آخرین خبر‌ها از سریال «پایتخت ۸» اکران فیلم «مجنون» با بازی «بهزاد خلج» عطر ساندرا، روی روسری آبی درخشش سینماگران ایرانی در جشنواره بوسان بیماری مرموز «سلمان خان» بازیگر سینمای هند، چیست؟ فاصله دور سینما از قهرمانان جنگ | درباره ضرورت بازنمایی پرتره شهدای مشهد در قاب سینما مرور تاریخچه صنعت چاپ و نشر در ایران در «جمعه های پردیس کتاب» فیلم سینمایی «بازی را بکش» در راه روسیه نگاهی به نمایشگاه «تهمتنان» در حوزه هنری مشهد درگذشت «سیف‌الله فولادوند» نوازنده موسیقی مقامی لرستان + علت فوت آناهیتا درگاهی با «حراج پایان فصل» به سینما برمی‌گردد تجربه ترس، امید و گناه در میانه تاریکی پرهیاهوترین فیلم ترسناک ۲۰۲۵ | معرفی فیلم اسلحه‌ها + ویدئو آخرین خبرها از تولید سریال های جدید سیما | ۱۶ سریال در مرحله تولید گفت‌وگو با «شهرام لاسمی» پس از عمل جراحی آمار فروش سینما‌های خراسان‌رضوی در هفته گذشته (۵ مهر ۱۴۰۴) «سعید روستایی» عزادار شد + عکس گزارشی از پشت صحنه سریال «سلمان فارسی» + فیلم دوربین طلایی جشنواره فیلمبرداری «برادران ماناکی» به داریوش خنجی اهدا شد
سرخط خبرها

حکایت دو جوان شایسته و یک صاحب‌منصب شایسته‌سالار

  • کد خبر: ۳۰۰۳۵۱
  • ۲۶ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۲۰
حکایت دو جوان شایسته و یک صاحب‌منصب شایسته‌سالار
جوان اول دستش را داخل جیبش کرد و تخم‌مرغی از داخل جیبش درآورد و در دست دیگرش گرفت و به جوان دوم گفت:‌ ای جوان دوم، اگر بگویی در دستم چه‌چیزی دارم آن را به تو می‌دهم.

در روزگار اصغرشاه سوم، پنجمین پادشاه سلسله اصغرشاهیان، که در قرن دهم هجری بر برخی از نواحی اصغرآبادگان جنوبی حکومت می‌کردند، در یک روز پاییزی دو جوان که از لحاظ بهره هوشی در وضعیت به‌خصوصی به سر می‌بردند در کنار گذرگاهی نشسته و مشغول بازی و سرگرمی و بهره‌مندی از اوقات فراغت خود بودند.

ناگهان جوان اول دستش را داخل جیبش کرد و تخم‌مرغی از داخل جیبش درآورد و در دست دیگرش گرفت و به جوان دوم گفت:‌ ای جوان دوم، اگر بگویی در دستم چه‌چیزی دارم آن را به تو می‌دهم که نیمرو یا آب‌پز کنی و بخوری. جوان دوم گفت: می‌شود یک راهنمایی بکنی؟ جوان اول گفت: چیزی است که تویش زرد است و بیرونش سفید است. جوان دوم گفت: یک هویج است به همراه یک شلغم. 

جوان اول گفت:‌ ای جوان دوم، اشتباه کردی. پس خودم آن را می‌خورم. جوان دوم که ناراحت شده بود، گفت:‌ای جوان اول، این بازی خوبی نبود. بیا بازی دیگری بکنیم. جوان اول گفت: مثلا چی؟ جوان دوم گفت: بیست‌سؤالی. جوان اول گفت: چه‌جوری است؟ جوان دوم گفت: تو یک چیز را در ذهنت انتخاب می‌کنی و من فرصت دارم بیست سؤال از تو بپرسم و از روی جواب آنها بفهمم چه چیز را در ذهنت انتخاب کرده‌ای. 

جوان اول گفت: انتخاب کردم. جوان دوم گفت: غلط کردی، من انتخاب کردم. تو بپرس. جوان اول گفت: توی جیب جا می‌شود؟ جوان دوم گفت: بادنکرده‌اش بلی، اما بادکرده‌اش خیر. جوان اول گفت: زین اسب است؟ جوان دوم گفت: نه. جوان اول گفت: پالان الاغ است؟ 

جوان دوم گفت: نه. وی سپس افزود: بیست‌تا سؤالت تمام شد و نتوانستی حدس بزنی. بادکنک بود. جوان اول گفت:‌ای جوان دوم، این هم بازی خوبی نبود. بیا یک بازی دیگر بکنیم... در این هنگام، صاحب‌منصبی که از آنجا می‌گذشت و برای دقایقی شاهد بازی آنها بود، از وضعیت هوشی آنها واقعا خوشش آمد و پیش از آنکه دو جوان بازی دیگری را شروع کنند نزد آنها رفت و طی حکمی رسمی جوان اول و جوان دوم را صاحب منصب و مقام کرد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->