دختر جوان نشسته بود کنار پیاده رو و بچه گربهای سیاه را توی بغل گرفته بود و نوازش میکرد. راننده تاکسی رو به دختر گفت: «خانم، بیا! تکمیل شدیم». دختر با اکراه بچه گربه را رها کرد و آمد داخل تاکسی نشست؛ بچه گربه هنوز نگاهش میکرد و دختر برایش دست تکان داد. راننده گفت: «آقا! این گربهها رو این جور مظلوم، کنار خیابون نبینید. همین جا بارها از تو ماشین، غذای ما رو بردند. با ظرف و ظروفش هم میبرند. فکر کنم یکیش، ننه همین فسقلی موش مرده بود. خیلی شبیهش بود!»
دختر جوان گفت: «آقا! مشخصه شما کارتون تام وجری زیاد میبینی. اینا خیلی هم بااحساسند و ضعیف.» راننده گفت: «هرچی ما بگیم، شما که قبول نمیکنی! گربهها رو دیدی تو خیابونا چقدر چاق شدند؟ بس که میخورند آقا! بس که مردم بهشون میرسند. اینا رو ببری آزمایش، همه شون چربی و اوره دارند.»
مرد جوانی که عقب نشسته بود، گفت: «آقا! جدی چیزای عجیب و جالب زیاد میبینیم این روزا؛ چند وقت پیش بیرون یک کافه نشسته بودم، قهوه سفارش داده بودم. قهوه رو با شکلات برام آورد. تا خواستم شکلات رو باز کنم، یک گربه تپل زرد نمیدونم از کجا پیداش شد و رو دوتا پاش ایستاده بود و میزد به شلوارم! یک تیکه شکلات براش انداختم، رو هوا قورتش داد. تا بقیه شکلات رو نگرفت، نرفت. بعدش که پسر کافه دار اومد، گفت: این گربه یه سالی هست که اینجاست. تا مشتری کاغذ شکلات رو باز میکنه، میاد سراغش. بهش گفتم با این وضعیت، بیماری قند نگرفته باشه، خوبه!»
دختر جوان با ناراحتی گفت: «مشکل همینه دیگه! با این حیوونا هرکی هرجور بخواد، رفتار میکنه. اگه حیوون بیچاره دمخور یک معتاد باشه، ممکنه معتاد بشه.» راننده، حرفهای دختر را پی گرفت: «کنار دزد باشه، هم ممکنه دزدی بکنه. احتمالا اون گربهای که غذای من رو برد، دم پر یه دزد بزرگ شده!» پیرمردی که تا این موقع ساکت بود، گفت: «پس ممکنه آهن هم بخوره.»
راننده با تعجب گفت: «آهن؟» پیرمرد جواب داد: «این یه داستان قدیمیه تو کتاب کلیله ودمنه؛ طرف میخواسته بره سفر، یه بار آهن داشته سپرده به رفیقش. وقتی برمی گرده، رفیقش میزنه زیرش و میگه موش تو انبار همه آهنا رو خورده. یارو هم به روی رفیقش نمیاره. وقتی برمی گرده، بچه طرف رو جلوی در میبینه، ورش میداره میبره خونه خودش. فرداش رفیقش رو میبینه، میگه پسرم گم شده. یارو میگه من دیدم کلاغ بردش! رفیقه میگه مرد حسابی! چطور کلاغ نیم کیلویی بچه بیست کیلویی رو بلند کرده؟ یارو میگه همون جور که موش چندتن آهن رو جوییده.»
راننده قاه قاه خندید و گفت: «وا... تو عصر امروز اگه بود، باورپذیر بود. آهن که سهله، سنگ و طلا و آدم هم فکر کنم بخورند.»
دختر جوان گفت: «اگه آدمم بخورن، تقصیر خودشه؛ بس که تو همه چی دخالت میکنه.»