تصاویر جدید از پشت صحنه برنامه اکنون با اجرای سروش صحت گریم متفاوت نادر سلیمانی در سریال «رؤیای نیمه‌شب» + عکس حکایت خیریّت خرس مرد خوش‌صدای خاطره‌های مردم شهر | یادی از زندگی و آثار زنده‌یاد رضا رضاپور، هنرمند مطرح مشهدی فصل جدید «سرزمین شعر» با اجرای امیرحسین مدرس با همه وجود کنار هنرمندان هستم | گفت‌وگو با استاندار خراسان رضوی درباره ظرفیت‌ها و مشکلات عرصه فرهنگ و هنر استان آموزش داستان نویسی | سگرمه‌های گرنیکا (بخش دوم) ادبیات الکترونیک و منطقه تبادل ‌می‌خواستم قبل از مرگ درباره «روز نکبت» بنویسم | رمان «من پناهنده نیستم» چگونه خلق شد رمان «روانی آمریکایی» فیلم می‌شود درباره رمان «من پناهنده نیستم»، نوشته رضوی عاشور | روایت نیم قرن درد نمایش «مهمانی خانه ما» راهی جشنواره ملی حامی شد مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی: مقابله با گسترش واژگان بیگانه در تابلو‌های شهری، وظیفه‌ای همگانی است داوران بخش مسابقه سینمای ایران جشنواره بین‌المللی فیلم‌کوتاه تهران معرفی شدند صفحه نخست روزنامه‌های کشور - یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳ «زنگ‌برج خاموش‌نشدنی» منتشر شد | روایتی از زندگیِ «کمیتاس» آهنگساز ارمنی
سرخط خبرها

حکایت خیریّت خرس

  • کد خبر: ۲۹۵۵۴۶
  • ۲۹ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴:۴۱
حکایت خیریّت خرس
مردم روستا به‌سرعت از جا برخاستند و بیل و چوب و چماق و هرچی که دم‌دست داشتند، برداشتند و خرس را پیدا کردند و پیش از آنکه بتواند به کسی صدمه بزند، او را در گوشه‌ای به دام انداختند.

به گزارش شهرآرانیوز، در روزگاران قدیم، حکیم برجسته‌ای که یک حکیم طبیعت گرا و نچرال پسند بود، برای آنکه از ازدحام شهر دور باشد و به بهره مندی از طبیعت پاک روستا بپردازد، شهر را ترک کرده و در روستا سکونت اختیار کرده بود. روزی در حال ارائه جملات قصار خود به مردم روستا بود که ناگهان از دم دروازه روستا صدایی بلند شد و یکی از روستاییان با داد و فریاد به بقیه روستاییان فهماند که یک خرس وارد شده است.

مردم روستا به‌سرعت از جا برخاستند و بیل و چوب و چماق و هرچی که دم‌دست داشتند، برداشتند و خرس را پیدا کردند و پیش از آنکه بتواند به کسی صدمه بزند، او را در گوشه‌ای به دام انداختند. خرس نخست غرش کرد و سروصدا راه انداخت، اما وقتی فهمید گرفتار شده است و راه خلاصی ندارد، خود را روی زمین انداخت و با حالت مظلومانه‌ای به ناله‌کردن پرداخت. 

در این هنگام پیرمردی به نزد حکیم رفت و به او گفت:‌ای حکیم بزرگ، جوانی از روستای بغلی که مدتی نزد من کار می‌کرده و جوان سربه زیری هم هست از دخترم خواستگاری کرده. به نظر شما دخترم را به او آیا بدهم یا آیا ندهم؟ حکیم گفت: حالا این موقع؟ مرد روستایی گفت: ببخشید، الان یادم افتاد. حکیم فکری کرد و گفت: این خرس را می‌بینی؟ پیرمرد گفت: بله می‌بینم. حکیم گفت: این خرس وقتی در داخل جنگل و در خانه خود باشد عین ببر غرش می‌کند، اما در خانه حریف این طور مظلوم نمایی و ناله می‌نماید. 

وی سپس افزود: سرزده به ده بغلی برو. اگر آن جوان در ده خودشان هم همین طور سربه زیر بود، آن وقت دختر را بده برود. اگر نه، نه. پیرمرد تشکر کرد و رفت و حکیم نیز به تماشای خرس مشغول شد. چند هفته بعد مرد روستایی به نزد حکیم آمد و پس از سلام و احوا ل پرسی از وی پرسید:‌ای حکیم بزرگ، خرس چه شد؟ حکیم گفت: او را بستیم و به جنگل بردیم تا آنجا رهایش کنیم، اما همین که به جنگل رسید وحشی شد و به چند نفر صدمه زد و فرار کرد. 

وی افزود: خواستگار دختر تو چی شد؟ پیرمرد گفت: او هم مثل همان خرس رفتار کرد، لذا دختر را به او ندادیم. حکیم گفت: عجب. حتما خیریتی در کار است. پیرمرد گفت: نظر من هم همین است. حکیم گفت: چطور؟ پیرمرد گفت: اگر اجازه بدهید حالا که شما این قدر دانایید و تا الان هم همسر اختیار نکرده اید، دختر خود را به عقد شما دربیاورم. حکیم از خجالت سرخ شد و اجازه داد و حکیم و دختر پیرمرد تا پایان عمر در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->