در دوران پادشاهی یکی از پادشاهان اشکانی (که برخی تاریخ نگاران بر این باورند که اشک سوم بوده و برخی دیگر از تاریخ نگاران چنین معتقدند که اشک هفتم بوده است) و در جریان کشورگشاییهای سلسله اشکانیان، سپاهیان اشکانی بخشی از سرزمینهای شمالی را فتح و صدراعظم و سایر اعضای هیئت حاکمه آن سرزمین را دستگیر کردند و به نزد اشک فوق الذکر آوردند.
اشک فوق الذکر پس از شنیدن خبر این فتح بزرگ، بر تخت نشست و خندهای مستانه سر داد و دستور داد سر صدراعظم و سایر اعضای هیئت حاکمه سرزمین شمالی را از تن جدا کنند. صدراعظم که خود را در دوقدمی مرگ احساس میکرد، از اشک فوق الذکر اجازه گرفت تا سخن بگوید. اشک فوق الذکر اجازه داد. صدراعظم گفت:ای پادشاه بزرگ، من خیلی تشنه ام. اگر ممکن است، بفرمایید یک چکه آب به من بدهند، بعد هرطور صلاح میدانید. اشک فوق الذکر گفت: در این حد ایراد ندارد.
وی سپس دستور داد یک پیاله آب به صدراعظم سرزمین شمالی بدهند. صدراعظم سرزمین شمالی وقتی پیاله آب را گرفت، به آن خیره شد. اشک فوق الذکر گفت: بخور، کار داریم. صدراعظم سرزمین شمالی گفت: میترسم پیش از آنکه این آب را بخورم، مرا بکشید. اشک فوق الذکر گفت: مگر بیماریم؟ صدراعظم سرزمین شمالی گفت: قول میدهید که تا وقتی این آب را نخورده ام، مرا نکشید؟ اشک فوق الذکر گفت: قول میدهم تا وقتی این آب را نخورده ای، با تو در نهایت احترام رفتار کنیم و کسی تو را نکشد. صدراعظم سرزمین شمالی، چون این جمله را شنید، آب را روی زمین ریخت و ازآنجاکه زمین فرش شده بود، آب فی الفور جذب فرش شد.
اشک فوق الذکر گفت: عه، بچه پررو! سپس دستور داد سر وی را از تن وی جدا کنند. صدراعظم گفت: ولی شما قول دادید. اشک فوق الذکر گفت: بلی، ولی تو آب را نخوردی. صدراعظم گفت: و هیچ گاه هم نمیتوانم بخورم؛ چون دیگر جذب فرش شد و رفت و شما طبق قولتان نباید مرا بکشید و باید با من در نهایت احترام رفتار کنید.
اشک فوق الذکر که رکب خورده بود، زیر لب گفت: تو روحش! و ازآنجاکه در قدیم پادشاهان عادت داشتند به قولهای خود عمل کنند، دستور داد صدراعظم سرزمین شمالی را آزاد کنند که برای خودش به سرزمینهای شمالی برگردد و سپس به کشتن سایر اعضای هیئت حاکمه سرزمین شمالی پرداخت.