شناسایی اولیای دم تنها گره پرونده قتل مرد کلاه گیسی ! زلزله، کاریز در خراسان رضوی را لرزاند (۲۵ مهر ۱۴۰۴) آغاز پیش‌فروش بلیت قطار برای آبان از فردا (شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴) سقوط مینی‌بوس در گلبهار خراسان رضوی یک فوتی و ۱۹ مصدوم برجای گذاشت مدارس مشهد در روز شنبه (۲۶ مهر ۱۴۰۴) تعطیل شد شایعه «قتل عمد» در تصادفات مربوط به خودرو‌های دارای چراغ زنون کذب است ۳ روستای ایران در فهرست روستا‌های گردشگری جهان ثبت شدند (۲۵ مهر ۱۴۰۴) جزئیاتی تازه از حادثه در معدن پروده طبس (۲۵ مهر ۱۴۰۴) چهار کشته در پی تصادف خودروی سوخت بر قاچاق در جاده سرخس - مشهد (۲۵ مهر ۱۴۰۴) ورود دادستانی خراسان رضوی به موضوع رفتار نامتعارف کارفرما با کارگر زن (۲۵ مهر ۱۴۰۴) زمان پیش فروش بلیت قطار‌های مسافری آبان ۱۴۰۴ اعلام شد+ جزئیات روز پیوند اولیا و مربیان، مسیری برای آینده روشن دانش‌آموزان | مشارکت و تعامل، حلقه مفقوده انجمن اولیا و مربیان است «شُله» جهانی‌ترین غذای مردمی در مشهد است | گفت‌وگو با یکی از شله‌پزهای جوان مشهدی که عاشقانه آن را پخت می‌کند دعوت انتقال خون خراسان رضوی از مردم برای مشارکت در پویش «یک درصد برای نجات جان انسان‌ها» نشانه‌های مسمومیت با ماهی را بشناسید آثار منفی آلودگی هوا بر سلامتی | دَم های بی بازدم سد شوریجه از ابتدای زمستان ۱۴۰۴، آب‌گیری می‌شود نماینده سازمان جهانی فائو در ایران: ۸۰۰ میلیون نفر از مردم دنیا دچار کمبود مواد غذایی هستند  کمبود این ویتامین‌ها در بدن منجر به زوال عقل می‌شود سومین همایش ملی امنیت غذایی در مشهد برگزار شد | چاره‌اندیشی نخبگانی برای بحران‌های غذایی بازنشستگان تأمین‌اجتماعی: چرا سازمان تأمین‌اجتماعی بعداز ۷ ماه انتظار، معوقات بازنشستگان را قطره‌چکانی پرداخت می‌کند؟ پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی امروز (پنجشنبه، ۲۴ مهر ۱۴۰۴) | آلودگی دست از سر مشهد برنمی‌دارد! رصد بازار مشهد درخصوص عروسک‌های حاشیه ساز ابوظبی چگونه برای خارجی‌ها جذاب‌تر از دبی شده است؟ کمبود ۵۰ پایگاه اورژانس در مشهد کلاس‌های مجازی، دردسر حقیقی خانواده‌ها | روایت چالش‌های آموزش غیرحضوری در روز‌های غبارآلود مشهد آیا مصرف نوشیدنی‌های گازدار به هضم بهتر غذا کمک می‌کنند؟ انجمن اولیا و مربیان محفلی برای هم‌افزایی ۲ نهاد خانه و مدرسه
سرخط خبرها

آغوش همیشه گرم بابا

  • کد خبر: ۸۴۴۴۷
  • ۲۶ مهر ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۴
آغوش همیشه گرم بابا
محمدرضا امانی - نویسنده

درحالی که ۲ انگشت بابا را در مشت می‌فشردم و هراسی در رگ هام جاری بود، به جاده خالی چشم دوخته بودم و فکر می‌کردم اگر هوا تاریک بشود و مینی بوس از راه نرسد، می‌خواهیم چه بکنیم؟

کلاس سوم ابتدایی بودم و کمی از سگک کمربند بابا بلندتر بودم. آن روز، غروب پنجشنبه‌ای در اواخر تابستان بود و من و بابا کنار جاده فرعی ایستاده بودیم تا مینی بوس روستا برسد و ما را سوار کند؛ مینی بوسی که برایم یک کشتی نجات بود.

آن زمان‌ها مثل حالا نبود که حتی وسط برهوت هم قطار خودرو‌ها را ببینی که آن دور‌ها می‌گذرند. روستا فقط یک مینی بوس داغان و فرسوده داشت که صبح‌ها به شهر می‌رفت و عصر‌ها هم بر‌ می‌گشت.

هوا داشت تاریک می‌شد و شک داشتیم که مینی بوس گذشته است یا نه. غرق در خیالات کودکی به دسته گرگ‌ها فکر می‌کردم که به زودی به ما حمله خواهند کرد. هر لحظه که می‌گذشت، از ترس بیشتر خودم را به پا‌های بابا می‌چسباندم.

زمستان قبل در سحرگاه یخ بندانی که برف تمام دشت را سفید کرده بود، از روی پشت بام گرگ‌ها را دیده بودم که آن دور‌ها بر سر لاشه الاغ همسایه مان جست و خیز می‌کردند. هوا به قدری سرد بود که وقتی نفس می‌کشیدم، سینه ام را می‌سوزاند. زوزه گرگ‌ها تمام اهالی روستا را روی پشت بام‌ها کشانده بود تا شاهد ضیافت هولناک گرگ‌ها باشند.

نمی‌دانم آن لرزی که به جانم افتاده بود، از سرما بود یا از دیدن گرگ ها. بابا بغلم کرد و میان پوستینی که بر شانه انداخته بود، جایم داد. گرم شدم و همان جا به خواب رفتم.

اما آن غروب تابستانی هیچ پشت بامی نبود تا ما را از شر حیوانات وحشی در امان بدارد؛ فقط جاده‌ای بود وسط بیابان که عین مار سیاهی پیچ وتاب می‌خورد و در پشت کوه‌ها ناپدید می‌شد. خانه امن ما پشت همان کوه‌ها بود.

دیگر طاقت نیاوردم و آن پرسشی را که در ذهن کودکانه ام به بزرگ‌ترین سؤال دنیا بدل شده بود، به زبان آوردم: «اگر مینی بوس رفته باشد چه؟!» تنها لحظاتی بعد از این حرف بود که قلبم آرام گرفت. بابا لبخندی زد و انگار که ترسم را فهمیده باشد، دست هایم را گرفت و من را روی پشت خودش جا داد و پیاده به راه افتاد.

چشمم به زمین بود و در تاریک روشنای دم غروب خار‌هایی را می‌دیدم که از وسط آسفالت سر بر آورده بودند. وقتی بیدار شدم، در اتاق خانه خودمان در روستا بودم. هیچ کس در اتاق نبود، اما صدای خنده جمعیتی را از حیاط می‌شنیدم.

بعد‌ها که بزرگ‌تر شدم، خیلی اوقات می‌شد که آن جاده را پیاده تا روستا رفتم. آن قدر‌ها هم که خیال می‌کردم طولانی نبود، اما برای همیشه در زندگی هر وقت خودم را وسط یک برهوت تنها می‌بینم، ترس به سراغم می‌آید که اگر هوا تاریک بشود چه؟! به بابا فکر می‌کنم و حتم دارم که هرطور شده است، من را به خانه می‌رساند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->