سلمان نظافتیزدی
وَمَا یَسْتَوِی الْأَحْیَاءُ وَلَا الْأَمْوَاتُ إِنَّ اللَّـهَ یُسْمِعُ مَن یَشَاءُ وَمَا أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِی الْقُبُورِ؛ و زندگان و مردگان یکسان نیستند. خداست که هر که را بخواهد شنوا مىگرداند؛ و تو کسانى را که در گورهایند نمىتوانى شنوا سازى. (سوره فاطر/ آیه ۲۲)
یکی از علاقهمندیهایم تکمیل قفسه مرگ است؛ قفسه کتابخانهام که تا امروز مرگنوشتههایش عدد ۲۰ را رد کرده است و چندوقت پیش که چندتایی از این مرگنوشتهها گوشهکنار خانه افتاده بود، یکی از اقوام سنوسالدارمان نگاهی به کتابها کرد و بعد با حس عجیبی که من را تا مرحله باریدن کشانده بود، پرسید: «حالا بالأخره مرگ سخته؟» من باید در ژست آدمی میرفتم که خیلی میفهمد اما حقیقت این است که هیچی نمیدانم، لاأقل درباره مرگ که اصلا چیزی نمیدانم؛ هرچه هم خواندم بیشتر از این که ماهیت مرگ را روشن کند، یکسری غرغرههای فلسفی بود که میتوانست نگاه آدم را به مرگ عوض کند یا لاأقل شیوه اندیشیدن به مرگ را تغییر دهد. حتی خود همین فلاسفه و متفکرین هم تهش گفتهاند که باید بیخیالش شد یا درد ندارد! مثلا «تاد می» در کتاب «مرگ» مینویسد: «سادهترین و معمولترین راه خلاصشدن از کابوس مرگ فکر نکردن به آن است. شبیه آن غژغژ ضعیفی است که گاهی از ماشینمان میشنویم... اما مرگ را نه میتوان علاج کرد و نه کنترل.» اما مرگ واقعا کابوس نیست، بیشتر نامیرایی میتواند کابوس باشد! بالأخره من بهجای جوابدادن به آن قوموخویش از کتابهای فلسفی پریدم و از دل کتابخانه پشت گلهایی که توی شیشههای قهوهایرنگ دارو روی قفسه چیدیم، دیوان شمس شفیعی کدکنی را برداشتم و این غزل را خواندم:
«به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغدریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراقفراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداعوداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که هایهوی تو در جوّ لامکان باشد
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم
به زیر پای من این هفتآسمان باشد»
و بعد بحث را کشاندیم به سمت زندگی و اینکه آرتروز با چه تشدید میشود و با چه نمیشود!
اما خب سؤال آن روز فراموش نشد، و همیشه فکر میکنم که ما درباره مرگ چه میدانیم؟ یا چرا باید درباره مرگ چیزی بدانیم؟ این دانایی سودی دارد یا تنها باری است بر ذهنمان؟ مثلا اگر شما آگاه باشید که قرار است از یک غول شکست بخورید، این آگاهی به چگونگی شکست تأثیری در نحوه شکستخوردن شما دارد؟ تنها گزاره قطعی درباره مرگ این است که ما قطعا میمیریم و این قطعیت مرگ را اگر از ته زندگی برداریم، چه چیزی برای زندگی میماند؟ اصلا تنها فعل زندگی که میتوان با خیال راحت، قید «قطعا» را برایش به کار برد، همین مرگ است. نمیتوانیم بگوییم قطعا خوشبخت میشویم، قطعا ازدواج میکنیم و همه فعلهای دیگری که به زندگی معنا میدهد! تناقض اینجا آشکار میشود که ما به قطعیت چیزی مطمئن هستیم که نه اختیاری دربارهاش داریم و نه آگاهی زیادی. ما میمیریم اما چگونه؟ کجا؟ کی؟ حتی چرا؟
اما خب ما قرار نیست از غولی شکست بخوریم؛ ما از خودمان شکست میخوریم. شاهرخ مسکوب، در کتاب «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» مینویسد: «اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمیپنداری، به درون آمده است زیرا از هیچجایی نمیآید تا خدایی راه او را بگیرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همهجا رسیده است که نفس زیستن خود به سوی نیستی رفتن است. کیست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد. پس در افسانه و حقیقت، هر امید زندگی جاوید باطل است و باید تن به قضا داد.»
بههرحال ما میمیریم و این خبر قطعی است و تکذیب نخواهد شد، اما فکر کردن درباره مرگ به معنای نفی زندگی یا دلزدگی از زندگی نیست. برایان مگی در کتاب «مواجهه با مرگ» مینویسد: «تأمل در مرگ تجلیل از زندگی است.»
زودتر از اینها قرار بود به موضوع معظم مرگ بپردازیم، اما خب نشد، نخواستیم و حالا فرصتی شد که در چند صفحه «میلان» به مرگ بپردازیم و این پرداختن در دو مسیر مشاهده و پرسش طی شده است. در صفحه چهار و پنج درباره اینکه «چرا بعضیها برای زندگی میمیرند و بعضیها برای مردن زندگی میکنند؟» میخوانید، در صفحه شش و هفت درباره نسبت سینما و مرگ میخوانید و صفحات هشت و نُه روایتهایی شخصی درباره مرگ است. دو صفحه «ادبیات» که در صفحه ده و یازده جاخوش کردهاند درباره سه کتاب با موضوع مرگ است. دو صفحه بعد روایتی از قبرستان تازهتأسیس مشهد است و در صفحات «مستندنگاری» پای حرفهای کسرا تیموری شاعر مشهدی نشستهایم که ۱۰روز در کما بوده است و در صفحه «کنتراست» هم از ته یک قبر به بیرون نگاه کردهایم.