تو همون روزایی که تلاش میکردیم تو رودخونه فصلی طرقبه و تو بند ملک شنا یاد بگیریم، یه روز سه نفری، من و احمد و محسن رفته بودیم بند ملک. آب اون قدر سرد بود که ۱۰ ثانیه بیشتر نمیتونستی توی اون دووم بیاری. بچهها رفته بودند روی صخرههای اون طرف بند. بند ملک یک استخر رودخانهای بود که برای باغهای پایین دست ساخته میشد و، چون ملک شکارچیان میراب و همه کاره اون منطقه بود، به بند ملک معروف شده بود.
ما برای اینکه بتونیم کنار آب تو آفتاب بشینیم، باید شنا میکردیم و عرض رودخونه رو طی میکردیم. احمد رفته بود اون طرف و روی صخرهها نشسته بود. من خودم رو انداختم توی آب و هرجور بود، خودمو رسوندم به اون طرف. محسن کلا شنا بلد نبود، ولی تا دلت بخواد، جرئت داشت، پس خودشو انداخت تو آب و شروع کرد به دست وپا زدن. وسطای بند یهو کم آورد. رفت زیر آب. اولش جدی نگرفتیم.
بعد دیدیم نه، داره غرق میشه. هر سه برادر شروع کردیم به جیغ وداد. احمد که برادر بزرگتر بود و مثلا واردتر، پرید تو آب. محسن هم که درحال غرق شدن بود، سفت گردن احمد رو چسبید و با هم رفتن زیر آب. من بلندبلند جیغ میکشیدم و گریه میکردم و کسی جرئت نمیکرد بپره تو آب. ناگهان از اون طرف نادر مثل یک نهنگ غول پیکر پرید تو آب. زیرآبی تا جایی که محسن و احمد رفته بودند، زیر آب رفت و مثل دوتا بچه کوچیک احمد و محسن رو انداخت روی صخره! این صحنه همین الان هم موهای تنم رو سیخ میکنه.
نادر دادور به چشمم یک اسطوره بود. او و خانواده اش تازه به طرقبه اومده بودند و کوچه آسیا زندگی میکردند. نادر قدوقواره درشتی داشت و شنای شهری بلد بود. بعدها با خانواده نعمتی که از خانوادههای اصیل و قدیمی طرقبه هستند، وصلت کرد. یه روز باخبر شدیم تو سفر شمال بودند و پسر نوجوونش تو دریا غرق شده. نادر حتما به پسرش هم شنا یاد داده بود. اما چرا پسرش تو دریا غرق شد؟ چون دریا نامرده. نادر با این ماجرا به شدت شکست و داغون شد و به اندازه یک عمر پیر.