یک سرباز چاق با مردی میان سال و ترکهای کنار هم ایستاده بودند و دست بندی فلزی، آنها را به هم وصل کرده بود.
سرباز دست تکان داد و مقصد را گفت. راننده تاکسی قبل از اینکه به آنها تأیید بدهد، رو به من گفت: «آقا! میشه شما جلو بشینی؟» و بعد رو به آنها گفت: «سرکار! بیا بالا.»
راننده از توی آیینه از سرباز پرسید: «سرکار! رفیقمون چه کار کرده؟» سرباز با لهجهای مازندرانی گفت: «سرقت!» راننده گفت: «بابا خوش غیرت!»
آقای دزد گفت: «اوه! یک جوری میگه سرقت، هرکی ندونه، فکر میکنه بانک مرکزی رو زدم! چهارتا کاسه بشقاب و گلدون کهنه بوده که کسی استفاده نمیکرده!» راننده پرسید: «واقعا برای چهارتا کاسه بشقاب دستگیر شده؟» سرباز گفت: «نه خیر آقا! این شما رِه دروغ میگه! کاسه بشقاب و ظروف عتیقه مربوط به ۴۰۰ سال پیش بوده که نمیشه روش ارزش گذاشت.»
راننده گفت: «آخه مرد حسابی، دزدی هم شد کار؟ خدا تن سالم بهت داده کار کنی، این همه آدم از صبح پی روزی حلال هستند، تو چه فرقی داری با بقیه، ها؟» آقای دزد گفت: «نشد دیگه! شما فقط قسمت منفی ماجرا رو میبینی؛ اگر خوب دقت کنی، من یک کارآفرینم که باید بهم جایزه هم بدن!»
راننده گفت: «زکی! رو نیست که...» آقای دزد گفت: «نه دیگه ملتفت نیستی! صنف ما اگه نباشه، این همه سازنده و فروشنده دزدگیر و دوربین امنیتی باهاس برن سماق بمکن! این همه نرده و حفاظ آهنی ساخته میشه، از خود معدن و تولیدکننده اش بگیر تا فروشنده.
اصلا این همه دیواری که ساخته میشه، اینا مصالح میخواد، اوستا میخواد، کارگر میخواد! حالا به اینا اضافه کن کلی تعمیرکار و مأمور و اصلا خود همین سرکار رو...» سرباز گفت: «باید به جای این دست بند یک دهن بند برای تو میساختن.» آقای دزد ادامه داد: «دروغ میگم، بگید آره.
این صنف زحمتکش ما مظلوم واقع شده!» سرباز گفت: «ساکت! بهتره بلبل زبونیات رو بذاری برای قاضی.» توی تاکسی سکوت برقرار شد. دزد رند طوری سفسطه کرد که همگی گیج و منگ بودیم.
چند لحظه بعد راننده به طور ناگهانی کشید کنار و توقف کرد. بعد پیاده شد و در عقب را باز کرد و گفت: «سرکار بیاین پایین!» سرباز با تعجب از تاکسی پیاده شد و به دنبالش هم مرد دزد.
بعد به چشم برهم زدنی یقه دزد را گرفت و چسباندش به درخت کنار خیابان. دستش را بالا آورد تا دزد را بزند، سرباز دست راننده را گرفت و گفت: «آقا! چه میکنی؟ میخوای منو بدبخت کنی؟» راننده عصبانی گفت: «نه؛ دارم کارآفرینی میکنم برای دکتر و پرستار و بیمارستان و مرده شور و کفن دوز و گورکن!»
سرباز، راننده را به عقب راند و گفت: «برو عقب آقا! ایشان در دست قانونه و این قاضیه که براش تعیین تکلیف میکنه.» راننده آمد داخل ماشین نشست و گفت: «تکلیف ماشین خودم که دست خودمه! سرکار! معذرت میخوام؛ شما با یک ماشین دیگه این کارآفرین رو ببر!» بعد هم گازش را گرفت و راه افتاد.