لیلا کوچک زاده | شهرآرانیوز؛ تقارن این روزهای شاد و عید با گرمای داغ تابستان، ما را پای یک گفت وگوی شیرین و سرد نشاند. حوالی ۸۰ سال پیش، در زمانهای که خبری از یخچال و کارخانه یخ سازی نبود و یخ، دُری گرانبها محسوب میشد، مردم مشهد توانستند طعم شیرین بستنی را بچشند. بخشی از گزارش ما هم درباره همان یخهایی است که برای قوام آمدن بستنی از کوههای مشهد تهیه میشده. یخهایی که جوانان روستاهای اطراف مشهد در نمد میپیچیدند و بار خر و قاطر میکردند و به مشهد میآوردند.
اینها را در خاطرات اسماعیل بانژاد عنبرانی نود وچهارساله که شایدمسنترین آدم بالاخیابان است، میشنویم. او یکی از همان جوانانی بوده است که یخ و برف میآورده مشهد و به دکان داران شهر میفروخته. در این بین، با کنار هم چیدن تاریخ و مکانها میتوان تخمین زد که حاجی عنبرانی، فردی بوده که برای نخستین کافه بستنی مشهد به مدیریت «صادق بستنی» در خیابان شیرازی، یخ میبرده است؛ و همه اینها ما را نشاند پای خاطرات آقا و خانم بانژاد عنبرانی که به دو چیز در بالاخیابان شهره هستند؛ پرسن و سالترین اند و عاشق ترین!
آقا و خانم بانژاد عنبرانی نزدیک به ۵۰ سال است که در یکی از کوچههای بن بست راسته خیابان توحید زندگی میکنند؛ جایی که زمانی جزوی از محله بالاخیابان مشهد بوده و حالا بخشی از محله سعدآباد است و خوشبختانه هنوز پای تخریب و نوسازی به آن نرسیده و حتی میتوان گفت بسیار روپاتر و زندهتر از بافت اطراف حرم است. آن طور که پسرشان میگوید، ارتباط این زن و شوهر توی بیش از نیم قرن زندگی مشترک، با احترام تمام بوده و گرمی زندگی شان از قدیم در محله مشهور. آنها توی پذیرایی خانه شان نشسته اند. پیرزن با آن لبخند نمکین و صورت ماهتاب گون و غرور زیبایی که به گفته دخترانش از جوانی داشته است، روی تخت و پیرمرد روی زمین، کنار سماور.
هردو پای راه رفتنشان سست شده و خانه نشین شده اند و حالا آرزویشان این است که بتوانند خودشان را به سر کوچه توحید برسانند و از همان جا رو به حرم به آقا علی بن موسی الرضا (ع) سلام بدهند. حاجی عنبرانی با همین وضعیت جسمانی، شوخ و شاد است و دوبیتیهای عاشقانه ورد زبانش. میخواند:
چرا خون بر دلم جا میکنی تو
چرا امروز و فردا میکنی تو
نمیترسی ز فردای قیامت
چرا طبل جدایی میزنی تو
میپرسیم این شعرها را از کجا بلدید و میگوید خودم سر هم میکنم. دخترش هم میگوید پدرش دنیا شعر بلد است. سکوتی جاری میشود و حاجی دوبیتی بعدی را میخواند:
از دور میآیی و تو نگاهم نمیکنی.
چون دانی عاشقم تو سلامم نمیکنی
عاشقم به یار قسم به سر زلف توای نگار قسم
عاشقان را به دار نزنید تیغ آبدار قسم
به شوخی میپرسیم حاجی این شعرها را برای کی میخواندید و او میگوید، «برای خانمم».
حاجی عنبرانی در جوانی ۱۹۰ سانتی متری قد داشته و بدنی ورزیده و روی فرم. شاید همین است که بعد از ازدواج و سکونت در مشهد، شغلش را از بار برف و میوه آوردن تغییر میدهد و تا زمان بازنشستگی میشود جامه دار چندتا از حمامهای قدیمی شهر. دخل میگرفته و آقایان لنگ به دوش را بعد از بیرون آمدن از حمام، حسابی مشت و مال میداده. اولین حمام، «سوسو» ست.
نشانی اش را این طوری میدهد: «حمام سوسو، بغل بست بالاخیابان بود. تهش بازار سرشور بود و بغل بازار، حمام. سوسو به خیابان که افتاد، خراب شد. صاحبش اوستا علی حمامی یزدی بود. میگفت ساعت یک شب هم حمام باید باز باشد.» حاجی نفسی تازه میکند و میگوید: «آن زمانها ما نه چکمه داشتیم و نه حتی تسمه کمر. وسایل گرمایی بسیار ضعیف بود و باید توی سرما و گرما حمام را باز نگه میداشتیم. یادم است یک شب، یک ربع دیر رسیدم. طوری برف باریده بود که از این طرف خیابان آن طرف دیده نمیشد. اوستا فانوس به دست، دم درِ حمام ایستاده بود و توبیخم کرد که چرا دیر آمده ام.».
اما نکته درخورتوجه دیگر درباره حاجی عنبرانی نوع پوشش او بوده است. ۳۰ سال با کت و شلوار و با یک دوچرخه هرکولس، خودش را به محل کارش میرسانده است! البته هنوز هم حاجی در این سن وسال، جلیقه پوش است. از او میپرسیم حاجی توی این سالها شما را به کدام خصلت و ویژگی اخلاقی میشناختند. به مدل خودش میگوید: «نگاه کن! من از اول عمر با کسی دعوا نکردم. دلخوری نکردم با کسی. یک حرف بد هم از دهنم در نیامده.»
او هشت سال را هم درون حمام حسن قلی در پایین خیابان کار میکند. اینجا هم دخل میگرفته و مشت و مال میداده. البته دارو هم درست میکرده است. میگوید: «پنج من آهک میگرفتم و توی حوضچهای در حمام، بازش میکردم. سه کیلو سنگ ورق-زرنیخ- هم میگرفتم و با کفچه آهنی همه را با هم شورش میدادم. هر کسی یک پیاله جا میکرد و برای خودش میبرد توی حمام. این داروها خیلی خاصیت داشت.» حمام حسن قلی، متعلق به حاج میرزا کشمیری در پایین خیابان بوده است.
کوچه اش هم معروف شده بود به کوچه حسن قلی. آن طور که حاجی عنبرانی میگوید، اینجا سرِ اینکه حق بیمه اش را ندهند، بیرونش میکنند. اما آن قدر اعتبار داشته است که توی «حمام سالار» در کوچه چراغ برق، روی هوا او را میپذیرند و دستمزدش را دوبرابر میکنند. درحالی که دستمزد جامه داران دیگر ۵ تومان بوده. صاحب حمام سالار، حاج عباس نوروزی نامی بوده و ظاهرا وضع مالی اش روبه راه. او یازده حمام دیگر هم در مشهد داشته که حاجی عنبرانی، هر روز دخل آنها را جمع میکرده است.
او این را به حرف هایش اضافه میکند که «حاجی نوروزی معمولا خودش میآمد و پشت پاچال مینشست. کم بینا بود و از صدای پولها متوجه مقدارش میشد.»، اما آخرین حمامی که جامه دارش است، نزدیک به خانه شان در کوچه زردی بوده؛ جایی که الان توحید ۶ است. «حمام مهر» که در اجاره شخصی به نام حاج رمضان بوده و البته معروف به «حمام حاج رمضان». اما صاحبش، گویا استاندار مشهد در زمان پهلوی بوده است. اثر این حمام همچنان باقی است و هنوز تخریب نشده است.
آقای بانژاد متولد عنبران در سال ۱۳۰۷ است. دخترش میگوید در نود و چهارسالگی، مغز پدرش از کامپیوتر هم بهتر کار میکند. پیرمرد، اما میرود سر اصل حرف که «ما ۸۰ سال پیش از کوه، برف میآوردیم برای بستنی مشهد» و جمله اش را چنین تکمیل میکند که: «همه یخهای بستنی مشهد را از کوه میآوردند.» آن طور که او میگوید یخها را در نمد میپیچیدند و برای تبدیل شدن به بستنی به مشهد
میآوردند.
با الاغ، با قاطر.
نه؛ توی نمد میپیچیدیم و با طناب سفت میبستیم. هر بارِ الاغ، دوقالب یخ داشت اندازه همین پشتیهای خانه. یکی این طرف خورجین و یکی آن طرف. هر کدام ۴۰ کیلو، ۵۰ کیلو بود.
برفها را با اره از کوه میبریدیم. برفها یک سال دوسال روی هم میماندند و لکه میشدند و یخ میبستند و ما میبریدمشان.
کوههای نیشابور.
نه، جمع کردن برف کار پدرم بود و من با الاغ میآوردم مشهد. آنجا آن قدر سرد بود که اگر شب میرسیدیم، توی کوه، قبرِ جا میکندیم و آتش تویش درست میکردند تا گرم شود. بعد خاکسترها را بیرون میریختیم و نمد را توی گودال میریختیم و میخوابیدیم تا تا سرما نخوریم.
سه روز.
از اول تموز تا آخر مرداد. برف که تمام میشد، میآمدیم به باغها به کارکردن.
سیصد چهارصدنفر بودیم که با الاغ از عنبران، طرقبه، طرقبه و حصار، شاندیزو ابرده، برف میآوردیم مشهد. ماشین که نبود. (اینجا دخترش میگوید توی موسمهای دیگر میوه میآوردند؛ سیب و گلابی.)
نصفه شب یخها را بار میکردیم و اول آفتاب میرسیدیم مشهد. پنج شش ساعتی توی راه بودیم. بعد هم هر کسی به یک دکانی در شهر میفروخت. من به یک دکان دار نزدیک درمانگاه رازی میفروختم. نزدیک حرم بود. دکان دارهای دیگر میآمدند از آنجا برفها را میبردند برای درست کردن بستنی.
مش صادق و مش کاظم بودند.
هجده نوزده ساله بودم.
بیست تا یک تومانی.
از وکیل آباد. از بین درختهای وکیل آباد میگذشتیم. الان شده قطار شهری. قهوه خانهای هم آنجا بود. گاریها را میبستیم و چای میخوردیم.
یکی دوساعتی مشهد بودیم و نمدهایمان که خشک میشد، راه میافتادیم و غروب میرسیدیم عنبران. دائم توی راه بودیم. پنج شش سال کارم همین بود.