زهرا خانی
شهریور که رخت میبندد، پاییز برای آمدن لحظهشماری میکند. پاییز میآید با کولهباری از صفا و صمیمیت، چون مهرماه را با خودش آورده است و مهر هم بوی مهربانی را به مشام میرساند. مهرماه یادآور روزهای تحصیل است و هرچه هم که زمان بگذرد باز خاطرات تلخ و شیرین حس و حال خوبش را به ما انتقال میدهد. پس از آن سالها امروز گاه همه موفقیتهای تحصیلی یا بیعلاقگی به درس خواندنمان را به آن روزها و آن آدمها نسبت میدهیم. همزمان با شروع سال تحصیلی، پای خاطرهنگاری چند دانشآموز دیروز نشستهایم تا لحظاتی را به روزهای خوش بازگردیم.
خرج سال تحصیلیام ۸ قران بود!
«جواد کزلانتوسی»، فرهنگی بازنشسته و پیشکسوت حوزه روزنامهنگاری است. وی که محصل دبستان «بهار»، یکی از قدیمیترین و مشهورترین دبستانهای مشهد، بوده است میگوید: متولد سال ۱۳۲۸ هستم. خانه ما در محله بالاخیابان بود. حاج خانم، مادرم، فقط هنگام نامنویسی همراه من به مدرسه آمد. به همین دلیل روز اول مدرسه من به همراه چندنفر از همسنوسالهایم، به سمت مدرسه راه افتادیم. همه ما منظم در صف ایستادیم و به کلاس هدایت شدیم، سپس با خندهای اضافه میکند: تنها نوشتافزاری که پدرم پس از جنگ و دعواهای طولانی با مادرم برایم خرید یک مداد دوقرانی، یک دفتر ۴۰ برگ چهارقرانی و یک مدادپاککن دوقرانی بود!
توسی ادامه میدهد: پس از اینکه به کلاس وارد شدیم و پشت نیمکت نشستیم، خانم «اقدس پارسا» که بسیار شیکپوش و مهربان بود، به کلاس آمد. همان روز خانم آموزگار شروع به درس دادن کرد و من، چون قبل از آن به مکتب رفته و توسط ملاباجی، خواندن و نوشتن آموخته بودم، شروع به خواندن کردم و خانم پارسا من را بسیار تشویق کرد. کزلان توسی که عمری در روزنامههای هماستانی قلم زده است، در پایان صحبتهایش میافزاید: همان تشویقهای روز اول شوق نوشتن را در من ایجاد کرد.
وحشت ما از شنیدن صدای زنگ دوچرخه آقای ناظم
«علیرضا یغمایی» که سالها در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد خدمت کرده است و اکنون دوران بازنشستگی را میگذراند، میگوید: در روستای جندق، (حوالی یزد) به دنیا آمدم. سال ۱۳۳۶ پسری ششساله بودم که به عنوان دانشآموز آزاد به کلاس اول ابتدایی رفتم. کلاس ما ۷ یا ۸ دانشآموز پسر داشت.
یغمایی درباره ناظم مدرسهشان نیز اضافه میکند: همه دانشآموزان برای ناظم مدرسه احترام ویژهای قائل بودند. هنوز نامش را به خاطر دارم، «سید علیاصغر آلمحمد» بود. یک انسان به تمام معنا و با جبروت که بچهها را به بهترین شکل تربیت میکرد، بهطوریکه شاگردانش در پایان دوره ششم ابتدایی، وقتی به پایتخت راه پیدا میکردند، بهترین حسابدارها و منشیها میشدند.
وی ادامه میدهد: آقای ناظم دوچرخهای داشت که هرگاه ما، صدای زنگ دوچرخهاش را در کوچههای روستا میشنیدیم در گوشهای پنهان میشدیم!
علیرضا یغمایی که در سالهای خدمتش به بابای دانشکده ادبیات دکترشریعتی، مشهور بود اضافه میکند: کتابهای درسی ما خیلی جالب بودند. ضمن اینکه الفبا و جملات را میآموختیم، زیرنویس صفحات نیز نکتههای بسیار آموزندهای درباره مباحث مختلف مانند آموزش فصول داشت.
به عشق معلم دوستداشتنی، تنها به مدرسه رفتم
«جواد خداوردی»، کارشناس مقطع متوسطه اول تبادکان، درباره خاطره روز اول مدرسه میگوید: چندروز قبل از مهر، مدرسهام را دیده بودم و تا حدودی با محیط آشنا شده بودم، اما باز هم استرس داشتم و خیلی نگران بودم. مادرم روز اول مدرسه همراهم آمد، اما بازهم به شدت ناراحت بودم.
خداوردی که در دبستان شهید کامیاب ناحیه ۲ درس خوانده است، توضیح میدهد: وقتی ناظم مدرسه را دیدم که چوبی به دست دارد، ترسم به شدت بیشتر شد. اما مهربانی خانم «بهرهمند»، معلم کلاس اولم، در همان روز اول باعث شد چوب ناظم را فراموش کنم و از فردای آن روز به عشق معلم دوستداشتنیام تنهایی به مدرسه بروم.
کفشهای معلم کلاس اولم را میبوسم
«علی نعمتی» که بسیار خندهرو و خوشبرخورد است، به عنوان کارشناس مقطع متوسطه دوم در منطقه تبادکان به خدمت مشغول است. او میگوید: روزهای اول مدرسه برای من یادآور خاطرات خوشی است. اگر آموزگار کلاس اولم، «خانم الماسی»، را ببینم خم میشوم و کفشهایش را میبوسم. البته در میانه سال تحصیلی خانم الماسی به مرخصی زایمان رفتند و آموزگاری نصیبم شد که از مدرسه رفتن بیزار شدم. آن آموزگار آنقدر بداخلاق و کمحوصله بود که من یک سال درسخواندن را رها کردم!
معلم شدن در سرنوشت من بود
«اعظم انصاری» که بعد از سالهای تحصیل با ۳۲ سال سابقه خدمت، اکنون مدیر دبستان دیهیم است از اولین روز شروع مدرسه اینگونه یاد میکند: به خاطر دارم که لباس فرمی -آبی با یقه کاموایی- پوشیده بودم که خواهرم برایم بافته بود و تل گلدار صورتی به موهایم زده بودم. آموزگار کلاس اولم خانم زیبایی بود که در همسایگی ما زندگی میکرد. از همان روز اول، یکی از دانشآموزان ضعیف را به من سپرد و گفت که از این لحظه تو معلم «مریم» هستی و باید تمام چیزهایی را که یاد میگیری به دوستت هم آموزش بدهی. انصاری با چهرهای متبسم میگوید: انگار معلم شدن از همان روز اول در سرنوشت من بود.
بگذار مادرت برگردد خانه
لیلا نعمتی، بهترین خاطره روز اول مدرسهاش را دیدن معلمی میداند که چشمهای سبز و مانتوی سبزرنگش هنوز از خاطرش نرفته است. او از ترس روزهای مدرسه در دهه ۵۰ و همراهی مادرش در رفتن به مدرسه میگوید: وقتی در صف قرار گرفتیم و به کلاس رفتیم یک آموزگار قدبلند، سفیدرو با چشمهای سبز که مانتو سبزی هم پوشیده بود، وارد کلاس شد. آن روز به شدت ترسیده بودم و گریه میکردم. خانم معلم وقتی دید که گریه میکنم، با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت: دختر گلم تو حالا یکسال بزرگتر شدهای، بگذار مادرت به خانه برود و برایت غذا بپزد. نام آموزگار مهربانم خانم سروج بود. بعد از آن روز، دیگر از مدرسه نترسیدم و به محیط آموزشی علاقهمند
شدم.
دردسر قدِ بلند برای کلاس اول
«عطاالله واحدیمقدم» که اکنون دانشآموز سال اول دبیرستان است، میگوید:، چون خیلی قدبلند بودم، روز اول که همراه مادرم به مدرسه رفتم، هرکس من را میدید باورش نمیشد که کلاساولی باشم و ناظم مدام من را دعوا میکرد و میگفت: «پسرجان برو توی کلاس خودت!»
خاطرهای فراموشنشدنی
زهرا یاوری، روانشناس کودک، که ۱۵ سال است مهدکودکی را اداره میکند باوجود علاقهاش به بچهها و دنیای آموزش، خاطره تلخ فراموش نشدنیای را از کلاس اول دبستانش از یاد نبرده است. وی میگوید: هیچ وقت از خاطرم نمیرود که خانم مرندی، معلم کلاس اولم، یکبار من را تنبیه کرد. آن زمان اغلب معلمها دانشآموزان را با خطکش تنبیه میکردند. حتی برای خودم هم پیش آمد که معلم من را بالای سکو برد و هنگامی که کنار تخته سیاه ایستادم با خطکش به کف دستانم زد!
یاوری این را هم اضافه میکند که هرچند سال اول با این اتفاق غمانگیز و دردناک شروع شد، اما باعث نشد که علاقهام به تحصیل را از دست بدهم. اما همه آموزگاران بهخصوص آموزگار پایه اول باید برای برخورد با دانشآموزان مهارت داشته باشند.