چند پاییز زنده از چاوشی طلبکارم
جلال حاجی زاده
یک بیسرِ بیدستوپا، یک نوجوان بیملاحظه ساده، یک گاو غمگین که از ۲۴ ساعت روز حداقل ۱۴-۱۵ ساعتش را در مغازه پدرش و مغازه خودش میگذرانْد، دو مغازهای که مثل دو گاراژ شلوغ بیدرآمد دو طرف خانهمان را گرفته بودند، خانهای قدیمی در حاشیه شهر. یک نوجوان بیبرنامه، بیساز، بیآینده، با موهای بلند و شلوغ و چرب، با شلوار جین رنگورورفته و کاپشنی که زیپش خراب بود. مثل من زیاد بودند، اما میتوانم قسم بخورم که در آن محله هیچکس از من افسردهتر نبود. محلههای حاشیه شهر، برعکس قیافه چرک و غمگینشان، اصلا ناراحت نیستند؛ در آنها همیشه بساط عروسی و حنابندان و بلهبرون و ختنهسوری و ... بهراه است، چون هر اتفاقی میتواند زمینهای شود برایاینکه حدود ۴۰۰-۵۰۰ جوان و نوجوان دور یک ارگ و تیمپو جمع شوند و از شب تا صبح بیدعوت و با لباس کار برقصند. وقتی میدانی قرار است تا آخر عمرت در چنین محلهای باشی، همینجا بنا یا گچکار یا صافکار یا جوشکار یا موتورساز یا دوچرخهساز بشوی، دیگر نیازی نیست غصه چیزی را بخوری، چون دردها هرروز قسمتی از تو را میخورند تا تمام شوی. ولی من، برعکس بقیه بچهها، دوست نداشتم در آن محله بمانم. من از همان نوجوانی برای شادبودن صدتا دلیل میخواستم، اما برای ناراحتبودن به هیچچیزی نیاز نداشتم، جز چند دقیقه قدمزدن توی کوچههای تاریک تکنفره و گوشکردن آهنگهای مریض. ناراحتیام از همان شادیهای دردآور بود. آنروزها که یک کلوپ کوچکِ کرایه فیلم و رایت سیدی کنار خانهمان داشتم، اسم تمام خوانندههای آهنگهای ششوهشت و بندری را میدانستم، اما هیچوقت علاقهای به دانلود و تکثیر و پخش اینجور آهنگها نداشتم؛ برایهمین روی یک برگه A۳ با فونت درشت نوشته بودم: «سیدی مجلسی نداریم؛ لطفا سؤال نفرمایید.» من اولین نفری بودم که با اینترنت دایالآپ آهنگهای غمگین دانلود میکرد و بهتعداد زیاد رایت میکرد روی سیدی و روی آن با ماژیک مشکی و خط خوش مینوشت «برای شبهای پاییز». یکی از این آهنگها اولین آهنگی بود که از چاوشی شنیدم، «کفتر چاهی من»: «کفتر چاهی من/ تنگ بیماهی من/ای قبای وصله بر/ جنگجوی بیسپر ...». شدیدا با آن آهنگ همذاتپنداری کردم، چون هر دو پدربزرگم مقنی بودند و مثل کفترهای چاهی بیشتر عمرشان را توی چاه گذرانده بودند. همانطورکه چاوشی نقش پررنگی در افسردهشدن من داشت من هم نقش بسزائی در خرابکردن روحیه دوستانم داشتم: مغازه من، با دیوارهای آبینفتی و چراغهای خاموش و دوتا بلندگوی بزرگ که صبح تا شب آهنگهای چاوشی را پخش میکردند، بهترین مکان برای گریهکردن بود. اسم مغازهام را گذاشته بودم «غریبستان». برای آنوقتها اسم خوبی بود؛ حداقل از کلوپ «محمود» و «اکبر» و «علی ارژنگ» که بهتر بود. بچهها هم به من میگفتند «گنجشک پیر». این اسم را خودم برای خودم انتخاب کرده بودم؛ هر چیزی که مینوشتم امضایش همین بود. دوست داشتم درحد توانم، شده درحد یک جعبه کبریت یک جای کوچک برای خودم داشته باشم؛ و همان جای کوچک گور من شده بود. آنروزها هر آهنگ یا آلبومی از چاوشی میآمد برای من تولدی دوباره بود، یک تولد مرگبار. هر عکس تازهای که از محسن چاوشی توی اینترنت پخش میشد آن را پرینت میگرفتم و پشت شیشه مغازه میچسباندم و زیرش مینوشتم: «آهنگ جدید آقای خاص رسید». پوستر رنگی و باکیفیت علیرضا عصار و محمد اصفهانی و ناصر عبداللهی آمده بود، ولی خبری از پوسترهای چاوشی نبود؛ هرچه بود عکسهای ساختگی بیکیفیت بود: یک کله با صدتا ژست متفاوت، با مونتاژهای فتوشاپی ضعیف. تااینکه محسن چاوشی مجاز شد. خبر مجازشدن محسن بهاندازه برندهشدن در یک قرعهکشی بزرگ خوشحالم کرد؛ انگار قرار بود تمام مشکلات زندگیمان برطرف شود. پوستر رنگی و باکیفیت «یک شاخه نیلوفر» هم آمد، ولی متأسفانه محسن در عکسش به همه پشت کرده بود، یک پشت پتوپهن که شبیه دوتا بال حبسشده زیر پوست بود. به همان پوستر هم دلم خوش بود، به جوان غمگینی که به درختها و ابرها زل زده بود. هروقت به این پوستر نگاه میکردم، ناخودآگاه بلندبلند این ترانه را میخواندم: «تو چنگ ابرای بهار/ افتادم و درنمیآم ...». آندوره، از شدت انرژی و هیجان، چیزی نمیفهمیدم، نمیدانستم این اشکها و به درودیوارزدنها تا یکجایی ادامه دارد، نمیدانستم به روزگاری میرسم که شنیدن خبر آمدن آلبوم جدید چاوشی ناراحتم میکند، چون میدانم باز قرار است یک فصل را تماموکمال ازدست بدهم. من چند فصل و چند سال شاد از محسن چاوشی طلبکارم.
قله خوشبختی کجاست؟
نهال نوروزی
مسیر خوشبختی محسن چاوشی، خواننده ۴۰ ساله، از «نفرین» در ۱۳۸۳ شروع شد، اما شاید مهمترین اتفاق کاری او، البته بعد از همکاری با مهرجویی در «سنتوری»، انتشار آلبوم «یک شاخه نیلوفر» باشد، آلبومی که ۲۳ مهرماه ۱۳۸۷ توزیع شد و امروز دیگر بیش از یک دهه از انتشارش گذشته است. چاوشی، پس از آن، تا به امروز مسیری را طی کرده و خودش را به جایگاهی در حوزه موسیقی پاپ رسانده که بعید است به این زودیها کسی بتواند به آنجا برسد. چاوشی امروز دقیقا بر روی همان قله خوشبختیای ایستاده است که در اولین آلبوم رسمیاش در جستوجوی آن بود.
امروز بیشتر کارگردانهای سینما و تلویزیون به هر شکلی که شده جایی برای صدای چاوشی در پایان یا میانه کارشان باز میکنند تا با استفاده از نام او قشر عظیمی از مخاطبان را بهسمت کار خودشان بکشند. چاوشی با چاشنی اندوه و حزن صدایش که انگار برای نسل سرخورده دیروز و امروز فراهم آمده و هوشمندی در انتخاب ترانه و شناخت دقیق ذائقه مخاطب حالا آنقدر تأثیرگذار است که بهتنهایی میتواند آمار جستوجوی شعرهای مولوی در «گوگل» را چندبرابر کند یا با انتشار آلبومش سایتهای رسمی دانلود موزیک را بهچالش بکشد و یا حتی مشکل مجوز ترانههایش را حین خوردن یک بستنی با مسئولان مربوطه حل کند.
اگر شما از آن کسانی هستید که از اوایل دهه ۹۰ به چاوشی و کارهایش علاقهمند شدهاید یا اگر از آنهایی هستید که او را با «شهرزاد» شناختهاید و تابهحال فرصت نکردهاید به کارهای گذشته او بهطور جدی گوش کنید، با شنیدن آلبوم «یک شاخه نیلوفر» که ترانههایش را امیر ارجینی، حسین صفا و خود چاوشی نوشتهاند فرصت این را پیدا میکنید که آن چاوشی قدیم را هم بشناسید (تا آنموقع آلبوم «قمارباز» هم از دالان تنگ مجوز عبور میکند)، صدای پراندوهی را که نسبت نزدیکی با پاییز دارد. از شنیدن «قله خوشبختی» و «تبریک» در این آلبوم ۱۱ ساله غفلت نکنید.
مالیخولیا در اتاقی با تخت دوطبقه
کیهان نظامدوست
حتی حالا هم که معنی «مالیخولیایی» را فهمیدهام درست متوجه نشدهام چرا زمانی این صفت را درمقام ستایش به صدای چاوشی داده بودند و هنوز هم برخیها میدهند. اینکه خودم با همین صفتْ مشتاق شنیدن صدایش شدم و یا معنی «مالیخولیایی» را با صدای او فهمیدم چاوشی را در ذهنم به این صفت لعنتی الصاق کرده است و آنقدرها هم از این موضوع حس خوشایندی ندارم. نمیدانم کیفیت آهنگهایش که سال ۸۴ برای جاشدن توی مموری گوشیام پایین آورده بودمشان روی تصورم از صدای او تأثیر گذاشته یا نه؛ بعید میدانم جوهری که در آهنگهای «کلاف سردرگم»، «عشق دوحرفی»، «رفیق خوب»، «ابرای پاییزی» و... هست با چیزی پررنگ یا کمرنگ شود؛ حقیقتش صدای او دستکاری شده باشد یا نه برای من مهم نبوده و نیست، اما میتوانم بگویم بعد از شنیدن همان آهنگهای کمکیفیت، گوشدادن آهنگهایش با بالاترین کیفیت را برای خودم واجب سماعی کردهام. بعدازظهر ۲۳ مهر ۱۳۸۷ وقتی از کافینت دانشگاه قاچاقی آلبوم «یک شاخه نیلوفر» را دانلود کردم (البته روز بعدش دو نسخه از آلبوم را ارجینال خریدم) تا همین امروز به آن یک هفته بعدش فکر میکنم. هماتاقیام نبود؛ یعنی من با تجسم «مالیخولیا» در اتاق ۳۶۸ دانشگاه فردوسی تنها بودم. نمیدانم چه شد که از همان اول آلبوم گریه کردم تا آخرش، اصلا هیچ نفسکشی در «یک شاخه نیلوفر» نبود، همهچیز بوی اندوه میداد، اندوهی که بیشتر در سطح بود و در «ابراهیم» هم ادامه داشت، اما در «ابراهیم» با اعتراض پیوند خورده بود. این را امروز مینویسم، وگرنه آنموقع آن اندوه آنقدر دلنشین بود که انگار چاوشی داشت برای خودِ خودِ من میخواند. «کجاست بگو؟» انگار برای آن روزهای من نوشته شده بود، برای کابوس تنهاماندن، برای بلایی که سر همه آنهایی میآید که دانشجوِ شهر دیگری میشوند. چه سرنوشتی شومی! انگار باید دوباره بروم سراغ شاخههای نیلوفری اندوهی که به روزگارمان پیچیدهاند و میوههایشان طعم «مالیخولیا» میدهند.