حسن احمدی فرد | شهرآرانیوز؛ از پایین خیابان یا به قول خودش «ته خیابان» که حرف میزند، خونی میدود زیر پوستش. اوستااحمد همه عمرش را آنجا گذرانده است. سالهای جوانی، اول کوچه «حاج ابرام» شاگردی کرده و سالهای بعد از آن در «خیابان سرخس» مغازه داشته است. آن وقتها همه ته خیابان اوستااحمد سراج را میشناخته اند؛ همه سورچیها و گاری دارها.
حاج احمد رنگ آمیز طوسی یکی از سراجهای قدیمی پایین خیابان بوده است. مغازه اش هنوز هم همان جاست، اما خودش دیگر بازنشسته شده است. حاج احمد حالا شب و روزش را با خاطراتش میگذراند؛ خاطراتی که از خلال آن میشود چندین دهه از تاریخ مشهد را به تماشا نشست.
صحبت من با حاج احمد رنگ آمیز طوسی، از کار سراجی شروع شد و به جغرافیای قدیم مشهد و زیست مردمانش کشید. حرفهای حاج احمد را بی کم وکاست اینجا نوشته ام.
مغازه ام همان اول خیابان سرخس بود. آنجا نرده کشی بود، وقتی ما آمدیم. خیابانی بود که به قبرستان قدیم و «گودخشت مال ها» میرسید؛ یعنی همین جایی که الان پارک وحدت شده است. اسمش خیابان «محبوبه» بود. مغازه ما همان اول خیابان بود. پایینتر از آن گود خشت مالها و گود عربها بود که منطقه زاغه نشین بود. زاغه نشینها در همان گود، زمین را کنده بودند و برای خودشان خانه درست کرده بودند.
از سمت میدان اعدام که بیایید، آنجا کاروان سرایی بود که الان همه اش مغازه اسباب بازی فروشی شده است. آنجا مال حاج حسن اردکانی بود. تقریبا سی مغازه داشت. یکی ش این ور خیابان، دست من بود. اردکانی فوت کرده است، اما بچه هایش هستند.
من ۲۵ ساله بودم که مغازه ام را به نهصد تومان از حاجی اردکانی سرقفلی کردم. آنجا جایی بود که گاریها جمع میشدند. گاریها میوهها را که میفروختند، برمی گشتند نزد ما. بعد از ما دیگر چیزی نبود.
گودالی بود آنجا که گاریها را میزدند داخل گودال. آنجا همه جور مغازهای برای رسیدگی به گاریها بود. یک گاری سازی بود که یک آهنگر و نجار با هم کار میکردند. یک نعل بندی هم آنجا بود. خدابیامرز، اسمش یادم نمیآید. همیشه وسایلش همان جا پای درخت بود. شبها هم وسایلش را میگذاشت در همان گاری سازی. من هم آنجا سراجی داشتم.
یک گاری یا درشکه که میآمد، اگر لوازم چرمی اش خراب بود، من درست میکردم و اگر چرخ و پَر ش خراب بود، گاری سازی بود. اگر هم اسبش نعل میخواست، نعل بندی بود. همه جور کاری که لازم بود، آنجا انجام میدادیم. دیده اید که در یک گاراژ چند مکانیک هرکدام کار یک قسمت ماشین را انجام میدهند؟ آنجا حکم همین گاراژها را داشت.
گاری وسیله اصلی در شهر بود. خیلی از کاسبیها با گاری بود و خیلی از کارها با گاری انجام میشد. نیسانهای کمپرسی که آمد، کار گاریها را خراب کرد. هر وسیلهای که قبلا برای جابه جایی اش گاری خبر میکردند، با نیسان میآوردند؛ آجر و خاک و شن و.... گاریها کنار ماندند؛ درست مثل درشکه ها. یک روزی در همین مشهد همه رفت وآمدها با درشکه بود. برادر ما ۱۰ تا درشکه داشت با ۲۴ تا اسب.
هر درشکه چندتا اسب داشت. دو رأس اسب را صبح پیش از ظهر به درشکه میبستند، دوتا را هم بعدازظهر. فرصت آب و توبره نبود. برای همین اسبها را عوض میکردند که حیوانها جان داشته باشند. مسافر زیاد بود. اتوبوس و ماشین سواری نبود. چاردوبر (اطراف) حرم درشکهها داخل ایستگاه میایستادند. آن وقت یکی یکی از جلو، مسافرها سوار درشکه میشدند و سورچیها اسبها را هی میکردند و میرفتند.
راهها هم نزدیک بود. همین کوچه پس کوچههای اطراف حرم بود؛ حوض خرابه و قبر میر و کوچه سیابون. شهر از یک طرف تا شرکت نفت و چهارراه مقدم بود؛ از آن طرف هم تا فلکه برق. از این سو تا همین ته خیابان و از آن سو هم تا دروازه قوچان. شهر همین قدر بود. درشکهها هم روی زمین سنگ فرش میرفتند و میآمدند.
اتوبوس کهنههای تهران را آوردند اینجا. اتوبوسها آمدند و جای ایستگاه درشکهها ایستادند. شوفرها داد میزدند «ارگ و باغ ملی و مجسمه و سعدآباد یک قران». کرایه درشکه پنج قران بود آن موقع. دیگر کسی درشکه سوار نمیشد. همه سوار اتوبوس میشدند. هم کرایه اش کمتر بود و هم کیفش بیشتر.
درشکهای که آن موقع قیمتش ۱۰ هزارتومان بود، یعنی دوتا اسب با یک درشکه ۱۰ هزار تومان، قیمتش رسید به ۱۵۰۰ تومان. درشکهها در مشهد از رونق افتاد؛ برای همین آنها را به شهرستانهای اطراف میفروختند؛ به نیشابور و تربت و.... برادرم همه درشکهها را فروخت و فقط یکی دوتا را نگه داشت.
در مشهد تک وتوک درشکه پیدا میشد. آنها هم شبها کار میکردند. اتوبوسها شبها کار نمیکردند و برای همین باز مردم درشکه سوار میشدند. خود من هم کارم همین بود. یکی از درشکههای برادرم را میگرفتم و شبها کار میکردم. دوازده سالم بود. بعضی شبها تا صبح کار میکردم. گواهی نامه هم نداشتم و نمیتوانستم روزها درشکه را بردارم. درشکه هم گواهی نامه داشت آن موقع ها. باید تصدیق میگرفتیم و خب به من با دوازده سال، تصدیق نمیدادند.
وقتی درشکهها رفت، من شاگرد کفاشی شدم، اما کفاشی عایدات نداشت. در همان عالم بچگی با خودم گفتم این کار درآمدی ندارد. گشتم و یک سراجی را پیدا کردم و شدم شاگرد سراجی. حاج علی موتاب آن موقعها معروف بود. سر کوچه حاج ابرام مغازه داشت. علاوه بر سراجی، لبافی هم میکرد. افسار و شلاق و همه جور لوازم چرمی میبافت، تاجر کرک هم بود.
موتابی خودش شغلی بود آن موقع ها. موتابها موی بز را نخ میکردند و بعد هشت تار از آن نخ را به هم میبافتند و نخ ضخیمی درست میشد. با آن نخ ضخیم تور میبافتند که وسیله کاه کشی و... بود. کیسه گونی نبود آن موقع ها. همین تورها بود فقط. اینها موتاب بودند.
استاد ما در جوانی اش موتاب بود و بعد آمده بود سراغ لبافی و سراجی. تربتی بود. از تربت حیدریه آمده بود و ته خیابان مغازه گرفته بود. خودش سراجی بلد نبود. در مغازه مینشست و جنس میفروخت، اما در مغازه اش استادکار سراج داشت.
اوستا عباس آنجا کار سراجی میکرد. عباس رشید اصلیتش افغانستانی بود. من هم رفتم و شدم بردست او و کار را یاد گرفتم. از روزی هشت قران شروع کردم و مزدم تا روزی هشت تومان هم رسید؛ وقتی استادکار شده بودم.
هجده سالم که تمام شد، رفتم سربازی. سربازی آن موقع مثل حالا که نبود. سه ماه در مشهد دوره دیدیم، بعد ما را فرستادند به غلامان؛ سر مرز شوروی آن موقع.
آن طرف روسها بودند، این طرف ما. ۲۱ ماه بدون مرخصی خدمت کردم. بعد هم که میخواستم بیایم، برف و باران آمد و ماشینها در گردنههای بجنورد چپ میکردند. یک ماه هم اضافی ماندیم تا هوا خوب شد و برفها آب شد و ماشینها جنس آوردند. ما چهل نفر بودیم که مانده بودیم و با همان ماشینها برگشتیم.
از خدمت که برگشتم، دوباره رفتم پیش حاج علی. دیدم استادکارم رفته و برای خودش مغازه باز کرده است در همان حوالی کوچه حاج ابرام، روبه روی مسجد. آن مسجد هنوز هست. حاج علی گفت: حالا که حاج عباس رفته است، تو بیا کار کن.
گفتم: چقدر مزد میدهی؟ گفت: همان هشت تومان. گفتم نمیشود؛ ۱۰ تومانش کن. گفتم دوره گرانی شده است. دیزی یکی شش قران شده است هشت قران؛ نان تافتون که یک قران بوده، دو قران شده است. قبول نکرد.
آدم سختی بود خدابیامرز. یادم هست به او گفتم: یک شاگرد بگیر روزی دو قران بهش بده که دست کم در مغازه را جارو کند. خدابیامرز با همان لهجه تربتی اش گفت: روز دو قران هفته اش میشود چُقذَر (چقدر)! ماهش میشود چقذر! سالش میشود چقذر! نمیخواهد. خودتان یک جارویی بزنید. حاجی خیلی سخت بود. دیگر نمیتوانستیم باهم کار کنیم. آمدم به برادر بزرگم گفتم. برادرم هم گفت: برو برای خودت مغازه بگیر.
برادرم آن موقع کالسکهها را فروخته بود و یک ماشین از حاجی مقدم خریده بود. حاجی مقدم همین جایی که الان چهارراه مقدم طبرسی است، گاراژ داشت، روبه روی شرکت نفت. آن مقدم فرودگاه هم از اسم همین حاجی مقدم است. هردو چهارراه مقدمی که هست، از اسم همین حاجی مقدم است.
اولش دور بست، گاراژ داشت. آنجا که خرابی شد، رفت نخریسی، نزدیک همین جایی که الان چهارراه مقدم فرودگاه است.
آنجا همه اش گاراژ بود. هنوز هم آن طرفها گاراژ زیاد است و تعمیرگاه ماشین و غیره. حاجی مقدم بعد از آنجا آمده بود و همین گاراژ را در مقدم طبرسی گرفته بود. اسبی هم داشت در همان گاراژ که کارهایش را ما میکردیم.
صبح به صبح اسب را زین میکرد و سوار میشد و همان دور گاراژ چند دور میزد و بعد میآمد پایین. ما دهنه اسب را میگرفتیم و میبردیم و زین و یراقش را برمی داشتیم و جمعش می کردیم.
حاجی مقدم یک وقت به برادرم گفته بود محمد! چه کار میکنی؟ برادرم گفته بود درشکه که دیگر صرف نمیکند. درشکهها را فروخته ام و فقط یکی را نگه داشته ام و با همان کار میکنم و خرج زندگی را درمی آورم.
حاجی (مقدم) وضع پدرم را هم میدانست. پدرم عاجز (نابینا) شده بود. خدابیامرز همان اول ته خیابان صرافی داشت. زمان کلاه برداری (قضیه کشف حجاب) که شده بود، رفته بود حرم. دعا کرده بود که خدایا! یا این شاه را بردار، یا چشمهای مرا بگیر که دیگر این وضعیت را نبینم... و عاجز شده بود. خدابیامرز چشم هایش مثل چشمهای خودم سبز بود... بماند که رضاخان هم چندسال بعد گورش کنده شد.
حاجی مقدم به برادرم گفته بود یک ماشین دارم که دست شوفر است. بیا بنشین کنار دستش، کار را یاد بگیر و ماشین را بردار. برادرم از آنجا شاگرد شوفر شد و کار را یاد گرفت. ماشین هم در خط «چکنه» کار میکرد، نزدیک قوچان. برای کاسبهای آنجا جنس میبردند.
حاجی پارتی بازی کرد و برای برادرم که سواد هم نداشت، تصدیق گرفت. ماشین را هم داد به او و گفت هرجور که توانستی پولش را بده. برادرم ماشین را گرفت و از آنجا دیگر با ماشین کار میکرد. برادر دیگری دارم هم هم سن وسال خودم. دست او را هم گرفت و او را هم شوفر کرد و بعد هم برای این برادرم ماشین خرید و در همان خط چکنه کار میکردند.
من هم آمدم و همین مغازه اول خیابان محبوبه را سرقفلی کردم، از حاجی اردکانی. شاگردی هم داشتم که پیش خودم اوستا شد.
با او کارمزدی کار میکردم. میگفتم اگر این افسار را ببافی یا این خاموت را آماده کنی، هشت تومان میگیری. او هم از سر صبح تا شب مینشست و کارش را تمام میکرد.
کار سراجی آن موقعها کار خوبی بود. همه درشکه دارها و گاری دارها و... مشتری ما بودند و ما برایشان زین و افسار و خاموت درست میکردیم. خاموت همان طوقی است که به گردن اسب میاندازند. دوتا چوب هم دارد که حیوان با آنها به درشکه یا گاری بسته میشود.
ما خیاط اسبها بودیم. اسبها را که میخواستند به درشکه ببندند، همه وسایل آن را ما درست میکردیم. زین برای سواری است. خاموت برای درشکه. حتی برای الاغها هم پالان میدوختیم. در شهر الاغ کمتر بود. بیشتر روستاییها الاغ داشتند، اما در شهر هم الاغ پیدا میشد.
پیرمردی داشتیم به نام مشتی حسین پالان دوز. او داخل انبار پالان میساخت. پالان قوزی دارد که درآوردنش خیلی سخت است. کار این مشتی حسین حرف نداشت. زیر پالانها گونی میانداخت و رویش را پلاس یا نمد. او برای ما پالان میساخت.
برای اسبها «برچشمی» هم درست میکردیم. سورچی که میخواست شلاق بزند به حیوان، اگر اسب شلاق را میدید، حتما لگد میپراند. برای همین، دو تا برچشمی درست میکردیم که توی «کله گی» کار میشد و حیوان با بودن آن ها، فقط جلو را میدید.
کله گی شامل افسار بود. افسارها هم دو جور بود؛ «رِشمه» بود و «شکاری». افسار رشمه، زنجیر داشت که پشت پوز حیوان بسته میشد و بیشتر برای وقتی بود که حیوان را به جایی میبستند. با آن افسار حیوان میتوانست دور خودش بچرخد. افسار شکاری، اما همه اش چرم بود. این افسار بیشتر برای سواری گرفتن از اسب بود.
خاموت هم برای گاری و درشکه بود. دوتا چوب داشت به نام «غل». این غلها از دو طرف خاموت میآمد و وصل میشد به گاری یا درشکه. بعد برای آنکه سنگینی این چوبها فقط روی گردن حیوان نباشد، از «شِلیر» استفاده میکردند که پشت حیوان مینشست و با رشتههای چرمی از زیر دستها و گرده حیوان، به تنش بسته میشد. چوبهای غل، حمایل شلیر میشد و سنگینی چوبها میافتاد پشت حیوان.
زینها هم «تنگ»ی داشت که از زیر شکم حیوان رد میشد و میشد با آن زین را محکم کرد. «پردم» (پاردم) هم بود که از روی کفل حیوان و زیر دمش رد میشد و در سراشیبیها نمیگذاشت زین روی تن حیوان جلو بیاید.
نوار چرم را لوله میکردند و میدوختند و داخلش را ارزن میریختند. بعد با سیم میزدند تا حسابی پر شود. حالا اگر این لوله تا میخورد، دیگر نمیشکست. ارزنها روی هم میغلتیدند؛ هم نمیگذاشتند که این چرم لوله مانند از ضخامت بیفتد و هم نمیگذاشتند در خم شدنها بشکند.
اینها مربوط به خود اسب بود، اما بخشی از کار درشکهها را هم ما سراجها انجام میدادیم. درشکهها کروک داشت. کروکها باز و بسته میشد. هم مخمل داشت و هم آستری. کروکها که خراب میشد، تعمیرش کار ما بود.
درست کردن چرخ و پر درشکهها کار نجارها و آهنگرها بود. «توپی» چرخ را نجارها میساختند و «طوقه» اش را آهنگرها. چرخها یک نوار لاستیکی هم داشت که از تایر ماشینها درست میشد. بهش «رزین» میگفتند. تایرها را برش میزدند و میکوفتند روی طوقهها تا چرخ نرم کار کند. رزینها که صاف میشد، باز سورچیها چرخ درشکه را میآوردند و رزین میانداختند.
بعدها کل اسباب مغازه را دادم به شاگردم به ۹۰۰ هزار تومان. خواستم هم او سروسامان بگیرد و هم خودم دیگر بازنشسته بشوم. همین شاگردم وقتی آمد پیشم، من در مسجد بودم. گفت پشه پران میخواهم. پشه پران میافتد روی صورت اسب و حیوان که سرش را تکان بدهد، بندهای پشه پران هم این طرف و آن طرف میشود و مگسها را میپراند.
پشه پران میخواست و شلاقی که با هشت تا تریشه بافته میشود. یکی برایش بافتم و کار را یادش دادم. یک روز که سری به مغازه زدم، دیدم آن پشه پران را هنوز دارد. بالای مغازه اش گذاشته بود. گفت این را نمیفروشم؛ این یادگاری شماست.