محدثه شوشتری | شهرآرانیوز؛ ما همیشه جنگیدهایم؛ یک روز برای زندهماندن در وطن؛ یک روز برای دلکندن از وطن؛ روزی برای پناهآوردن به اینجا و دور از وطن؛ روزی دیگر برای یک لقمه نان شب و حالا جنگ با کرونا. این میدان جنگ جدید ما مهاجران است. جنگی در میدانی که او میتازد و ما با دستهای خالی میخواهیم درامان بمانیم. نه پولی برای گذران زندگی داریم، نه بازار کاری است که دلخوش به آن باشیم. وسط این میدان، کرونا، اما نه به جیب ما کار دارد و نه شکم ما. شاید بتوانیم بگوییم این واپسین جنگ ما مهاجران است.
رخشان، اینها را از پشت چرخ خیاطی کیفدوزیاش در «شلوغبازار» گلشهر برایمان میگوید؛ شلوغبازار همان راستهبازار معروف در گلشهر، محل اصلی رفتوآمد مهاجران افغانستانی است. چهرهها در راسته شلوغبازار هم پشت ماسکها پنهان شدهاند. از آن شلوغی قدیم که شانهبهشانه آدمها باید از بازار رد میشدی، دیگر خبری نیست. پا به هر مغازه که میگذاریم، حرف از اوضاع خراب بازار است و دودوتاچهارتایی که با زندگی مهاجران در ایام کرونا سازگار نیست و حرف از اینکه درد کرونا اگرچه مشترک است، رنجش بین ایرانی و غیرایرانی یکی نیست.
خیابانهای گلشهر هم هرچند هنوز خلوت نیستند و رفتوآمدها بیشتر از هر جای شهر به چشم میآید، مهاجران ساکن در این محله نگراناند. آنها این محله را مثل خاک خود میدانند؛ سرزمینی کوچک، آرام و بیحاشیه که شاید اسم رسمیاش گلشهر باشد، اما به «کابلشهر ایران» معروف شده است. برای روایت روزهای کرونایی مهاجران به این شهرک و میانه شلوغبازار آمدهایم.
رخشان از اندوه روزهای کرونایی میگوید و روزهایی که او از پشت ماسک سهلایه، پرده مغازه خیاطیاش را کنار میزند و چشم میکشد در «شلوغبازار»، اما خبری از مشتری نمیشود. رخشان میگوید: «وقتی کرونا آمد، با خودم گفتم این شاید جنگ آخر باشد. دیگر توانی برای جنگیدن و زندهماندن ندارم. ۱۷سال پیش، همان روزی که پدر و برادرم را سر بریدند، دیگر افغانستان برایم جای ماندن نبود. از جنگ خسته بودیم و دل کندیم از خاک آباواجدادیمان. با همسر و سه بچه قدونیمقدم پناه آوردیم به مشهد.»
آن روزها برای ماندنمان در اینجا جنگیدیم. چند بار میخواستند ما را عودت بدهند (طرح بازگشت مهاجران غیرمجاز)، اما خدا خواست تا با درستشدن کارت آمایش و دیگر مدارک، بگذارند زیر سایه امامرضا (ع) بچههایم را بزرگ کنم.
سه فرزند دیگر را هم در مشهد به دنیا آوردم که اصلا افغانستان را ندیده و تا چشم باز کردهاند در این شهر بودهاند. تمام این ۱۷سال را شوهرم سرگذر رفته به کارگری و خودم پای چرخ کیفدوزی نشستهام. از موقعی که کرونا آمد، نه از بازار کار شوهرم خبری بوده و نه بازار کیفدوزی خودم. بازار اصلا رونق قبل را ندارد. سفارشها خیلی کم شده. هر سال نزدیک فصل مدرسه، چندهزارکیف میدوختم، اما امسال انگار کسی در ایام کرونا دنبال کیف مدرسه نبود.
رخشان همین پاییز که بیاید، پنجاهساله میشود، اما نمیداند دهه ۵۰ زندگیاش با جیب خالی و ترس از بیماری کرونا و آینده فرزندانش چه خواهد شد. هر روز به داستان همسایه دیواربهدیوار خانهاش فکر میکند که یکماه در بستر بیماری افتاده بود، اما حتی ۱۰هزار تومان پول کرایه تا رفتن به دکتر و آزمایشگاه را نداشت، چه برسد به هزینههای دیگر.
همسایهها شنیده بودند که همه علائم کرونا را دارد، اما پول ندارد و گوشه خانه افتاده است. شبها پشت در خانه، یک بشقاب غذا در ظرف یکبارمصرف میگذاشتند و زنگ در خانه را میزدند و منتظر بازشدن در نمیماندند تا نکند کرونا بگیرند. همینقدر کار از دستشان برای هموطنشان برمیآمد.
رخشان میگوید: «هنوز هم ناهید، زن همسایه، خوب نشده و وقتی کوچه سوتوکور است، صدای سرفههایش تا پشت در خانهاش میآید. شاید اگر او یک مهاجر نبود، در این حالوروز رها نمیشد.»
از مغازه کیفدوزی رخشان، بهسمت پایین بازار میرویم. بیشتر مغازهداران شلوغبازار از کسادی بازار میگویند و ترس از کرونایی که اگر مبتلا شوند، دردشان یکیدوتا نخواهد بود.
بهمن، مغازه پوشاک دارد و این روزها به قول خودش اگر روزی یک پیراهن هم بفروشد، روز خوب اوست. بهمن کرونا و درد مهاجران را فقط در یک جمله بر زبان میآورد: شاید درد یکی باشد، اما رنج یکی نیست و برای ما مهاجران مضاعف است.
بهمن جوان است و هنوز آرزوهای بسیاری برای خودش دارد. او هم مثل خیلی از جوانان افغانستانی ساکن مشهد، افغانستان را ندیده. وقتی میگوییم «دوست نداری روزی در کابل زندگی کنی؟»، میخندد و میگوید: کابل ما همینجاست؛ اینجا کابل شهر ایران است.
پدر بهمن دو ماه پیش به کرونا مبتلا شده و خوب شده، اما تجربه آن روزها برای خانواده بهمن، چیزی متفاوت از ۲۰سال حضورشان در مشهد بوده است. بهمن انگار از مرگ پدر حرف میزند، آنقدر که تا پای جاندادن پدر را براثر کرونا دیده است؛ دو هفته افتادن پدر در بستر بیماری و نفسهایی که اول به شماره میافتند و بعد نفسکشیدن آنقدر سخت میشود که به نفستنگی میافتد.
نصف شب پدرش را به ۵ بیمارستان مختلف مشهد میبرند، اما هیچکدام پذیرش نمیکنند و هرکدام به بیمارستان دیگری پاس میدهند. دست آخر آنها نگران ازدسترفتن پدر، او را به یکی از بیمارستانهای خصوصی مشهد میبرند. دو هفته دیگر پدر در بیمارستان از کرونا درد میکشد و وقتی هم مرخص میشود، هنوز حالش مثل همیشه نبوده است.
۸میلیونتومان هزینه بیمارستان پدر بهمن میشود. هرچند در این سالها آنها یک خانه کوچک ۶۰ متری نزدیک شلوغبازار خریدند و درآمد بخورنمیری داشتند، برای ۸میلیونتومان پول نقد اندوختهای نداشتند. بهمن موتورسیکلتش را میفروشد تا خرج بیمارستان را بدهند و پدرش را ترخیص کنند.
بهمن گلایه میکند که چرا برای مهاجران هزینه خدمات کرونا زیاد است. او از تلویزیون ایران شنیده بود که خدمات بیمارستان برای کروناییها رایگان است، اما آنها نتوانستهاند پدرش را رایگان درمان کنند، چون بیمارستانهای دولتی پذیرش نکرده و گفتهاند ببریدش در قرنطینه خانگی.
جانمحمد یکی از بهبودیافتگان کروناست که ساندویچفروش سر نبش شلوغبازار، نشانی مغازهاش را به ما میدهد. مغازه جانمحمد، خواربارفروشی است. حالا با ماسک و حائل پلاستیکی که از سقف تا روی پیشخوان فروش کشیده است، هر روز کرکره مغازهاش را بالا میزند و منتظر مشتری مینشیند. خاطره خوبی از روزهای کرونایی خودش و روزهای پیش و پس از خلاصیاش از کرونا ندارد. بیشتر از درد کرونا و نگرانی از اینکه خوب میشود یا نه، نگران شکم زن و بچههایش و نگران اجاره خانه و اجاره مغازهاش بوده است. جانمحمد سالها کارگر سرگذر در میدانهای مشهد بوده و حالا که پیر شده و توان کار یدی را ندارد، مغازه باز کرده است. سههفتهای که به کرونا گرفتار شده بود، همسرش مغازه را چرخانده.
به قول خودش از جنگ با کرونا آمده و مرگ را پشت سر گذاشته است. جانمحمد به جان پرستاران و پزشکان ایرانی دعا میکند، هرچند از نحوه رسیدگی در بیمارستان گلایه دارد. میگوید: «به آنها حق میدهیم که با آن لباسها و ترس از کرونا کلافه و خسته باشند، اما یک بیمار کرونایی هم در آن شرایط چشم امیدش بعد از خدا به آن هاست. قبلا هم برای عمل جراحی در بیمارستان بستری شده بودم، ولی این بار اصلا مثل آن موقع نبود؛ فضای بیمارستان انگار گردنه مرگ بود و هرکس آنجا بود، خودش را در مرز مرگ و زندگی میدید. خیلی خوب به ما رسیدگی نمیکردند و من ظرف دو هفته بستری در بیمارستان، ۱۵کیلو وزن کم کردم.»
جانمحمد همه حال و روز خودش را و رنج روحیاش را به درد مهاجرت گره میزند و میگوید: «مهاجران همهجا حس غربت و غریبی دارند، بهویژه وقتی به بستر بیماری میافتند و فکر میکنند به مرگ نزدیک شدهاند و خاک و آدمهایش اینقدر با آنها غریبهاند.»
با همه اینها جانمحمد به قول خودش جنگدیده است. درست از همان ۲۵سال قبل همیشه برای زندهماندن جنگیده است. اما حالا نگرانتر از قبل، فکر چرخش زندگی است و به روزهایی فکر میکند که آیا بدون کرونا خواهند رسید یا نه.