سید جواد اشکذری - «سعید تشکری در 20 تیر 1342 در قوچان به دنیا آمد و در 19 بهمن 1400 به دلیل خون ریزی معده در مشهد از دنیا رفت.» آنچه گفتیم یک جمله بود، اما او در این 58 سال زندگی پرفرازونشیب، آثار بسیاری در زمینه های ادبیات نمایشی و نیز ادبیات داستانی خلق کرد و به یادگار گذاشت. حوزه های فعالیت استاد تشکری زیاد است؛ از نمایشنامه نویسی و فیلم نامه نویسی در تلویزیون تا رمان نویسی و نگارش داستان کوتاه و بلند؛ از نقدنویسی و کارگردانی تئاتر تا نمایشنامه نویسی و پلاتونویسی در رادیو. زنده یاد تشکری نگاه بسیار عمیق اما مدرنی به همه اتفاقات فرهنگی و هنری کشور داشت. وجود او به عنوان تئوریسینی متفکر و دارای اندیشه در حوزه های دینی، به خصوص رضوی، در عرصه های هنر و ادب مشهد بسیار بااهمیت و برای آن ها غنیمت بود. بیشتر نوشته های تشکری در راستای هنر دینی و ادبیات شهودی بود و در رثای امام رضا (ع)، مشتاقانه قلم زده و آثار ماندگار بسیاری در حوزه ادبیات، تئاتر و تلویزیون خلق کرده است. بدون شک زنده یاد تشکری هنرمند متعهدی است که چه در سال های سلامت در حوزه تئاتر و چه در زمان بیماری تلاش داشت چراغ هنر دینی را روشن نگاه دارد. بیشتر نمایشنامه ها، رمان ها و داستان های تشکری درباره امام رضا (ع) بود. جای خالی این خادم فرهنگ رضوی در سال های آینده بیشتر احساس خواهد شد و به طورحتم انتشار نیافتن آثار این هنرمند متعهد و برجسته تئاتر کشور، خلل بسیاری در هنر و فرهنگ رضوی ایجاد خواهد کرد. باتوجه به زوایای مختلف و گسترده کارنامه هنری و ادبی سعید تشکری، در این نوشتار به مناسبت اولین سالگرد درگذشت این هنرمند فقید، نگاهی داریم به خاطرات تئاتر او در مشهد که در گفت وگوهای متعدد با نگارنده بیان شده است.
کلمات مثل دانه های برف بر جانِ من بارید
شش بهار و تابستان گذشت تا نهال وجودم شروع به قدکشیدن کرد در قوچان. کلمات مثل دانه های برف بر جانِ من بارید. نهال قد کشید؛ گلدان برایش کوچک بود و باغ می طلبید. از قوچان به مشهد و از مشهد به تهران آمدم. تهران هم آن روزها دویدن بود و گم شدن و تنها در صحنه نمایش بود که نفس می کشیدم؛ مثل نهنگ در برکه و گم شدم در تنهایی و گرسنگی و نوشتن در مطبوعات و کارگری در چاپخانه، برای لقمه نانی و شب بیداری هایی که طلوعش دیر می آمد. نوشتن و چراغی که باید تا صبح روشن می ماند، همه دل خوشی ام شد، اما عقربه های ساعت بی وقفه می دویدند. کوچه ها تنگ تر می شد و کاغذهایم برای نوشتن اندک بود. تا اینکه اولین باران بر آسمان دل من هم بارید. روزگار نوشتن برای رادیو، بعد هم سینما و تلویزیون و پس از آن کتاب ها با نام هایشان یکی یکی از راه رسیدند. نمایش ها به صحنه می رفتند، از شهری به شهری دیگر، تا درخت دانایی مدام آبیاری شود و قد بکشد.
من و عمو و سالن بزرگ هلال احمر
سال های پیش از انقلاب اسلامی بود. عمویی داشتم که مرحوم شد. در جوانی اش برایم نقش مراقب را بازی می کرد. تئاتر برای خانواده من حکم ترس و امنیت را توأمان داشت؛ مثل آداب دین داری و ادعاهای روشن فکری؛ چیزی مثل درمیانه ایستادن و نه غرق شدن. ظاهرا از دید عموی مبارزم که همیشه دغدغه داشت، من داشتم در تئاتر غرق و ذوب می شدم. عموجان برای رد ذوب شدنم در تئاتر، مرا به سالن هلال احمر کنونی مشهد برد تا نمایشی ببینم. این اولین بار بود که سالنی می دیدم با فضایی متفاوت. اول چند ترانه پخش شد. آدم ها با تخمه و آجیل و ساندویچ و نوشابه و سیگار می آمدند و می نشستند؛ از سبیلو، کچل، بیتل تا جوان، پیر، زن، مرد، بچه و بزرگ. آن قدر می آمدند تا سالن پر شود. بالاخره آهنگ ها تمام شد، پرده نمایش کنار رفت و همه جا تاریک شد. آن روز بود که فهمیدم تئاتر در تاریکی باید بازی شود و نور فقط باید روی صحنه بتابد. ضمنا اولین چیزی که خیلی توجهم را جلب کرد، یک ماشین ژیان واقعی روی صحنه ای بزرگ بود؛ نمایشی بود به نام «مستأجر»، اثر منصور همایونی. در طول نمایش من به شدت با آن ارتباط برقرار کردم. تا نمایش شروع شد، همه سکوت کردند، همه آن سیصدواندی نفر. من آموختم که تئاتر در سکوت اجرا می شود. تازه نورها در صحنه های مختلف تغییر می کرد؛ هی شب می شد و هی روز. نور موضعی را اولین بار بود که در تئاتر می دیدم. تازه آدم های بسیار بزرگی هم که بعدها شاگردی شان را کردم، مثل داریوش ارجمند، کمال الدین غراب و خیلی آدم های بزرگ دیگر، در این نمایش بازی می کردند. نمایش با شکوه تمام روی صحنه اجرا و تمام شد. عموجان راضی بود از نمایشی که خودش برایم ترتیب داده بود، غافل از اینکه مرا آن چنان به وجد آورده بود که حاضر نبودم سخنرانی مفصل همیشگی بعد از واقعه را گوش کنم. مرا سوار دوچرخه اش کرد. زبانش هم زمان با پاهایش کار می کرد. از بورژوازی گفت و از هنر فرمایشی به زبان کودکانه؛ از نمایش های روشن فکری گفت؛ از این گفت که من مال تئاتر نیستم؛ از صمد بهرنگی گفت و ماهی سیاهی که خلاف همه فکر می کرد. الدوز و کلاغ ها را به یادم آورد. حرف هایش مثل پتک بر سرم کوبیده می شد. به گمان او، من شده بودم عمله فرهنگی دیکتاتورها و حکومت ستمگر شاهنشاهی. با همان دوچرخه رکاب زنان به میدان صاحب الزمان (عج) رسیدیم. عموجان مبارزم چند سیخ جگر گرفت. نشستیم و با هم خوردیم و کلی درباره تئاتر برایم صحبت کرد. اما هرچه بیشتر با من درباره این مسئله صحبت می کرد، بیشتر ترغیب می شدم که این مسیر را ادامه دهم. بعد از آن بود که پایم به دیدن نمایش هایی که در سالن هلال احمر اجرا می شد، باز شد.
برآمده از تئاتر آکادمیک و علمی
من برآمده از یک نوع تئاتر با یک نوع نظام آموزشی هستم که نامش تئاتر آکادمیک و علمی است. از شش سالگی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تئاتر کار کرده ام، زیر نظر گروه مربیان لهستانی که به ایران آمده بودند، زیر نظر مربیان کاملا علمی، تئاتر خلاق را درس می دادند. در چنین فضایی تئاتر کار می کردم. مخاطب من را مخاطب ازپیش تعیین شده کتابخانه های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تشکیل می داد. قاعدتا به موازات سنی که داشتم و نمایشی که تولید می کردم، هیچ وقت سراغ آثاری نمی رفتم که در آن ها ریش بگذاری یا سبیل بگذاری یا گریم بشوی، یا لباس پیرمرد بپوشی، نه؛ ما در کانون کارمان تولید بر مبنای کتاب های کانون بود. نمایشنامه ها بر مبنای کتاب هایی تولید می شد که بچه ها خوانده بودند؛ مثلا «مهمان های ناخوانده» و «ماهی سیاه کوچولو». بچه های کتابخانه پیش از اینکه وارد سالن تئاتر بشوند، داستان های آن را بارها و بارها خوانده بودند. حتی در آثار خارجی نیز همین گونه بود: «بچه های راه آهن» و «کلاس پرنده» از آثار «آریش کسنتر» و «هکلبری فین»، اثر «مارک تواین». همه فیلم های کانون و تئاترهای کانون از این قانون پیروی می کردند. آنجا نه پرده ای وجود داشت، نه نوری به آن مفهوم مصطلح خودش و نه فضای دروغینی. بچه ها در یک سالن چندمنظوره می آمدند، هم فیلم می دیدند، هم تئاتر کار می کردند، هم تئاتر می دیدند، هم گِل بازی می کردند به مفهوم مجسمه سازی، هم نقاشی می کشیدند. این سالن، سالنی چندکاره بود که شما می توانستی برای صحنه های خودت، صندلی ها را دور بچینی، راست بچینی، چپ بچینی، دوسویه نمایش را اجرا کنی، یک سویه اجرا کنی. به یاد داشته باشید که ما بدون اینکه با این سیستم آشنا باشیم و فقط بر اساس خلاقیت این کار را می کردیم. این به مدد مربیان ورزیده ای بود که در کانون به ما آموزش می دادند. ما درحقیقت یک نمایش خلاق را برای گروه های خودمان اجرا می کردیم.
ماهی در حوض است و نهنگ در دریا
ورود من به مرکز آموزش تئاتر آن زمان، با برگزاری یک دوره کلاس آموزش تئاتر به سرپرستی دکتر محمدعلی لطفی مقدم بود. از آن جمع من و حسن حامد، رفیق سفرکرده ام، آشنای قدیمی بودیم، اما کسانی مانند هوشنگ جاوید، زنده یاد رضا سعیدی، جواد اردکانی و علی اکبر حلیمی هم در آن جمع حضور داشتند. در آن مرکز، مدرسانی مانند داریوش ارجمند به ما فن نمایشنامه خواندن را می آموختند. اصغر الهی داستان نویسی درس داد. استاد مهرداد بهار اسطوره های ایرانی را از آیین میترایی آموخت. دکتر لطفی «آموزش صحنه چیست؟» را درس می داد. دوستان آینده ام، رضا صابری و داوود کیانیان، هم جزو مدرسان بودند. دانشگاهی تابستانی و تمام عیار برگزار شد. نخستین داستان و نمایشنامه غیرکانونی من همان جا نوشته، اما در مجله «پویه» کانون منتشر شد. پنهان از مسئولان کانون، پایم به مرکز سینمای جوان باز شد، اما همچنان نخستین فیلم هایم را زیر نظر مهدی آب بر در کانون به شیوه سوپرهشت ساختم. فقط او راز مرا می دانست. زمان فیلم های سه دقیقه ای، دیگر کانون انگار برایم پوست انداخت. قبولی ام در دانش سرای عالی هنر تهران اتفاق افتاد. اکنون سال1356 است. برای خداحافظی نزد دکتر لطفی رفتم. هنوز جمله طلایی اش در ذهنم مانده است: «ماهی در حوض است و نهنگ در دریا.»
نوجوانی با کفش های آبی کتانی
سال های آخر دهه60 بود که شورای بازبینی تئاتر تشکیل شد؛ ترکیبی بدیع از آقایان دکتر لطفی مقدم، منصور همایونی، داریوش ارجمند، انوشیروان ارجمند، داوود کیانیان، رضا صابری، حمیدرضا سهیلی و سیدمحسن مصطفی زاده؛ همان چهره های نام آوری که آن تئاتر قبل از انقلاب را با همه جهان راهبردی اش اجرا کردند، در کنار چهره های انقلابی اکنون. خوب حالا مثلا من هم نام آشنایی در حوزه تئاتر هستم؛ یک بچه تئاتری به اسم سعید تشکری که از قضا موقفش تئاتر شده است. بزرگان خانواده پدری و مادری من مرده اند و من هم برای خودم می توانم تصمیم بگیرم.
در چهارراه لشکر، در محل سابق اداره فرهنگ و هنر، محوطه ای بود که تشکیل می شد از دو ساختمان شیروانی. یکی از آن ها کتابخانه اداره فرهنگ و هنر آن زمان بود و دیگری مرکز آموزش تئاتر. خوب یادم هست که یک روز هنگام تمرین نمایش «مادر» در سال۱۳۶۹، وارد آنجا شدم. داریوش ارجمند ایستاده بود آنجا، با همان ژست خودش و یک آقایی که قدش از او کوتاه تر بود، با سبیل های رنگ شده مشکی کنارش ایستاده بود. داریوش ارجمند مرا به او معرفی کرد: «منصورجان، این سعید تشکری است با کفش های آبی کتانی. سعیدجان، آقای منصور همایونی!» به یک باره بعد از سال ها، آن نام و آن خاطره، نام و خاطره آن آدم بزرگ دوباره به ذهنم برگشت. بعد از نمایش «مادر»، نمایش «نقص» اوژن یونسکو را شروع به کارگردانی کردم، در یکی از اتاق های مرکز تئاتر. وقتی تمرین های نهایی نمایش تمام شد، رفتم سراغ همایونی و گفتم: «تشریف بیاورید و نمایش مرا ببینید.» او دچار شگفتی شد. آن زمان سرپرستی مرکز تئاتر را داوود کیانیان بر عهده داشت. داوود به منصور گفت که این عادت سعید است: «وقتی نمایشش جا می افتد، از آدم های متفاوتی دعوت می کند تا بیایند و نمایش را ببینند.» منصور همایونی به اتفاق داوود کیانیان آمدند و تمرین ما را در اتاق دیدند و گفتند: «برایم خیلی عجیب است که یک نفر در شرایط کنونی تئاتر، اوژن یونسکو کار کند.»
بیداری از یک شب چهل ساله
یادداشتی از زنده یاد سعید تشکری
برای من نوشتن، هزار قطعه کردن جهان شناور و ادبی را می ماند. از منظر دراماتیک، خواه نمایشنامه باشد و خواه رمان و داستان، به آن نگاه می کنم تا برای خود پرچینی شهودی بسازم که در آن آدم ها طور دیگری دنیا را نگاه می کنند. جهان دراماتیک و داستانی من به ویژه در این سال ها به بیداری از یک شب چهل ساله می ماند. اما محصول دیگری از این پرچین خیال انگیز هم هست. تئاتر شقاوت بن مایه انسان شهودگراست؛ دیسی از سیب ترش. زمانه کنونی زبان دیگری برای این شهود می طلبد و با این منظر که با دیدگاه انسان دینی می خواهیم از دل این شقاوت بر دریای نجات برسیم. در حوزه زبان ریخت و ساختار در آثارم کوشیده ام تا به نیازی در حوزه ادبیات دراماتیک در لحن و کنش و کشش صورت دیگری را بیازمایم، خواه هرجای این جهان شناور باشیم؛ بوسنی، حلبچه، غزه، نینوا، مشهد و کاشان یا گوشه ای پرت از یک نگارخانه ایرانی خراسانی. من بین زبان عتیق و معاصر پلی زده ام تا بگویم شهودی چون ادبیات آرمان خواه جست وجوی خود را در پرچینی از تفکر نویسنده می آورد تا به رستگاری در دریای هستی خداوند برسد. حتی اگر رود خروشان وجودش به نهری نازکانه و باریک تر از مویی از آن رود عظیم تبدیل شده باشد. همه کنار هم، پرچین های بی شماری ساخته ایم. اصلا شاید همان دامون روزگار ما باشد. دلم از خزان همیشه می لرزد؛ چون که زاده تابستانم.