مثل ارواحی که توی فیلمها از درهای بسته عبور میکنند، پسر در لحظه بسته شدن در، خودش و قفس را به سرعت داخل اتوبوس انداخت. عرق کرده و نفس نفس زنان تکیه زد به در.
در قفس را باز کرد و مرغ عشق آبی نحیفی را گذاشت روی انگشت اشاره اش و بعد داد زد: «زوار و مجاور و مسافر امام رضا (ع) بیا فالت رو بردار، احوالت رو ببین، میری حرم ایشالا حاجتت رو بگیری. پنج تومن بده تا ببینی حافظ از آینده ات چی میگه.»
و بعد رو به قسمت زنانه همین جملات را تکرار کرد.
پیرزنی با یک عینک ذره بینی قدیمی در حالی که یک سمت چادرش را با دندانش گرفته بود، از صندلی اول قسمت زنانه، یک پنج تومانی به دست با اشاره پسر را صدا زد.
پسر انتهای قسمت مردانه ایستاد قفس را زمین گذاشت، پنج تومنی را لوله کرد و توی جیبش گذاشت. بعد از توی قفس یک جعبه پر از ردیف فالهای تا شده را برداشت و گرفت جلو نوک پرنده.
پرنده با نوکش یکی را از آن وسط بیرون کشید. پسر میخواست فال را بدهد به پیرزن که اتوبوس با صدای کشداری ترمز کشید. پرنده بیچاره از روی دست پسر افتاد. ترسید و شروع کرد به پر زدن و خود را وحشت زده به شیشهها کوبید. جعبه فال هم از دست پسر افتاده بود وکاغذ فالها بین پاهای مسافران پخش شده بود.
پرنده، اما از منفذ یکی از شیشههای نیمه باز به بیرون پرید. پسر مستأصل همانجا کف اتوبوس نشست. قفس خالی را توی بغلش گرفت و به میله عمودی اتوبوس تکیه کرد.
پیرمردی یکی از فالها که زیر پایش بود را برداشت. خاکش را با دست گرفت و بلند این بیت شعر را خواند:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند... بعد هم دستی کشید روی سر پسر و یک پنج تومانی گذاشت کف دستش.
جوانی که کنار در ایستاده بود خم شد و یکی از فالها را برداشت. عینک آفتابی اش را داد روی پیشانی و فال را بلند خواند:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند...
کم کم بقیه مسافران هم فالی را از کف اتوبوس برداشتند و بلند بلند خواندند. مشت دست راست پسرک پر شده بود از پنج تومنی مچاله شده. مشت دست چپش را که باز کرد، فال مچاله شده پیرزن بود. دستش را دراز کرد که فال را بدهد به او. پیرزن گفت: ننه خودت بخون چشام سو نداره. پسر کاغذ را باز کرد و خواند:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ...