ویدئو | مهراد جم: دوست دارم در ایران بمیرم نام اولیه سریال « تئوری بیگ بنگ» (The Big Bang Theory) چه بود؟ رئیس رسانه ملی از عوامل سریال «پسران هور» تجلیل کرد + عکس استان میزبان جشنواره تئاتر فجر مشخص شد فصل دوم «گل یا پوچ» با اجرای صابر ابر به زودی منتشر می‌شود + تیزر و خلاصه داستان ویدئو | روایت علی زندوکیلی از تجربیاتش در جنگ ۱۲ روزه اعضای هیئت علمی چهل‌و‌سومین جایزه کتاب سال منصوب شدند + اسامی داوران بخش سریال نهمین جشنواره بین‌المللی فیلم شهر معرفی شدند مراسم خاکسپاری زویا امامی اعلام شد + زمان و مکان رونمایی از مستند «وکیل»، روایتی از مجاهدت‌های حجت‌الاسلام سیدعیسی طباطبایی در لبنان مناسبت‌ها و تقویم فرهنگی‌هنری امروز (دوشنبه، ۱۹ آبان ۱۴۰۴) حکایت اسب حکیم و خر ابله چهره متفاوت «سینا مهراد» در سریال «بدنام» + عکس تیزر سریال «هزار و یک شب» منتشر شد + فیلم آغاز به کار پردیس تئاتر «آکتور» در مشهد با جشنواره تئاتر استانی خراسان رضوی(رضوان) تغییر راهبردی کلان و بازنگری فراخوان‌ها | گفت‌و‌گو با مدیرعامل بنیاد بین المللی فرهنگی هنری امام رضا (ع) شهیدان را دوباره شهید نکنیم | گفت‌و‌گو با نویسنده جوان مشهدی، درباره کتاب «فرزند بی نهایت»
سرخط خبرها

حکایت دو جوان شایسته و یک صاحب‌منصب شایسته‌سالار

  • کد خبر: ۳۰۰۳۵۱
  • ۲۶ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۲۰
حکایت دو جوان شایسته و یک صاحب‌منصب شایسته‌سالار
جوان اول دستش را داخل جیبش کرد و تخم‌مرغی از داخل جیبش درآورد و در دست دیگرش گرفت و به جوان دوم گفت:‌ ای جوان دوم، اگر بگویی در دستم چه‌چیزی دارم آن را به تو می‌دهم.

در روزگار اصغرشاه سوم، پنجمین پادشاه سلسله اصغرشاهیان، که در قرن دهم هجری بر برخی از نواحی اصغرآبادگان جنوبی حکومت می‌کردند، در یک روز پاییزی دو جوان که از لحاظ بهره هوشی در وضعیت به‌خصوصی به سر می‌بردند در کنار گذرگاهی نشسته و مشغول بازی و سرگرمی و بهره‌مندی از اوقات فراغت خود بودند.

ناگهان جوان اول دستش را داخل جیبش کرد و تخم‌مرغی از داخل جیبش درآورد و در دست دیگرش گرفت و به جوان دوم گفت:‌ ای جوان دوم، اگر بگویی در دستم چه‌چیزی دارم آن را به تو می‌دهم که نیمرو یا آب‌پز کنی و بخوری. جوان دوم گفت: می‌شود یک راهنمایی بکنی؟ جوان اول گفت: چیزی است که تویش زرد است و بیرونش سفید است. جوان دوم گفت: یک هویج است به همراه یک شلغم. 

جوان اول گفت:‌ ای جوان دوم، اشتباه کردی. پس خودم آن را می‌خورم. جوان دوم که ناراحت شده بود، گفت:‌ای جوان اول، این بازی خوبی نبود. بیا بازی دیگری بکنیم. جوان اول گفت: مثلا چی؟ جوان دوم گفت: بیست‌سؤالی. جوان اول گفت: چه‌جوری است؟ جوان دوم گفت: تو یک چیز را در ذهنت انتخاب می‌کنی و من فرصت دارم بیست سؤال از تو بپرسم و از روی جواب آنها بفهمم چه چیز را در ذهنت انتخاب کرده‌ای. 

جوان اول گفت: انتخاب کردم. جوان دوم گفت: غلط کردی، من انتخاب کردم. تو بپرس. جوان اول گفت: توی جیب جا می‌شود؟ جوان دوم گفت: بادنکرده‌اش بلی، اما بادکرده‌اش خیر. جوان اول گفت: زین اسب است؟ جوان دوم گفت: نه. جوان اول گفت: پالان الاغ است؟ 

جوان دوم گفت: نه. وی سپس افزود: بیست‌تا سؤالت تمام شد و نتوانستی حدس بزنی. بادکنک بود. جوان اول گفت:‌ای جوان دوم، این هم بازی خوبی نبود. بیا یک بازی دیگر بکنیم... در این هنگام، صاحب‌منصبی که از آنجا می‌گذشت و برای دقایقی شاهد بازی آنها بود، از وضعیت هوشی آنها واقعا خوشش آمد و پیش از آنکه دو جوان بازی دیگری را شروع کنند نزد آنها رفت و طی حکمی رسمی جوان اول و جوان دوم را صاحب منصب و مقام کرد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->