در روزگاران قدیم، در یکی از شهرهای یکی از کشورهای اروپای شرقی، دزدی نیمه شب وارد خانهای اشرافی شد. مرد صاحب خانه که گوش هایش تیز بود و متوجه حضور دزد شده بود، همسرش را از خواب بیدار کرد و گفت:ای همسر، دزدی به خانه ما آمده است. همسرش گفت: وای. اسلحه ات کجاست؟ مرد صاحب خانه گفت: اسلحه من در آن یکی اتاق است و اگر بروم و آن را بردارم دزد مرا میبیند. زن گفت: حالا چه کار کنیم؟
مرد گفت: همین الان فکر مناسبی به ذهنم خطور کرد. من خودم را به خواب میزنم و تو با حالتی طبیعی از من بپرس که این همه مال و اموال را از کجا آورده ام. سپس خود را به خواب زد. زن وی را صدا کرد و گفت:ای همسر، به طور طبیعی به من بگو این همه مال و اموال را از کجا آورده ای؟ صاحب خانه گفت: حالوای موقه؟ زن گفت: حالا بگو. مرد گفت: ول کن. این یک راز است. زن گفت:ای بابا، بگو دیگر. مرد گفت: میترسم کسی بشنود و دردسر شود.
زن گفت: الان که کسی اینجا نیست. مرد گفت: باشد، میگویم، ولی به کسی نگو. وی افزود: من این اموال و املاک و مستغلات را از راه دزدی به دست آورده ام. زن گفت: واقعا؟ چطوری؟ مرد گفت: من وردی جادویی بلد بودم. خانه اعیان و اشراف را پیدا میکردم و دم در میایستادم و سه بار میگفتم جاکارتا و نامرئی میشدم. سپس وارد خانه میشدم و هرچیز قیمتی را که میدیدم به آن نگاه میکردم و سه بار میگفتم جاکارتا و آن چیز همان لحظه به وانتم که دم در پارک بود منتقل میشد. سپس سه بار میگفتم جاکارتا و غیب میشدم. هنوز جملات مرد به پایان نرسیده بود که صدای دزد به گوش رسید که سه بار گفت: جاکارتا.
مرد به همسرش گفت: الان این فکر میکند نامرئی شده است. وقتش است که بروم و اسلحه را بردارم. سپس از اتاق بیرون رفت و دزد را دید که در وسط پذیرایی ایستاده است و به تابلوفرشهای دستباف نگاه میکند و میگوید: جاکارتا. مرد به روی خودش نیاورد که او را دیده است و به اتاق دیگر رفت و اسلحه اش را برداشت و به سمت دزد گرفت و گفت:ای دزد، خاک بر سرت. واقعا فکر کردی من این اموال را از طریق دزدی از خانههای مردم به دست آورده ام؟ نخیر. من اینها را با زدوبند و رانت خواری و تحصیل مال نامشروع به دست آورده ام. حالا تو آمدهای که از من دزدی کنی؟
سپس اسلحه را به سمت پای دزد گرفت و تیری به پای او شلیک کرد. دزد وقتی جانش را به طور واقعی در خطر دید، سه بار با خلوص نیت گفت: جاکارتا و ناگهان غیب شد. مرد صاحب خانه که داستان جاکارتا را از خودش درآورده بود، از اثر کردن این ورد و غیب شدن دزد بسیار تعجب کرد، اما از آنجا که خیلی خوابش میآمد، در خانه را سه قفله کرد و به همسرش شب به خیر گفت و هردو به خوابی عمیق فرو رفتند.