبداری به من زده بود و احساس خوبی از او نداشتم. فکر میکردم شاید مشکل دیگری هم برایم ایجاد کند. آرزو میکردم که با او در یکجا قرار نگیریم. اما در تمام مراحل آموزشی با هم بودیم. باز هم در پادگان امام حسین (ع) در تقسیم بندی خدا خدا میکردم که با من نباشد، ولی باز هم با هم افتادیم. در یک گروهان، در یک گردان و حتی در یک دسته. دوره آموزشی ما زمستان سردی بود که مصادف شده بود با دوره ۲۸ بسیج. شاید بیش از ۳۰۰۰ نفر از رزمندگان ایرانی آنجا حضور داشتند، ولی تعداد افغانیها حدودا به ده نفر میرسید. در آن شرایط من به شدت بیمار شدم و تنها کسی که به مراقبت از من پرداخت همان شخصی بود که من خدا خدا میکردم با او نباشم. او شهید عباس تاجیک پور بود. (با بغض میگوید) حالاهر وقت که دلم میگیرد بر سر مزارش میروم و با او درد دل میکنم. در پیشوای ورامین دفن است.
چه زمانی و کجا به جبهه اعزام شدید؟
از آموزش دیدگان دوره ۲۸ تعدادی را به لبنان فرستادند، ولی من نپذیرفتم و گفتم: فقط جبهه ایران. من طالب این بودم که جایی بروم که درگیری شدیدی باشد. دوست داشتم که سرنوشت من در روزهای اول حضورم روشن شود که رفتنی هستم یا ماندنی. حتی به اعزام کردستان هم رضایت ندادم، چون میگفتند که آنجا هوا سرد است و درگیری هم کم است. ولی باز هم تقاضایم پذیرفته نشد و شدم عضو نیروی ویژه، که وظیفهاش حفاظت از مکانهای خاص بود. با همان نیرو مدتی در لانه جاسوسی خدمت کردم. در پایان دوره آموزشی یک دوره تخصصی را هم سپری کردیم و شهید تاجیک پور امدادگری را آموخت و من کار کردن با آرپی جی ۷ را آموختم. اولین باری که به جبهه رفتم پادگان دوکوهه بود و عجیب دل ما گرفته بود.
از پادگان دو کوهه به سایت ۵ و ۶ در تیپ زرهی رمضان رفتم و در آنجا پاسبخش شدم، پیک هم بودم و در روزهای آخر حضورم آر پی جی میزدم. در دوران پاسبخشیام، از نوجوانی بسیجی بود که هیچگاه او را فراموش نمیکنم. نامش عباسپور بود و بعدها به شهادت رسید، به حدی ریز نقش بود که کوچکترین لباس و پوتین برایش بزرگ بود. ولی دل و جرئت شگفت انگیزی داشت. در تیپ رمضان سنگر دیدبانیای بود به نام شهید باهنر که دورترین سنگر تیپ هم به شمار میرفت. عباسپور همیشه خواهش میکرد که شبها او را در سنگر شهید باهنر ببرم. همیشه هم او را با موتور به سنگر میرساندم، شبی از او پرسیدم که عباسپور در این دل شب و این تاریکی از تنهایی نمیترسی؟ او به من گفت: کسی که برای رضای خدا آمده است از چه بترسد، از دشمن، او هم جان دارد اگر او اسلحه دارد من هم دارم. جنگ که مثل کشتی نیست که من کوچکم و او درشت، از چه بترسم؟ شبی در نوبت نگهبانیش رفتم تا بیدارش کنم، دیدم نیست. چراغ دستی را انداختم باز هم دیدم نیست. مجبور شدم دو سه نفر از دوستانش را بیدار کنم از آنها پرسیدم که عباسپور کجاست؟ همه گفتند سر جایش است، جایی نرفته. دوباره برگشتم و پتویش را کشیدم، به والله قسم از بس که جثهاش کوچک بود لابلای چروکی پتو محو شده بود و من متوجه نشده بودم. شهید عباسپور از کرج اعزام شده بود. در جبهه عباسپورهای زیادی حضور داشتند که هنوز بی نام و نشان مانده اند.
در تیپ زرهی رمضان غیر از شما افغانهای دیگری هم بودند؟
تا جایی که من میشناختم غیر از من کسی نبود. ولی در لشکر ۵ نصر افغانیهای زیادی بودند. از اتفاقات نادر، یکروز یکی از افغانیهای لشکر ۵ نصر قهر کرده و راه دشت عباس را پیش میگیرد. غافل از آن که اگر از میدان مین هم سالم بگذرد، باز هم به طرف عراقیها میرفت، اما بچههای تیپ ما او راگرفته بودند. من او را سوار موتور کردم و به پادگان اصلی لشکر ۵ نصربردم. اما دم در به او اجازه ورود نمیدادند در همین اوضاع و احوال ماشینی آمد که آقای قالیباف در آن بود. پیش او رفتم و او هم با اخم نگاهم کرد و گفت چه خبر است؟ من از اتفاقی که رخ داده بود برایش گفتم، او هم اجازه ورود داد و هم دستور داد که به مشکل مبارز افغانستانی رسیدگی شود. در قرارگاه کربلا هم تعدادی از مبارزان مهاجر را دیدم. در ایستگاههای صلواتی بین راه هم زیاد بودند. در منطقه طلائیه بسیاری از آنها روی ماشینهای سنگین کمپرسی و لودر در پشتیبانی کار میکردند.
شما در بخشی از صحبتهای خود گفتید که مدتی مسئول اسکورت نیروها در کردستان بوده اید، چه موضوعی شما را به کردستان کشاند و چه اتفاقی افتاد که به این مسئولیت برسید؟
در بهار ۱۳۶۲ از جبهه جنوب تسویه حساب گرفتم و رفتم به کردستان. آنجا دچار عارضه چشم شدم و دکتر معالج از من پرسید که در عملیات خیبر بودی؟ گفتم بله. گفت باید به پشت خط برگردید. گفتم من تازه آمده ام؟ گفت: نه باید برگردی. نامهای نوشت و مرا به بیمارستان نجمیه تهران معرفی کرد. بعد از مرخص شدن دوباره به کردستان رفتم. از قبل با برادر رضایی آشنایی داشتم و ایشان در آنجا مسئول اعزام نیرو بود. او میدانست که من رزمی کار هستم و جسارتی هم دارم. یادم است که در پادگان امام حسین در دوران آموزشی سه نفر بودند که ۶ پله را از پایین به بالا جفت پا میپریدند، یکی از آنها من بودم. دراسکورت هم نیاز به آدم جسوری بود که بتواند نیروهای اعزامی را در فاصلههای دور هدایت و حمایت کند. شاید این ویژگی باعث شد که مسئول اسکورت شوم. در بعضی موارد دویست یا سیصد کیلومتر دورتر نیرو اعزام میشد و ارتباط بیسیم هم قطع میشد. آنجا خلاقیت و جسارت مسئول اسکورت نقش مهمی داشت که از خودش و همراهانش محافظت کند. چون ضد انقلاب در مسیر راهها کمین میگذاشتند. از بیجار که میرفتیم میدیدیم که در هر چند صد متر دو سرباز برای امنیت راه ایستادهاند و هر بیست کیلومتر یک ژاندارمری بود و آنها وظیفه داشتند که از هر دو طرف جاده، ده کیلو متر را تامین امنیت کنند. بسیاری از سربازان تامین امنیت جاده توسط تک تیر انداز منافقین به شهادت میرسیدند. خود آقای رضایی هم با برادر همسرخود در کمین منافقان در نزدیکیهای سقز در منطقه (سُنتِه) به شهادت رسیدند. هنگ ژاندارمری در چند صد متری آنها بود و نتوانسته بود به کمکشان برود.
به عنوان نمونه از سختیهای آن زمان بگویم که من مدت یکسال شده بود از دوستم عباس تاجیکپور خبر نداشتم. موقع اعزام نیرو بود، سپاه هم برای محافظت روستاها نیرو میفرستاد تا ضد انقلاب روستاها را محل تغذیه پایگاهشان قرار ندهد و مردم آسیب نرساند. از این رو بچههای سپاه آخرین خانه روستا را پایگاه میساختند، خانههایی که معمولا متروکه و غیر مسکونی بودند. بچهها آنها را تمیز میکردند و سیم خاردار میکشیدند میشد پایگاه. یکروز دیدم که شهید تاجیکپور با وضعیت بسیار آشفته و نامناسب میآید، تعجب کردم و با ناباوری پرسیدم که این چه وضعی است؟ تاجیکپور گفت: تو در شهری و از روستاها خبر نداری. من تازه از روستا آمده ام. خدا لعنت کند رژیم شاه را که به این مردم نرسیده است. فقر در اینجا بیداد میکند. حالا که جمهوری اسلامی میخواهد کاری کند، ضد انقلاب نمیگذارند. وظیفهی ماست که برای آنها کار کنیم. ما در روستایی هستیم که به خاطر شدت فقر و مشکلاتش دو ماه است حمام نرفتهام. باورت میشود؟
اگر از سنگینترین ماموریت خود در بخش همراهیها یادآوری کنید، یاد چه ماموریتی میافتید؟
روز ۱۵ خرداد سال ۶۳ بود که مصادف شده بود با ماه رمضان. مردم هم به خاطر تماشای رژه رفتن نظامیان در پارک بانه جمع شده بودند که هواپیماهای عراقی سر رسیدند و بانه را در چهار نوبت بمباران کردند. من در پایگاه بودم که مسئول ستاد آقای رسولی آمد و گفت که آماده شو برایت ماموریت سنگینی دارم. باید تعدادی از مجروحین را که حدود سیصد نفر هستند به تبریز ببری. اگر امشب نبریشان ممکن است که بسیاری از آنها از شدت خونریزی شهید شوند. اتفاق وحشتناکی بود اکثر مجروحین غیر نظامی بودند. با اینکه امنیت جاده تامین نبود و شرایط هم اضطراری بود با توکل بر خدا راه افتادیم. تعداد مجروحین به حدی بود که هرچه ماشین سالم در بوکان بود برای حمل مجروحین بسیج شدند. آمبولانس، مینی بوس، اتوبوس و... مجروحین را حتی در وسط راهرو اتوبوسها هم جا داده بودیم. پیش از حرکت به همه رانندهها دستور دادم که با فاصله حرکت کنند که اگر به کمین منافقین برخوردیم حداقل یک یا دو ماشین گیر کند نه تمام کاروان. شب بسیار سخت و دلهره آوری بود. وقتی ما به بوکان رسیدیم غذا تمام شده بود و بدون توقف در شهرهای سقز، میاندوآب و بناب یکسره تا عجبشیر رفتیم. ما آنجا از شدت خستگی توقف کردیم، ولی مجروحین را برادران سپاه عجبشیر تا تبریز همراهی کردند.
آقای خدادادی هر چهقدر فکر میکنیم، باز هم این مساله برای ما عجیب است. اینکه در دنیای پرررنگ مرزهای امروزی، شما یک مرد افغانستانی چرا تصمیم گرفتید در جبهههای ایران حضور پیدا کنید؟ دوست دارم بیشتر سر این «چرا» توقف کنیم؟
اینکه چرا ندارد. من در کشوری زندگی میکردم که که امنیتش امنیت من بود و هیچ تفاوتی با اتباعش نداشتم. تنها چیزی که بر دل آدم سنگینی میکند تبعیض است، که این مسئله را در جبهه هرگز ندیدم. در جبهه بهشتیان و مردان خدا بودند با نفسهای پاک. یادم است که در سال ۶۳ وقتی ما در تیپ زرهی از شدت خشکی و بی آبی نماز باران خواندیم، دو روز بعد شب هنگام چنان باران شدیدی بارید که چند سنگر را تخریب کرد. مسئول دستهی ما نخواسته بود که ما ۲۳ نفر را که تازه از عملیات برگشته بودیم بیدار کند و خودش به تنهایی چادرهای ما را پلاستیک گرفته بود در حالی که پاسدار کادری بود. پاسداران کادری در جبههها آنقدر ایثار و خود گذشتگی داشتند که لباس فرمشان که سبز رنگ بود را نمیپوشیدند، تا رزمندگان احساس دو رنگی نکنند و لباس خاکی میپوشیدند.
در چه عملیاتی شما مجروح شدید؟
زمانی که گردان خیبر شکل گرفت، من آنجا رفتم و آرپی جی زن شدم و در منطقه طلائیه، گلوله توپی در کنارم منفجر شد وتر کش آن به من اصابت کرد. آن روز مجروحین خیلی زیاد بودند، خیلی از مجروحان با جراحتهای شدیدتر از من بعد از پانسمان دوباره میجنگیدند و من هم بعد از پانسمان زخمهایم در خط ماندم. بعدها که به تهران آمدم و عکس گرفتم، دکتر معالجم گفت: این ترکشها قابل عمل نیست، شاید یک وقتی خودش خارج شود. به مرور دو تا از آنها خارج شد و سومی که اصلی هم بود عفونت کرد. در طلائیه هم، تحت تاثیر هوای آلوده به گاز شیمیایی قرار گرفتم، چرا که پیش از آن که به آنجا برسم منطقه را بمب شیمیایی زده بودند. آنجا مجروحانی را دیدم که تمام بدنشان تاول زده بود و مدام با دست بر سرشان میزدند. وقتی خودم را با آنها مقایسه میکردم خیال میکردم تنها گاز اشک آور خوردهام. اما از تاثیر مخرب آن گاز و این که چقدر میتواند پیامد سنگینی داشته باشد بی خبر بودم. مدتی هم در دشت عباس بودم. در دهکده حضرت رسول که از مناطق عملیاتی فتح المبین بود افتخار آشنایی با شهید زین الدین را پیدا کردم. ایشان جوان خوش اخلاق و خوش برخوردی بودند که با دقت به حرفهایم گوش داد و سریع هم دستور رسیدگی دادند.
با این وضعیت شما چند درصد جانباز محسوب میشوید و معیشت زندگی شما از کجا تامین میشود؟
من در پرونده جانباز ۱۵ درصدی هستم که حق اشتغال به کار را هم دارم. مدتی هم مستمری میگرفتم. حالا هم که با کمک دیگران زندگیام را میچرخانم. در همین اواخر حکم حقوق جانبازیام صادر شده است، ولی هنوز چیزی نگرفته ام. امیدوارم مشکل هرچه زودتر بر طرف شود. به خاطر این که نتوانستم جریان مجروحیتم را ثابت کنم، مرا ۱۵ در صد زده اند. آنها میگفتند که شما گزارش دو پاسدار دارید، ولی من این موضوع را نمیدانم که چیست؟ آن زمان دوستان بسیاری داشتم که حالا نیستند و هر کسی دنبال زندگیش رفته است. شاید اگر ببینمشان هم نشناسم. یادم است که یک روز در جایی یک نفر مرا دید و پرسید که شما خدادادی نیستی؟ گفتم: چرا خودم هستم. گفت: میخواهم حالا بدانم وقتی در طلائیه با آر پی جی تانک عراقی را نشانه گرفتی و زدی به تانک اصابت نکرد چرا نشستی و گریه کردی؟ این اتفاق زمانی بود که عراقیها ما را دور زده بودند و هر آن ممکن بود اتفاق وحشتناکی رخ بدهد. آنجا من شلیک کردم و به هدف نخورد. به او گفتم: در آن وضعیت یک گلوله تفنگ به سختی به سنگر میرسید، هدر رفتن گلوله آرپی جی گریه داشت، نداشت؟
هشت سال دفاع مقدس پر است از روایتهایی که نقش امدادهای غیبی را برجسته میکند. شما میتوانید روایت دیگری از این دست، از مشاهدات خودتان بگویید؟
روزهای آخر اسفند ماه سال ۶۲ بود، من در تپه ای مستقر بودم که کاملا پشت خط مقدم را زیر پوشش داشت. لشکر ۵ نصر هم تازه در پشت خط مستقر شده بودند و ضد هوایی هم نداشتند. ناگهان دیدم که چند فروند هواپیمای عراقی آمدند و درست در جایی که لشکر ۵ نصر مستقر شده بود، سه بار در آن منطقه دور زدند. بعد بی آن که بمبی بریزند دور شدند و بمبشان را در کوهها انداختند. چون من از آن بالا نگاه میکردم و وضعیت لشکر را هم میدیدم اگر مورد حمله قرار میگرفتند اتفاق وحشتناکی میافتاد. این حادثه را من یک امداد غیبی میدانم که بخیر گذشت و خدا نخواست خلبانهای عراقی بمبشان را بریزند.
از دوستان شهیدت بگو، از نامهای شان، از خاطرات بسیاری که از آنها داری، ما هم دوست داریم از آنها بشنویم
دوستان زیادی داشتم که به شهادت رسیدند. نمیدانم از عباس تاجیک پور بگویم که در راه مهاباد توسط منافقین تیرباران شد و به شهادت رسید یا از شهید ملکی و یا از شهید احمد مسعودیان. در پادگان توحید بودیم و روز عید بود. من میخواستم از پادگان خارج شوم، اما مسعودیان مانع من شد و گفت که ما در حال آماده باش هستیم و شما نباید خارج شوید. به خاطر این جریان تا مدتها از او دلخور بودم. یکروز دیدم در صبحگاه آمد و مرا به آغوش گرفت و شروع کرد به حلالیت خواستن و گفت: که عازم جبهه است. بعد از رفتن او شاید بیست روز هم نگذشته بود که خبر شهادتش آمد و ما برای تشییع جنازه او به زادگاهش روستای جواد آباد رفتیم. آن روز بسیار گریه کردم هم برای او و هم برای خودم. او تازه عروسی کرده بود و پدر پیری داشت، پسرش بعد از شهادتش به دنیا آمد.
خاطرات دوستان شهیدم بخشی از زندگیام به شمار میروند. هیچکدامشان را نمیتوانم فراموش کنم، اما خبر شهادت شهید نادری هیچگاه رهایم نمیکند. شهید نادری تک فرزند بود و پدرش آمده بود دنبالش که او را برای مراسم عروسیش ببرد. او عصری برای ملاقات پدرش به ستاد اعزام نیرو آمد و برای جمع کردن وسایلش باید به محور بر میگشت. وقت برگشتن او به من گفت: خدادادی ژ ۳ من تازه تعمیر شده است احتمال دارد خوب عمل نکند، وضعیت راه هم روشن نیست بیا با هم برویم. من هم تفنگم را برداشتم و با او همراه شدم. محور آنها در روستای آخکن، بین جاده سقز و بوکان بود. شب آنجا بودم که منافقین حمله کردند و درگیری شدیدی شد. فردایش من دوباره به ستاد برگشتم و شهید نادری با دو رزمندهی دیگر به قصد بررسی منطقه رفتند که حین بازرسی در کمین منافقین افتاده و اسیر میشوند. وقتی خبر مفقود شدن آنها به ستاد رسید ما مانده بودیم که به پدر پیر نادری چه بگوییم. از یک سو پدر نادری مدام از ما میپرسید که نادری چه وقت بر میگردد، از آن طرف ما هم خبر نداشتیم که چه اتفاقی افتاده، فقط میگفتیم که به یک ماموریت سه روزه رفته است. سه روز بعد جنازههای آنها را در کوه پیدا کردیم که بر اثر ضربات چوب به شهادت رسیده بودند. آن اتفاق، اتفاقی بسیار تلخی بود. جنازه شهدا را در آمبولانس گذاشته بودیم و پدر مظلوم شهید نادری را در ماشین دیگری سوار کردیم. انگار روح پدر او خبر دار شده بود. رنگ چهرهاش به زردی گراییده بود و ملتمسانه از من میپرسید که خدادادی جان، پس نادری کجاست چرا من بی او تهران بروم. من از روی ناچاری به او گفتم که نادری با دو تن از مجروحین به تهران رفته است. در حالی که او با پسر شهیدش همسفر بود و نمیدانست.
حالا پس از ۲۰ سال، وقتی دل شما برای آن روزها تنگ میشود، چه کار میکنید؟
بهترین دوران زندگی من درجبهه گذشته است. با تمام سختیها و مشکلاتی که دیدهام و حالا هم میبینم، ولی هیچ وقت از رفتنم پشیمان نیستم، چون میدانم به حق بوده و به حق رفتم. حالا هم هر وقتی دلم میگیرد. میروم سر قبر شهدا و آنجا خطاب به خودم میگویم، خدادادی اگر تو مشکلی داری زندگی هم میکنی، ولی شهدا در اوج جوانی بی هیچ توقعی رفتند تا اسلام به سرفرازی برسد و ایرانی که تو در آن زندگی میکنی به سر فرازی برسد. من ۳۲ سال در این مملکت زندگی کردم. این حق آب و خاک و مسئولیت من بوده که جبهه رفتم. یکبار رفته بودم سر قبر شهید مسعود ملکی، مسئول گلستان شهدا میگفت: چند روز پیش یک افغانستانی آمده بود و بر سر قبر شهیدی گریه میکرد و میگفت: این قبر برادر من است و من تازه پیدایش کردم. نام شهید ضامن علی بود؛ و در پایان چه میخواهید بگویید؟
این جملات را از روی اعتقاداتم میگویم، اولا دوست ندارم ایران ضعیف باشد و کسی اتباعش را تحقیر کند. من در سفر عراق دیدم که زایران ایرانی و افغانستانی چقدر از هم حمایت میکردند. ریشه این حمایتها بر میگردد به مشترکات اعتقادی و فرهنگی ما. این را هم فراموش نکنید که من به خاطر جبهه رفتن از این نظام اسلامی چیزی نخواستم. چون من این مملکت را از خود میدانستم و دفاع از آن را هم واجب. باورم این است که ایران تنها کشوری است که صدای حمایت جهانیاش از مسلمین بلند است و برای ما همین کافی است. چون ما معتقد به اسلام و ولایت فقیه هستیم. در هرجایی از دنیا باشیم و بند از بند ما هم جدا کنند، نباید از این نظام دست بکشیم و، چون هیچ مرجعی به اندازه آیت الله خامنهای برای جامعه اسلامی تاثیرگذار نیست، باید مطیع امرش باشیم. اگر امروز نسل جدید این دیار مرا نمیشناسند مقصر نیستند. این وظیفهی دولت و مسئولین بود و هست که امثال مرا برای آنها معرفی کند. من در سالهای حضورم در جبهه پیک بودم، مسئول اسکورت بودم، پاسبخش بودم و آرپی جی زن هم بودم. حالا هم افتخار میکنم که جانباز دفاع مقدس هستم، با این همه نباید نادیده گرفته شوم و فرزندان من که مادرشان هم ایرانی است دچار تبعیض شوند.
منبع: محمدسرور رجایی؛ تسنیم