از سر شب رفتوآمد همسایه طبقه بالاییمان بیشتر شده بود؛ از آسانسوری که طبقه ۴ را نشان میداد و صدای رفتوآمد از راه پلهها میآمد، این موضوع را میشد فهمید. بهخیال اینکه روضهای برپاست یا مراسمی خانوادگی است، یک ساعت بعد را سپری کردیم. یکیدو ساعتی گذشت و صدای گریه هم به این رفتوآمدها اضافه شد. رفتهرفته به تعداد کفشهای مقابل خانه همسایه
هم اضافه شد. همسایهها آرامآرام از این همهمه دلآشوب شده بودند. یکی از همسایهها طاقت نیاورد و به در واحد ما آمد و گفت: نگرانم. انگار اتفاقی افتاده. همه با لباس مشکی به واحد طبقه بالا رفتوآمد میکنند. تعداد کفشها مدام زیادتر میشود. صدای گریه هم از این خانه به گوش میرسد. خبری از روضهخوانی نیست، فقط صدای گریه میآید.
یکیدو تا از همسایههای دیگر هم به این جمع پیوستند و قرار بر این شد که به در خانه همسایه طبقهچهارم برویم. هنوز در همین گیرودار بودیم که یکی از خانمهای همسایه سرآسیمه از منزلش بیرون آمد و گفت: گوشیهایتان را دیدهاید؟ الان پیامک آمد. به گوشیهایتان نگاهی بیندازید. آنقدر مبهوت و نگران بودیم که با عجله به سراغ گوشیهای همراهمان رفتیم. از دیدن پیامک سرجایمان خشکمان زد. در پیامک خبر فوت خانم همسایه آمده بود و از همسایهها برای رفتوآمد ایجاد شده عذرخواهی کرده بودند.
لحظهای صورت رنگ پریده خانم همسایه مقابل چشمم جان گرفت. اینکه ۲ سال همسایه هم بودیم و تنها گاهی یکدیگر را در آسانسور میدیدیم و سلاموعلیکی خشکوخالی بینمان ردوبدل میشد، آزارم میداد.
زندگی امروزی و آپارتماننشینی باعث شده از حالوروز هم بیخبر باشیم. تنها یکیدو دهه پیش، همسایهها نزدیکترین اقوام هم محسوب میشدند. طبیعی هم بود. همه آدمها نزدیک اقوامشان زندگی نمیکنند تا در مواقع لزوم به دادشان برسند، اما همه آدمها همسایههایی دارند که میتوانند با آنها در مراوده باشند و از آنها کمک بخواهند. همان ۲ دهه پیش اگر عزا یا عروسی بود، این همسایهها بودند که مجلس را به بهترین شکل مدیریت میکردند، اما حالا همسایه از همسایه خبر ندارد. کم نیستند پیرمردها و پیرزنهایی که از فرزندانشان دورند و در آپارتمانها تنهایی روزشان را شب میکنند. کاش دستکم به این فکر کنیم که این پیری و ناتوانی یک روز به سراغ همه ما میآید. آن روز معلوم نیست فرزندی باشد که یاریمان کند یا نه، اما بیشک در همان روزهای ناتوانی همسایهای خواهد بود که به دادمان برسد. از قدیم هم میگویند از هر دست بدهی از همان دست پس میگیری. شاید اگر الان که در نزدیکیمان همسایههای تنها زندگی میکنند و کمکحالشان باشیم، در آیندهای نه چندان دور، فرد دیگری هم پیدا شود که به دادمان برسد.
شاید اگر آن پیامک نمیآمد، حتی تا بعد از مراسمهای این خانم متوجه مرگش نمیشدیم. وقتی مرگ اینقدر به ما نزدیک است، چطور از صلهرحم و همسایههایمان غافلیم؟ چطور بعد از مرگ یک همسایه متوجه میشویم غفلت کردهایم و از حالوروزش بیخبر بوده ایم؟ وقتی میشود مهربان باشیم چرا سرمان را در لاکمان فروبردهایم و دلمان برای هم نمیتپد؟ شاید وقتش رسیده است که مهربان باشیم.