آزیتا حسین زاده عطار| نمایش «مردی در مقابل فرزندانش» با بازی محمد جهان پا، این شب ها ساعت 20 در تماشاخانه استاد نوری حوزه هنری خراسان رضوی در حال اجراست. هنرمند مشهدی که کودکی اش را در تبریز گذرانده و امروز در سن 41سالگی، آثارش در حوزه تئاتر به بیش از اعداد سنش رسیده است. جهان پا فعالیت هایش را از بازیگری تئاتر آغاز کرده و این روزها علاوه بر کارگردانی و نویسندگی نمایشنامه، بازیگری سینما و تلویزیون را نیز تجربه کرده است. در کارنامه فعالیت های سینمایی و تلویزیونی او، بازیگری در سریال «طواف تا طف» در سال 1389، بازی و دستیار اول کارگردان در سریال «پشت پرچین ابن اماره» در سال 1390، بازی در فیلم سینمایی «آسمان هشتم»، بازی در فیلم سینمایی «تابستان طولانی» و بسیاری دیگر نیز دیده می شود. با محمد جهان پا، که علاوه بر نویسندگی و کارگردانی کارشناس ارشد بازیگری تئاتر است. به گفت وگو نشستیم.
درباره شخصیتی که در «مردی مقابل فرزندانش» بازی کردید، برایمان بگویید.
حدود سه ماه پیش که تمرین های نمایش شروع شد، من بعد از آخرین نمایشی که در 27سالگی بازی کرده بودم آن را پذیرفتم. در تمام این سال ها بیشتر در حال کارگردانی بودم چون بازی خیلی وقت و انرژی ام را می گیرد. نویسنده و کارگردان این نمایش رفیق 20 ساله من است. یکی دوبار آمدیم در حوزه هنری متن را خواندیم. ماجرا جریان انسان مدرن است که در یک جایی از زندگی اش دیگر می بیند انگار همه چیز پوچ شد. چرا بچه ندارد. زن ندارد. چرا هیچ کسی را در کنار خودش ندارد. این بن بست و این سؤال خیلی مطرح می شود. ولی به نظر من نمایش در حوزه نخبگانی طرح موضوع می کند که باید در آن اندیشه وجود داشته باشد. باید جایی برای این طور نمایش ها و مطرح کردن این مدل سؤال ها و نشان دادن این تراژدی برای جوان ها باشد.
این شخصیت نویسنده چقدر شبیه به خود شماست؟
شخصیت خیلی از من دور است. یک نویسنده است که افکارش در زندگی شخصی من اصلا جایگاهی ندارد. من اصلا این مدلی به زندگی نگاه نمی کنم و همیشه ته همه آن اتفاق ها یک روزنه امیدی می بینم و دنیا را این قدر سیاه مطلق نمی بینم. اینکه تو به خاطر ترس از آینده زندگی نکنی، هیچ وقت در شخصیت من نمی گنجد. نمی گویم در لحظه زندگی می کنم اما اصلا غم آینده ای که نیامده را نمی خورم. این شخصیت از آینده و از بعدش می ترسیده، همان طور که خودش هم می گوید؛ هیچ وقت به پیر شدن با یک آدم فکر نکرده و همه رؤیاها و خلاقیت هایش در کتاب هایش جمع شده است. هیچی از خودش ندارد. به نظرم اپیزود آخر نمایش که می گوید «من وقتی به خودم رسیدم، دیدم این من نیستم و فقط کتاب هایم هستند». یعنی اوج شکست. یعنی تو فقط برای مخاطبت زندگی کردی و خودت گم شده ای. اما برای من جالب بود که نقشی را بازی کنم که از زندگی واقعی من خیلی دور است.
با اینکه شخصیت از شما فاصله داشته ولی بسیاری از تماشاگران با بازی شما هم ذات پنداری کردند.
من تمام سعی ام را کردم که در ژست های فیزیکی و لحن و شکلی که در فرم بیان این آدم می دهم خودم را به این مرد نزدیک کنم. خود گریم و طراحی لباس هم به این ماجرا کمک می کند. این به هر حال نمایش سختی است. 45دقیقه من تنهایی حرف می زنم. هرازگاهی بچه ها تک دیالوگ هایی می گویند. جای لحظه ای نفس کشیدن و توقف کردن ندارد. من در سن 41سالگی از نمایش های سختی که در 10سال قبل اجرا کرده ام متوجه می شوم که این هم کار خوبی است.
شما کارگردان تئاتر هستید، اگر قرار باشد نقدی به این نمایش به خصوص در زمینه کارگردانی داشته باشید، به چه مواردی اشاره می کنید؟
ببینید جهان این نمایش خیلی مشخص است. یک طرف بیماری هاست و آینده نامعلوم او و یک طرف گذشته این آدم است که همان کتاب هایش است. یک پلی هم میان واقعیت و ذهنیت این شخصیت وجود دارد. ما می توانیم هم این کار را در حوزه کارگردانی نقد کنیم، هم در حوزه بازیگری و این حق تماشاگر است. ما 45 دقیقه فرصت داشتیم که حرف بزنیم. مخاطب اما 45 دقیقه تا یک ساعت و حتی چند روز می تواند به این نمایش فکر کند و درباره آن نقد داشته باشد و حرف بزند و ایراد بگیرد. وقتی این اتفاق بیفتد یعنی مخاطب با کار ارتباط برقرار کرده است و به آن فکر می کند. قطعا این نمایش هم می توانست خیلی بهتر از این باشد. شاید در برخی لحظات یا در میزانسن ها می توانستیم پرطمطراق تر باشیم ولی به هر حال سلیقه کارگردان این است. او دوست دارد جهان این نمایش همین قدر آرام به آن انتها برسد.
این ماجرا می خواهد تلنگر به چه کسانی بزند؟
این ماجرا تلنگری به خیلی از جوان هاست که برای شرایط اقتصادی نمی خواهند بچه داشته باشند یا می گویند ما خودمان بچه ایم. در این جهانی که همه دارند به یک سن بزرگ سالی می رسند و کهولت سن در این دهه بیداد می کند و جامعه جوان ما رشد بسیار پایینی دارد. این طوری باشد که دیگر نسلی به وجود نمی آید. قرار باشد نسل متوقف شود که این یک اتفاق تلخ است. همه چیز از بین می رود به نظر من. با تمام این تفاسیر خیلی از جوان های ما می گویند که در این جهان افسارگسیخته که نه چرخه اقتصادش مشخص است و نه خیلی مسائل دیگرش شکلی که باید را دارند، ما چرا باید یک موجود زنده را به این دنیا وارد کنیم و یک انسان دیگر به جمع انسان هایی با آینده نامشخص اضافه شوند؟ به جای آن سگ و گربه می آوریم که دلمان برای آینده بقای یک انسان نگران نباشد.این ها ریشه های دنیای امروزی است. جهانی که سنت ها را له می کند و باوری به سنت ها ندارد و دهن کجی به سنت می کند. ما نگاهمان در شرق، بسیار عرفانی و مقدس است. هیچ وقت جوامع شرقی نمی تواند از این نگاه عبور کند. درکشورهای مختلف، مانند ژاپن یا کشور ما، خانواده هنوز جایگاه خودش را دارد. اینجا هنوز خانواده اصالت دارد. وقتی یک فیلمی درباره پدری ساخته می شود، هنوز آدم های دغدغه مند دادشان در می آید که چرا پدر ایرانی را این مدلی نشان می دهید. این نشان می دهد که ما هنوز به این باورها و سنت ها و اعتقادات مذهبی عقیده داریم.
این خصلت دوران مدرن است و ما نمی دانیم که سنتیم یا مدرنیسم و متوجه نمی شویم که کجای این دنیا هستیم. ما باید تصمیم بگیریم.
به نظر شما نقطه اوج این داستان کجا بود؟
در این نمایش هر روز به شکلی، برای شخصیتش تکرار می شود. پوچی در شخصیت آن آدم دیده می شود و روزنه امیدی در این شخصیتنیست.
فقط اوج تراژدی جایی است که شخصیت می گوید «من از جامعه دور نبودم، من از خودم دور بودم» لحظه تراژیک قصه آنجاست که مرد دوباره ولو می شود روی صندلی و دیگر تمام می شود. دوباره انگار قرار است همان اتفاقات قبلی تکرار شود.