ریحانه صادقی | شهرآرانیوز؛
انسان و کشتن
ما بهعنوان انسان، خودمان را متفاوت از دیگر موجودات میدانیم. ما قابلیت تعقل، استدلال و انتقال دانش خود به نسلهای آینده را داریم و به همین سبب به نظر میرسد اعمالمان باید بر پایه تعقل باشد. اما اگر اینطور باشد، ما با سؤالی بزرگ روبهرو خواهیم بود: اگر مبنای همه اعمال ما تعقل است، چطور با انجام عملی همچون ازبینبردن همنوع خود کنار میآییم؟
ارائه پاسخ برای این پرسش بههیچوجه کار سادهای نیست. زیرا با مسئله پیچیدهای روبهرو هستیم. بخشی از پاسخ میتواند این باشد که ما آنقدری که فکر میکنیم، از دیگر حیوانات متفاوت نیستیم. البته شاید نسبتدادن ویژگیهای شخصیتی انسانی به حیوانات کار درستی نباشد.
این تشبیه ممکن است ما را دچار اشتباه انسانانگاری حیوانات کند و این تصور را در برخی ایجاد کند که دلایل و ریشههای بروز رفتاری خاص در حیوانات و انسانها برابر است. گذشته از این اشکال، بهنظر میرسد که رفتار حیوانات حاصل غریزه، احساسات و نوعی منطق است. در این میان، برخی حیوانات نسبت به دیگران بیشتر توانایی منطقورزیدن دارند و انسانها در این فهرست در بالاترین جایگاه قرار دارند.
طبیعت، تربیت و محرک
زیستشناسی تکاملی شاخهای از علم است که میگوید بسیاری (اگر نگوییم همه) رفتارهای ما از نیاکان ماقبل تاریخیمان به ما به ارث رسیدهاست. بنا بر این تفکر، ما به این دلیل دست به کشتن میزنیم که نیاکانمان این کار را انجام میدادهاند. نیاکان ما از طریق عمل کشتن، رقیبان خود را حذف و بقای نسل خود را تضمین میکردند.
به عبارت دیگر، ما از این رو خشن و متمایل به کشتن هستیم که همه نیاهای صلحطلب گونه انسان به دست نیاهای خشونتطلب او کشته شدهاند. ما طبیعت و خوی خود را از این نیاهای تندخو، تنها بازماندگان پیروز گونه انسان به ارث بردهایم.
این دیدگاه بههیچوجه جامعیت و مقبولیت عمومی ندارد. دانشمندان رشتههای مختلف آرای دانشمندان معتقد به زیستشناسی تکاملی را به چالش کشیده و معتقدند که این نظریه با سادهانگاری به تحلیل رفتار انسانها میپردازد و فقط در مقام توجیهی ژنتیکی برای رفتارهای غلط ما برمیآید.
دانشمندان اتفاقنظر دارند که مغز انسان محصول تکامل است، اما بین آنهایی که باور دارند مغز ما کارکردی مشابه مغز انسانهای عصر حجر دارد و کسانی که معتقد هستند مغز بسیار انعطافپذیرتر از آن است که زیستشناسان تکاملی میگویند، اختلافی فاحش وجود دارد.
یکی از استدلالهای مخالف در برابر زیستشناسی تکاملی این است که ذهن انسان قابلیت سازگاری بسیاری دارد و سرعت تکاملش بسیار بیشتر از آن چیزی است که زیستشناسی تکاملی توصیف میکند.
تفاوتهای فرهنگی در سرتاسر جهان حاکی از این هستند که مفهومی با عنوان «طبیعت واحد و جهانشمول بشری» وجود ندارد. وجود اوضاع محیطی گوناگون و سازگاری ما با آنها به این معناست که «طبیعت بشری» در هر فرهنگی مفهومی منحصربهفرد و متمایز است.
به نظر میرسد برای درک اینکه چرا ما دست به کشتن میزنیم، چارهای وجود نداشته باشد بهجز اینکه به سراغ ۲ مفهوم طبیعت و تربیت برویم. از منظر طبیعت، ما موجوداتی ذاتا خشن هستیم و اینکه گاهی دست به کشتن میزنیم، هیچ جای تعجب ندارد.
از منظر تربیتی، ما گونهای تطبیقپذیر هستیم و این اوضاع محیطی (همهچیز؛ از ساختار خانواده گرفته تا تأثیرات سیاسی) است که به رفتارمان شکل میدهد. درواقع شخصیت و رفتار ما احتمالا محصول تلفیق هردوی این موارد هستند و با نادیدهگرفتن یکی از این سویهها و تمرکز بر دیگری، فقط از اصل داستان منحرف خواهیم شد.
با توجه به اینکه رفتار ما همزمان حاصل تلاقی ویژگیهای موروثی گونهمان و تأثیرپذیری ما از محیط است، به چه دلیل دست به کشتن میزنیم؟ به نظر میرسد سرنخ بسیاری از پاسخهای ارائهشده برای این پرسش، به مفهوم «بقا» و تمایل بشر به آن منتهی میشود.
تجلی این مفهوم گاهی در تمایل ساده و ابتدایی بشر برای دسترسیداشتن به منابع و امکانات ظاهر میشود. چه درباره درگیری بین ۲ نفر و چه مناقشه بین ۲ ملت، تمایل یکی از طرفهای دعوا برای داشتن چیزی که در اختیار دیگری است، و در مقابل، دراختیارداشتن یا پاسداری از منابع و امکاناتی که داریم، میتواند دلیلی برای اقدام به کشتن باشد. نیاز ذهنی، منطقی یا احساسی به آن منابع، بزرگتر و قدرتمندتر از بیمیلی بشر به کشتن ظاهر میشود.
اما همه درگیریهای خشونتآمیز ما همیشه بر سر منابع صورت نمیگیرند. پس چهچیز دیگری ما را به کشتن وامیدارد؟
اختلالات روانی
اگرچه کشتهشدن فرد یا افرادی به دست دیگری در هر صورت برای بیشتر ما خبری تکاندهنده است، گاهی قتلهایی صورت میگیرند که از دایره منطق و ادراک ما خارج به نظر میرسند. دلیل بروز این جرایم چیست؟
یکی از دلایلی که بیشتر برای رخدادهایی ازایندست مطرح میشود، «اختلال شخصیت ضداجتماعی» است.
روانآزاری (سایکوپتی) و اجتماعگریزی هم که در این موارد گاهی اسمشان به گوشمان میخورد، زیرمجموعه همین اختلال شخصیتی هستند. شخصی که به اختلال شخصیت ضداجتماعی مبتلاست، هیچگونه همدلی درقبال دیگران احساس نمیکند.
این افراد درک اندکی از احساسات انسانی دارند و ممکن است برای تجربه واکنشهای معمول احساسی به سراغ موقعیتهای خطرناک یا بیشازحد هیجانآور بروند. این افراد عموما فریبکار هستند و هیچگونه احساس شرم یا گناهی بابت فریبدادن دیگران ندارند. شاید این افراد قادر به تشخیص درست از غلط باشند، با این حال، ممکن است اهمیتی برای اینگونه تمایزگذاریها قائل نباشند.
در قالب حقوقی، تشخیص درست از غلط چیزی است که اهمیت دارد. این ویژگی چیزی است که افراد سالم را از افراد ناسالم (بهلحاظ عقلی) جدا میکند. از منظر حقوقی، فرد ناسالم کسی است که توانایی تمییز واقعیت از خیال را ندارد یا قادر به کنترل اعمالش نیست و صرف اینکه شخصی زمینه اجتماعگریزی داشته باشد، بهمعنای ناسالم یا دیوانهبودن او نیست.
اینکه اختلال شخصت ضداجتماعی یک ویژگی موروثی است یا حاصل تأثیرات محیطی، هنوز موضوع بحث است، اما به نظر میرسد این اختلال محصول هردوی این موارد باشد. البته همه افرادی که به این اختلال مبتلا هستند، تمایل به بروز رفتار خشونتآمیز ندارند، اما نبود حس همدلی و تمایل به هیجان میتواند موجب گرایش این افراد به موقعیتهای خشونتآمیز شود. بسیاری از قاتلهای زنجیرهای و افرادی را که دست به کشتار جمعی میزنند، میتوان در این دسته قرار داد. این افراد به این دلیل دست به کشتن میزنند که از احساسات بازدارنده و همدلی (که طبیعتا در بیشتر انسانها وجود دارد) تهی هستند.
نسلکشی
تا اینجا فقط به مواردی اشاره کردیم که یک فرد دست به کشتن یک یا چند نفر میزند. در مواردی که ابعاد کشتار گستردهتر است و کسی که دست به کشتن میزند نه یک شخص، بلکه یک جامعه یا بخشی از آن است، چطور میتوان به تحلیل دلایل کشتن پرداخت؟ نسلکشی چگونه اتفاق میافتد؟ جوامع چگونه عملی به وسعت و شدت حذف کامل یک بخش از خود را برای خود توجیه میکنند؟
بر اساس نظریه اروین استاب، نسلکشی حاصل درکنارهم قرارگرفتن ترکیبی از مصائب و اوضاع محیطی و سازگاری روانشناختی جامعه با آنهاست. بهعقیده استاب، وقتی جامعه در وضعیت سخت قرار میگیرد، مردم درصدد پیداکردن یک مقصر یا قربانی برخواهندآمد.
این قربانی میتواند یک بخش کامل از جامعه باشد. وقتی جامعه یک بخش از خود را بهعنوان مسئول مصائبی که متحمل شده است در نظر گیرد، حذف این بخش از جامعه به راهی برای سازگارشدن با اوضاع و تحمل آن مصائب بدل خواهد شد. در این جوامع، نسلکشی بهعنوان راهحلی برای مشکل بهوجودآمده انتخاب و اعمال میشود، حتی اگر در جهان واقع نتوان هیچگونه ارتباط منطقی بین راهحل و مشکل برقرار کرد. او میافزاید این فرایند پیچیده و زمانبر است و هیچگاه بهیکباره رخ نمیدهد.
قتلهای احساسی
بهجز این موارد دیگر چه دلیلی برای کشتن وجود دارد؟ افرادی که نه از اختلال شخصیتی رنج میبرند و نه بهطور جمعی برای کشتار توجیه شدهاند، به چه دلایلی ممکن است دست به کشتن بزنند؟
میدانیم که تصمیمات بشری بر ۲ پایه تعقل و احساسات گرفته میشوند. گاهی ممکن است یکی از این ۲ مورد بر دیگری غلبه کند. قتلهای احساسی زمانی رخ میدهند که احساس بر تصمیمگیری ما سایه میافکند و دست به کشتن میزنیم. در مواردی ازایندست، ما در موقعیتهایی قرار میگیریم که احساساتمان را برمیانگیزند و بدون توجه به منطق، دست به اعمال خشونتبار میزنیم.
در قتلهای احساسی، همواره بین قاتل و مقتول پیوندی عاطفی برقرار است. این قتلها میتوانند دلایل گوناگونی داشته باشند. دلایل معمول دستزدن به قتلهای احساسی عبارتاند از: حسادت، انتقام، ترس و عصبانیت. این احساسات ممکن است آگاهانه یا ناخودآگاه در فرد وجود داشته باشند و عمل کشتن ممکن است بهناگاه یا با برنامهریزی قبلی صورت گیرد.
آنچه مسلم است، انسانها همواره به دلیلی دست به کشتن میزنند. ما روبات و عاری از احساسات نیستیم. ما خواستهها و نیازهایی داریم و توانایی رسیدن به آنها نیز در ما وجود دارد. شاید یافتن پاسخی کامل و روشن برای اینکه ما چطور اینگونه رفتار میکنیم، کار سادهای نباشد، اما اگر بیشتر درباره خودمان بیاموزیم، شاید راهی برای اصلاح خودمان و ریشهکنکردن چنین رفتارهایی پیدا کنیم.