ما با صف زندگی میکنیم. اصلا اگر اتفاقی نیفتد و مدتی توی صف نباشیم، صف خونمان پایین میآید و مریض میشویم. بعد از این همه سال، هنوز وقتی در جایی میبینم مردم توی صف ایستاده اند، اگر وقت داشته باشم، چنددقیقهای میروم داخل صف و لذت میبرم.
اگر هم وقت نداشته باشم، حسرت میخورم و تا مدتی به صف فکر میکنم. لعنت به دستگاه نوبت دهی بانکها که صف را از بین برد! ما در صف نفت، قد کشیدیم.
شعبه نفت حاج غضنفر، روبه روی مخابرات کنونی بود. وقتی خیلی کوچک بودم، مستاجر عسکرزادهها بودیم؛ یعنی روبه روی شعبه نفت. یک چلیک چانه دار داشتیم؛ سبز تیره ۱۰ لیتری. من با وجود اینکه خیلی کوچک بودم، میرفتم نفت میخریدم. بعدها که انقلاب پیروز شد و نمیدانم بهمن۵۸ بود یا ۵۹ برف و سرما بیداد میکرد و ما در کوچه آسیا مینشستیم.
صف نفت از میدان صاحب الزمان هم رد میشد. چلیک، چلیک، چلیک؛ حرکت سانت سانت و وجب به وجب. اگر نبود میرزاحسین هاشمی که شعرهایی را که خودش ساخته بود برای حاج غضنفر بخواند و ما دست بزنیم، سر صف میمردیم. یک نفر میرزاحسین هاشمی را روی شانه اش میگرفت و او برای ما برنامه اجرا میکرد. چوب میآوردند و میریختند و یکی یکی ته چلیکها را خالی میکردند روی آتش و هی شعله میکشید و ما شاد بودیم. اکثر اوقات هم نفت تمام میشد و ما باید فردا دوباره به صف برمی گشتیم. همه مردم طرقبه باید از حاج غضنفر حلالیت میطلبیدند. من این کار را کردم، شما را نمیدانم.
اصلا انگار صف توی خون ما بود. نانوایی خوب طرقبه، سبزیان بود و همیشه صف هایش طولانی. وقتی من کوچک بودم و قهوه خانه اصغر خارکشان اول کوچه سینما بود و نانوایی کنارش، چون پدرم کارگر قهوه خانه بود، همیشه نان را از سبزیان میگرفتیم. حاج آقا حلیمی، خمیرگیر نانوایی سبزیان بود. او قبل از نماز صبح، خمیر میکرد. فری هم نان خوبی داشت؛ چون خمیرگیر خوبی داشت.
فقط آقای مصطفی سبزیان که مسئول گرفتن پول و تحویل نان بود، با کسی شوخی نداشت، حتی با ما که کمی قوم وخویش بودیم، هم تعارف نداشت.
ما از آنهایی که یکی یا دو تا نان میخواستند، خیلی بدمان میآمد؛ چون صفشان جدا بود و بیشترشان آدمهای باکلاسی بودند. ما خانوادههای عیالوار معمولا ده تایی بودیم. از یک عده دیگری هم بدمان میآمد؛ آنهایی که میرفتند توی نانوایی سلام میکردند، یک چایی هم میخوردند و نانشان را برمی داشتند و میرفتند. اینها مثل آقازادهها بودند؛ تنفرانگیز و چندش.
بعضی وقتها من زیر دست وپا میماندم و اگر یک آدم خیری بلندم نمیکرد تا پولم را بدهم، همان پایین مایینها میماندم. این اواخر یاد گرفته بودم به در آلومینیومی آویزان شوم و به اخم آقای سبزیان توجه نکنم. من باید دیده میشدم!
صف گاز هم بود و بعد قل قل کپسول گاز را روی زمین میچرخاندیم و میبردیم. حیف که هی میچرخید به سمت چپ و راست و با دستهای یخ زده مان راستش میکردیم! (یکی از آرزوهایم این بود که کپسول گاز یک مسیر مستقیم را بچرخد و برود.) به کوچه آسیا که میرسیدیم، کپسول گاز از دستمان فرار میکرد و ما دنبالش میدویدیم.
چه حیف که صف از زندگی ما حذف شد! فردای روزی که آقامصطفی سبزیان بازنشسته شد، ما فهمیدیم چقدر آدم خوبی است. دیگر پشت پاچال نبود. مثل ما در خیابان راه میرفت. مثل ما زندگی میکرد؛ درست مثل رئیس جمهور آمریکا که وقتی دوره اش تمام میشود، یک آدم معمولی میشود!